167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جاويد نامه اقبال لاهوري

  • ساکنانش در سخن شيرين چو نوش
    خوب روي و نرم خوي و ساده پوش
  • کس ز دينار و درم آگاه نيست
    اين بتان را در حرمها راه نيست
  • ني قلم در مرغدين گيرد فروغ
    از فن تحرير و تشهيز دروغ
  • واي آن ديني که خواب آرد ترا
    باز در خواب گران دارد ترا
  • در گذشتيم از هزاران کوي و کاخ
    بر کنار شهر ميدان فراخ
  • اندر آن ميدان هجوم مرد و زن
    در ميان يک زن قدش چون نارون
  • نزد اين آخر زمان تقدير زيست
    در زبان ارضيان گويم که چيست
  • در دو گيسو شانه گردانيم ما
    مرد را نخچير خود دانيم ما
  • آنچه از نيسان فرو ريزد مگير
    اي صدف در زير دريا تشنه مير
  • در تلاش جلوه هاي پي به پي
    طي کنم افلاک و مي نالم چو ني
  • نيم شب از تاب ماهان نيم روز
    ني برودت در هواي او نه سوز
  • در برشان حله هاي لاله گون
    چهره ها رخشنده از سوز درون
  • در تب و تابي ز هنگام الست
    از شراب نغمه هاي خويش مست
  • غالب و حلاج و خاتون عجم
    شورها افکنده در جان حرم
  • ز خاک خويش طلب آتشي که پيدا نيست
    تجلي دگري در خور تقاضا نيست
  • بجنگ باج ستانان شاخساري را
    تهي سبد ز در گلستان بگردانيم
  • از پي ديدن رخت همچو صبا فتاده ام
    خانه بخانه در بدر کوچه به کوچه کوبکو
  • چند در افکار خود باشي اسير
    اين قيامت را برون ريز از ضمير
  • عشق آزاد و غيور و ناصبور
    در تماشاي وجود آمد جسور
  • «بود گبري در زمان بايزيد
    گفت او را يک مسلمان سعيد
  • هر زمان هر دل درين دير کهن
    از خودي در پرده مي گويد سخن
  • هر که از نارش نصيب خود نبرد
    در جهان از خويشتن بيگانه مرد
  • در ضمير عصر خود پوشيده است
    اندرين خلوت چسان گنجيده است
  • نيک بنگر اندرين بود و نبود
    پي به پي آيد جهانها در وجود
  • آدمي يا جوهري اندر وجود
    آنکه آيد گاه گاهي در وجود
  • در جهان زي چون رسول انس و جان
    تا چو او باشي قبول انس و جان
  • نقش حق اول بجان انداختن
    باز او را در جهان انداختن
  • نقش جان تا در جهان گردد تمام
    مي شود ديدار حق ديدار عام
  • واي درويشي که هوئي آفريد
    باز لب بر بست و دم در خود کشيد
  • حکم حق را در جهان جاري نکرد
    ناني از جو خورد و کراري نکرد
  • نقش حق را در جهان انداختند
    مي نمي دانم چسان انداختند؟
  • زانکه حق در دلبري پيداتر است
    دلبري از قاهري اولي تر است
  • باز گو اي صاحب اسرار شرق
    در ميان زاهد و عاشق چه فرق؟
  • آنکه خود را بهتر از آدم شمرد
    در خم و جامش نه مي باقي نه درد
  • زانکه او در عشق و خدمت اقدم است
    آدم از اسرار او نامحرم است
  • با مقامي در نمي سازيم و بس
    ما سراپا ذوق پروازيم و بس
  • چشم بر بستم که با خود دارمش
    از مقام ديده در دل آرمش
  • کهنه ي کم خنده ي اندک سخن
    چشم او بيننده ي جان در بدن
  • رند و ملا و حکيم و خرقه پوش
    در عمل چون زاهدان سخت کوش
  • گفت و چشم نيم وا بر من گشود
    در عمل جز ما که بر خوردار بود
  • در گذشتم از سجوداي بي خبر
    ساز کردم ارغنون خير و شر
  • من (بلي) در پرده ي (لا) گفته ام
    گفته ي من خوشتر از ناگفته ام
  • در جهان با همت مردانه زي
    غم گسار من ز من بيگانه زي
  • بنده ئي بايد که پيچد گردنم
    لرزه اندازد نگاهش در تنم
  • اي خدا يک زنده مرد حق پرست
    لذتي شايد که يابم در شکست
  • خطه ئي هر جلوه اش گيتي فروز
    در ميان خاک و خون غلطد هنوز
  • در گلش تخم غلامي را که کشت؟
    اين همه کردار آن ارواح زشت
  • در فضاي نيلگون يک دم بايست
    تا مکافات عمل بيني که چيست
  • آنچه ديدم مي نگنجد در بيان
    تن ز سهمش بي خبر گردد ز جان
  • بحر ساحل را امان يک دم نداد
    هر زمان که پاره ئي در خون فتاد
