167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

الهي نامه عطار

  • من خون خواره خوني چون نکردم
    چرا جز در ميان خون نگردم
  • دلي دارم ز درد خويش خسته
    به بيت الحزن در بر خويش بسته
  • دگر گويم اگر يابم رهي باز
    ورگرنه ميکشم در جانم اين راز
  • ز عشق آن سمن بر گشت آگاه
    نهاد آنگاه از آنجا پاي در راه
  • بصد دل عاشق است او بر غلامي
    در افتادست چون مرغي بدامي
  • اگر صد شعر گويد پر معاني
    بر او مي فرستد در نهاني
  • چو القصه به شهر خويش شد باز
    ز خواهر در نهان ميداشت اين راز
  • نهاده بود در درچي باعزام
    سرش بسته که نتوان کرد سرباز
  • در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
    فرو بست از گچ و از خشت راهش
  • بدين زاري بدين درد و بدين سوز
    که هرگز در جهان بودست يک روز
  • سرانگشت در خون ميزد آن ماه
    بسي اشعار خود بنوشت آنگاه
  • چو در گرمابه ديواري نماندش
    ز خون هم نيز بسياري نماندش
  • نصيب عشقم اين آمد ز درگاه
    که در دوزخ کنندش زنده ناگاه
  • که تا در دوزخ اسراري که دارد
    ميان سوز و آتش چون نگارد
  • بآتش خواستم جانم که سوزد
    چون در جاني تو نتوانم که سوزد
  • ازاين آتش که من دارم در اين سوز
    نمايم هفت دوزخ را که چون سوز
  • از اين اشکم دو گيتي را تمامت
    گلي در آب کردم تا قيامت
  • پدر در پيش وي کرد اين روايت
    ز افلاطون يوناني حکايت
  • فلاطون آنکه استاد جهان بود
    مگر در ابتدا عزمش چنان بود
  • به پنجه سال شد در گوشه ي گم
    ز قشر بيضه و از موي مردم
  • بدل يک روز گفت اي دل بينديش
    که اکسيري کني در جوهر خويش
  • کنون گر عاقلي اي کيمياساز
    دو عالم در ره اين کيميا باز
  • دو پانصد سال در اسرار ميبود
    دلش مشغول درد کار ميبود
  • زمستان داروئي بوديش در پيش
    که ماليدي زسر تا پاي بر خويش
  • چو آن دارو بخوردي در همه حال
    نبايستي طعامش تا بشش سال