نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ارمغان حجاز اقبال لاهوري
چراغي داشتم
در
سينه ي خويش
فسرد اندر دو صد سالي که بگذشت
حرم تا
در
ضمير من فرو رفت
سرودم آنچه بود اندر ضميرش!
خودي دادم ز خود نامحرمي را
گشادم
در
گل او زمزمي را
غريبي دردمندي ني نوازي
ز سوز نغمه ي خود
در
گدازي
در
آن دريا که او را ساحلي نيست
دليل عاشقان غير از دلي نيست
مران از
در
که مشتاق حضوريم
از آن دردي که دادي ناصبوريم
دل ملا گرفتار غمي نيست
نگاهي هست
در
چشمش نمي نيست
از آن بگريختم از مکتب او
که
در
ريگ حجازش زمزمي نيست
غريبم
در
ميان محفل خويش
تو خود گو با که گويم مشکل خويش
نگاهم زانچه بينم بي نياز است
دل از سوز درونم
در
گداز است
مرا
در
عصر بي سوز آفريدند
بخاکم جان پر شوري دميدند
چو نخ
در
گردن من زندگاني
تو گوئي بر سر دارم کشيدند
چو خود را
در
کنار خود کشيدم
به نور تو مقام خويش ديدم
در
اين عالم بهشت خرمي هست
بشاخ او ز اشک من نمي هست
نصيب او هنوز آن ها و هو نيست
که او
در
انتظار آدمي هست
دگر آن دل بنه
در
سينه ي من
که پيچم پنجه ي کاوس و کي را
خجل ملک جم از درويشي من
که دل
در
سينه ي من محرم تست
بده آن خاک را ابر بهاري
که
در
آغوش گيرد دانه ي من
چو رومي
در
حرم دادم اذان من
از و آموختم اسرار جان من
ز بحر خود بجوي من گهر ده
متاع من بکوه و دشت و
در
ده
سجودي نيست اي عبدالعزيز اين
بروبم از مژه خاک
در
دوست
بيا با هم
در
آويزيم و رقصيم
ز گيتي دل برانگيزيم و رقصيم
نگاهي وام کن از چشم فاروق
قدم بيباک نه
در
عالم نو
خودي را گير و محکم گير و خوش زي
مده
در
دست کس تقدير خود را
مده از دست دامان چنين مرد
که ديدم
در
کمندش مهر و مه را
ولي تأويل شان
در
حيرت انداخت
خدا و جبرئيل و مصطفي را
غزالي
در
بيابان حرم بين
که ريزد خنده ي شير از لب او
بروي من
در
دل باز کردند
ز خاک من جهاني ساز کردند
مي روشن ز تاک من فرو ريخت
خوشا مردي که
در
دامانم آويخت
بگو فاروق را پيغام فاروق
که خود
در
فقر و سلطاني بياميز
به روي عقل و دل بگشاي هر
در
بگير از پير هر ميخانه ساغر
درون خويش بنگر آن جهان را
که تخمش
در
دل فاروق کشتند
بخاک ما دلي
در
دل غمي هست
هنوز اين کهنه شاخي را نمي هست
جمالش جز به نور حق نه بيني
که اصلش
در
ضمير کائنات است
مسلماني غم دل
در
خريدن
چو سيماب از تپ ياران تپيدن
حضور ملت از خود
در
گذشتن
دگر بانگ انا المنت کشيدن
نوائي آفرين
در
سينه ي خويش
بهاري ميتوان کردن خزان را
نگهدار آن چه
در
آب و گل تست
سرور و سوز و مستي حاصل تست
شب اين کوه و دشت سينه تابي
نه
در
وي مرغکي نه موج آبي
چو من پا
در
بيابان حرم نه
که بيني اندرو پهناي خود را
سحرگاهان که روشن شد
در
و دشت
صدا زد مرغي از شاخ نخيلي
در
آن شب ها خروش صبح فرداست
که روشن از تجلي هاي سيناست
بچشم کم مبين تنهائيم را
که من صد کاروان گل
در
کنارم
غلام فقر آن گيتي پناهم
که
در
دينش ملوکيت حرام است
ضمير عصر حاضر بي نقاب است
گشادش
در
نمود رنگ و آب است
جهانتابي ز نور حق بياموز
که او با صد تجلي
در
حجاب است
بتولي باش و پنهان شو ازين عصر
که
در
آغوش شبيري بگيري
چه عصر است اين که دين فريادي اوست
هزاران بند
در
آزادي اوست
در
صد فتنه را بر خود گشادي
دو گامي رفتي و از پا فتادي
برهمن گفت برخيز از
در
غير
ز ياران وطن نايد به جز خير
به آن مؤمن خدا کاري ندارد
که
در