  • حله ئي در بر سبک تر از سحاب
    تار و پودش از رگ برگ گلاب
  • شمع جان افسرد در فانوس هند
    هنديان بيگانه از ناموس هند
  • پيش ازين چيزي دگر مسجود او
    در زمان ما وطن معبود او
  • تا گذشتيم از جهان شرق و غرب
    بر در دوزخ شديم از درد و کرب
  • اي بتان ابيض اي لردان غرب
    اي جهاني در بغل بي حرب و ضرب
  • عقل ما اندر جهان ذوفنون
    در جهان ديگري خوار و زبون
  • در ميان اين دو عالم جاي اوست
    نغمه ي ديرينه اندر ناي اوست
  • عاقلان از عشق و مستي بي نصيب
    نبض او دادند در دست طبيب
  • راهرو را کس نشان از ره نداد
    صد خلل در واردات او فتاد
  • او به لا در ماند و تا الا نرفت
    از مقام عبدهو، بيگانه رفت
  • عقل او با خويشتن در گفتگوست
    تو ره خود رو که راه خود نکوست
  • با زبان آب و گل گفتار جان
    در قفس پرواز مي آيد گران
  • آن جهان را بر جهان دل شناس
    من چگويم زانچه نايد در قياس
  • لازوال و هر زمان نوع دگر
    نايد اندر وهم و آيد در نظر
  • هر چه در غيب است آيد روبرو
    پيش از آن کز دل برويد آرزو
  • در زبان خود چسان گويم که چيست
    اين جهان نور و حضور و زندگيست
  • خاک لاهور از مزارش آسمان
    کس نداند راز او را در جهان!
  • در کمر تيغ دورو قرآن بدست
    تن بدن هوش و حواس الله مست!
  • عمرها در زير اين زرين قباب
    بر مزارش بود شمشير و کتاب
  • تا مسلمان کرد با خود آنچه کرد
    گردش دوران بساطش در نورد
  • حرف رومي در دلم سوزي فکند
    آه پنجاب آن زمين ارجمند
  • تا در آن گلشن صدائي دردمند
    از کنار حوض کوثر شد بلند
  • «جمع کردم مشت خاشاکي که سوزم خويش را
    گل گمان دارد که بندم آشيان در گلستان »
  • نغمه ئي مي خواند آن مست مدام
    در حضور سيد والا مقام
  • زشت و ناخوش را چنان آراستن
    در عمل از ما نکوئي خواستن
  • تيز تر شو تا فتد ضرب تو سخت
    ور نه باشي در دو گيتي تيره بخت
  • زيرک و دراک و خوش گل ملتي است
    در جهان تردستي او آيتي است
  • ساغرش غلطنده اندر خون اوست
    در ني من ناله از مضمون اوست
  • از خودي تا بي نصيب افتاده است
    در ديار خود غريب افتاده است
  • در زماني صف شکن هم بوده است
    چيره و جانباز و پر دم بوده است
  • در بهاران لعل مي ريزد ز سنگ
    خيزد از خاکش يکي طوفان رنگ
  • لکه هاي ابر در کوه و دمن
    پنبه پران از کمان پنبه زن
  • تا يکي ديوانه ديدم در خررش
    آنکه برد از من متاع صبر و هوش
  • در نگاهش جان چو باد ارزان شود
    پيش او زندان او لرزان شود
  • چند در قلزم بيک ديگر ز نيم
    خيز تا يک دم بساحل سر زنيم
  • زاده ي ما يعني آن جوي کهن
    شور او در وادي و کوه و دمن
  • آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت
    پرورش از شير صد مادر گرفت
  • باکران در ساختن مرگ دوام
    گر چه اندر بحر غلطي صبح و شام
  • نشتر تو گر چه در دلها خليد
    مر ترا چونانکه هستي کس نديد
  • در ميکده ها ديدم شايسته حريفي نيست
    با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن
  • تو سوز درون او، تو گرمي خون او
    باور نکني چاکي در پيکر عالم زن
  • عقل است چراغ تو در راهگذاري نه
    عشق است اياغ تو با بنده ي محرم زن
  • هر دلي را در بهشت جاودان
    دادم از درد و غم آن خاکدان
  • کس نداند در جهان شاعر کجاست
    پرده ي او از بم و زير نواست
  • آن دل گرمي که دارد در کنار
    پيش يزدان هم نمي گيرد قرار
  • با دو بيتي در جهان سنگ و خشت
    مي توان بردن دل از حور بهشت
  • هنديان را ديده ام در پيچ و تاب
    سر حق وقت است گوئي بي حجاب
  • رفت سلطان زين سراي هفت روز
    نوبت او در دکن باقي هنوز
  • در ميان بنشسته بر اورنگ زر
    خسروان جم حشم بهرام فر
  • فکر او باريک و جانش دردمند
    شعر او در خاوران سوزي فکند