تن جان بيداري ندارد
ندارم آن مسلمان زاده را دوست
که
در
ذاتش فزود و از ادب کاست
بگو اي شيخ مکتب گر بداني
که دل
در
سينه ي شان هست يا نيست
باين مکتب باين دانش چه نازي
که نان
در
کف نداد و جان ز تن برد
کسي کو لا اله را
در
گره بست
ز بند مکتب و ملا برون جست
ز نخچيري که جز مشت پري نيست
همان بهتر که ميري
در
کنامي
حرم جز قبله ي قلب و نظر نيست
طواف او طواف بام و
در
نيست
زمانه فتنه ها آورد و بگذشت
خسان را
در
بغل پرورد و بگذشت
خنک مردان که
در
دامان امروز
هزاران تازه تر هنگامه چيدند
چو بلبل ناله ي زاري نداري
که
در
تن جان بيداري نداري
تو هم مثل من از خود
در
حجابي
خنک روزي که خود را باز يابي
کتابي بر فن غواص بنوشت
وليکن
در
دل دريا نبود است
مشو
در
چار سوي اين جهان گم
بخود باز آو بشکن چار سو را
جوانمردي که دل با خويشتن بست
رود
در
بحر و دريا ايمن از شست
تو و بالا کن اين عالم که
در
وي
قماري مي برد نامرد از مرد
سحر ها
در
گريبان شب اوست
دو گيتي را فروغ از کوکب اوست
در
آن بحر است کو ساحل نورزد
نهنگ از هيبت موجش بلرزد
خرد زنجير بودي آدمي را
اگر
در
سينه ي او دل نبودي
چو قومي
در
گذشت از گفتگوها
ز خاک او برويد آرزوها
کف خاکي که دارم از
در
اوست
گل و ريحانم از ابر تر اوست
بگو ابليس را از من پيامي
تپيدن تا کجا
در
زير دامي
من از صبح ازل
در
پيچ و تابم
از آن خاري که اندر دل نشاندند
بيا تا نرد را شاهانه بازيم
جهان چار سو را
در
گدازيم
به هر کو رهزنان چشم و گوشند
که
در
تاراج دل ها سخت کوشند
چه زهرابي که
در
پيمانه ي اوست
کشد جان را و تن بيگانه ي اوست
چنان نائيم اندر مسجد شهر
که دل
در
سينه ي ملا گدازيم
بگو از من به پرويزان اين عصر
نه فرهادم که گيرم تيشه
در
دست
ز خاري کو خلد
در
سينه ي من
دل صد بيستون را مي توان خست
در
دل را بروي کس نبستم
نه از خويشان نه از ياران گسستم
نشيمن ساختم
در
سينه ي خويش
ته اين چرخ گردان خوش نشستم
مده از دست دامانم که يابي
کليد باغ را
در
آشيانم!
بيفت اندر محيط نغمه ي من
بطوفانم چو
در
آسودن آموز
نگاهي آفرين جان
در
بدن بين
بشاخان تا دميده ياسمن بين
وگر نه مثل تيري
در
کماني
هدف را با نگاه تير زن بين
اگر اين آب و جاهي از فرنگ است
جبين خود منه جز بر
در
او
خداوندي که
در
طوف حريمش
صد ابليس است و يک روح الامين نيست
گر از صدق و يقين داري نصيبي
قدم بي باک نه، کس
در
کمين نيست
مسلمان را همين عرفان و ادراک
که
در
خود فاش بيند رمز لولاک
به افرنگي بتان خود را سپردي
چه نامردانه
در
بتخانه مردي
تب و تاب يکي الله اکبر
نه گنجد
در
نماز پنجگانه
نداند کشته ي اين عصر بي سوز
قيامت ها که
در
قد قامت اوست
مجموعه اشعار اقبال لاهوري
ياد ايامي که بي ليل و نهار
خفته بودم
در
ضمير روزگار
ني ز نورم دشت و
در
آئينه پوش
ني بدريا از جمال من خروش
در
فضاي نيلگون او را بهل
رشته ي ما نوريان از وي گسل
از غلامي دل بميرد
در
بدن
از غلامي روح گردد بار تن
از غلامي ضعف پيري
در
شباب
از غلامي شير غاب افکنده ناب
آن يکي اندر سجود اين
در
قيام
کار و بارش چون صلوة بي امام
در
فتد هر فرد با فردي دگر
هر زمان هر فرد را دردي مگر
آتشي اندر هوا غلطيده ئي
شعله ئي
در
شعله ئي پيچيده ئي
در
کنارش مارها اندر ستيز
مارها با کفچه هاي زهر ريز
صفحه قبل
1
...
351
352
353
354
355
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن