167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

پيام مشرق اقبال لاهوري

  • در قباي عربي خوشترک آئي به نگاه
    راست بر قامت تو پيرهني نيست که نيست
  • باين بهانه بدشت طلب ز پا منشين
    که در زمانه ي ما آشناي راهي نيست
  • شعله در آغوش دارد عشق بي پرواي من
    برنخيزد يک شرار از حکمت نازاي من
  • چون تمام افتد سراپا ناز مي گردد نياز
    قيس را ليلي همي نامند در صحراي من
  • بهر دهليز تو از هندوستان آورده ام
    سجده ي شوقي که خون گرديد در سيماي من
  • بيشتر راه دل مردم بيدار زند
    فتنه ئي نيست که در چشم سخندانش نيست
  • دل زنار خنک او به تپيدن نرسد
    لذتي در خلش غمزه ي پنهانش نيست
  • چشم بگشاي اگر چشم تو صاحب نظر است
    زندگي در پي تعمير جهان دگر است
  • مدتي در آتش نمرود مي سوزد خليل
    تا تهي گردد حريمش از خداوندان پير
  • افکند در فرنگ صد آشوب تازه ئي
    ديوانه ئي بکارگه شيشه گر رسيد
  • از فراز آسمان تا چشم آدم يک نفس
    زود پروازي که پروازش نيايد در شعور
  • خلوت او در زغال تيره فام اندر مغاک
    جلوتش سوزد درختي را چو خس بالاي طور
  • نبود در خور طبعش هواي سرد فرنگ
    تپيد پيک محبت ز سوز پيغامش
  • گر نوا خواهي ز پيش او گريز
    در ني کلکش غريو تندر است
  • خويش را در نار آن نمرود سوز
    زانکه بستان خليل از آزر است
  • نکته دان المني را در ارم
    صحبتي افتاد با پير عجم
  • فکر تو در کنج دل خلوت گزيد
    اين جهان کهنه را باز آفريد
  • سوز و ساز جان به پيکر ديده ئي
    در صدف تعمير گوهر ديده ئي
  • بهر نظاره جز نگه آشنا ميار
    در مرز و بوم خود چو غريبان گذر مکن
  • ياد ايامي که بودم در خمستان فرنگ
    جام او روشن تر از آئينه ي اسکندر است
  • در هوايش گرمي يک آه يبتابانه نيست
    رند اين ميخانه را يک لغزش مستانه نيست
  • اگر تاج کئي جمهور پوشد
    همان هنگامه ها در انجمن هست
  • ساغرش را سحر از باده ي خورشيد افروخت
    ورنه در محفل کل لاله تهي جام آمد
  • بي پشت بود باده ي سرجوش زندگي
    آب از خضر بگيرم و در ساغر افکنم
  • از منت خضر نتوان کرد سينه داغ
    آب از جگر بگيرم و در ساغر افکنم
  • «تا باده تلخ تر شود و سينه ريش تر
    بگدازم آبگينه و در ساغر افکنم »
  • آميزشي کجا گهر پاک او کجا
    از تاک باده گيرم و در ساغر افکنم
  • گفت اين نيست کليسا که بيايي در وي
    صحبت دخترک زهره وش و ناي و سرود
  • مي خورد هر ذره ي ما پيچ و تاب
    محشري در هر دم ما مضمر است
  • باسکندر خضر در ظلمات گفت
    مرگ مشکل زندگي مشکل تر است
  • سينه را کار گاه سينه مساز
    سر که در انگبين خويش مريز
  • در جهان مانند جوي کوهسار
    از نشيب و هم فراز آگاه شو
  • نقد شاعر در خور بازار نيست
    نان بسيم نسترن نتوان خريد
  • جاويد نامه اقبال لاهوري

  • هر يکي مانند ما بيچاره ايست
    در فضاي نيلگون آواره ايست
  • آتشي در سينه ي من برفروز
    عود را بگداز و هيزم را بسوز
  • باز بر آتش بنه عود مرا
    در جهان آشفته کن دود مرا
  • علم در انديشه مي گيرد مقام
    عشق را کاشانه قلب لاينام
  • ضبط در گفتار و کرداري بده
    جاده ها پيداست رفتاري بده
  • بحرم و از من کم آشوبي خطاست
    آن که در قعرم فروآيد کجاست؟
  • از افق صبح نخستين سر کشيد
    عالم نو زاده را در بر کشيد
  • چون تو در پهناي من کوري کجا
    جز بقنديلم ترا نوري کجا
  • روزها روشن ز غوغاي حيات
    ني از آن نوري که بيني در جهات
  • من که در ياران نديدم محرمي
    بر لب دريا بياسودم دمي
  • مرد مؤمن در نسازد با صفات
    مصطفي راضي نشد الا بذات
  • در حضورش کس نمايد استوار
    ور بماند هست او کامل عيار
  • در وجود او نه کم بيني نه بيش
    خويش را بيني ازو او را ز خويش
  • نکته ي «الا بسلطان » ياد گير
    ور نه چون مور و ملخ در گل بمير
  • آن ز مجبوري است اين از اختيار
    آن نهان در پرده ها اين آشکار
  • جان بيداري چو زايد در بدن
    لرزه ها افتد درين دير کهن
  • شيوه هاي زندگي غيب و حضور
    آن يکي اندر ثبات آن در مرور
  • عقل در کوهي شکافي ميکند
    يا بگرد او طوافي مي کند
  • عشق با نان جوين خيبر گشاد
    عشق در اندام مه چاکي نهاد
  • اي مثال مرده در صندوق گور
    مي توان برخاستن بي بانگ صور
  • در گلو داري نواها خوب و نغز
    چند اندر گل بنالي مثل چغز
  • هيچ ميداند که در جاي فراخ
    مي توان خود را نمودن شاخ شاخ
  • اي که گوئي محمل جان است تن
    سر جان را در نگر بر تن متن
  • از کلامش جان من بيتاب شد
    در تنم هر ذره چون سيماب شد
  • ناگهان ديدم ميان غرب و شرق
    آسمان در يک سحاب نور غرق
  • هر زمان او را هواي ديگري
    پر گشادن در فضاي ديگري
  • آدم و افرشته در بند من است
    عالم شش روزه فرزند من است
  • در طلسم من اسير است اين جهان
    از دمم هر لحظه پير است اين جهان
  • لي مع الله هر کرا در دل نشست
    آن جوانمردي طلسم من شکست
  • گر تو خواهي من نباشم در ميان
    لي مع الله باز خوان از عين جان
  • در نگاه او نميدانم چه بود
    از نگاهم اين کهن عالم ربود
  • در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو
    صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکليات
  • اندرين ره هر چه آيد در نظر
    با نگاه محرمي او را نگر
  • چون غريبان در ديار خود مرو
    اي ز خود گم اندکي بيباک شو
  • هم سفر با اختران بودن خوش است
    در سفر يک دم نياسودن خوش است
  • عالم فرسوده ئي بي رنگ و صوت
    ني نشان زندگي در وي نه موت
  • باطنش از ظاهر او خوشتر است
    در قفار او جهاني ديگر است
  • چشم اگر بيناست هر شي ديدني است
    در ترازوي نگه سنجيدني است
  • از سرشت آب و خاک است اين مقام
    يا خيالم نقش بندد در منام
  • در هواي او چو مي ذوق و سرور
    سايه از تقبيل خاکش عين نور
  • نور در بند ظلام آنجا نبود
    دود گرد صبح و شام آنجا نبود
  • گفت با رومي که همراه تو کيست
    در نگاهش آرزوي زندگيست
  • شعله ها در موج دودش ديده ام
    کبريا اندر سجودش ديده ام
  • من ندانم چيست در آب و گلش
    من ندانم از مقام و منزلش!
  • شرق حق را ديد و عالم را نديد
    غرب در عالم خزيد از حق رميد
  • گفت هنگام طلوع خاور است
    آفتاب تازه او را در بر است
  • گر چه ما مرغان بي بال و پريم
    از خدا در علم مرگ افزون تريم
  • خالي از قهرش به بيني شهر و دشت
    رحمت او اين که گوئي در گذشت
  • مرد عارف گفتگو را در به بست
    مست خود گرديد و از عالم گسست
  • ذوق و شوق او را ز دست او ربود
    در وجود آمد ز نيرنگ شهود
  • نازنيني در طلسم آن شبي
    آن شبي بي کوکبي را کوکبي
  • گفت «اين پيکر چو سيم تابناک
    زاد در انديشه ي يزدان پاک
  • باز بي تابانه از ذوق نمود
    در شبستان وجود آمد فرود
  • زخمه ي شاعر بساز دل ازوست
    چاکها در پرده ي محمل ازوست
  • ديده ام در نغمه ي او عالمي
    آتشي گير از او نواي او دمي
  • زان نواي خوش که نشناسد مقام
    خوشتر آن حرفي که گوئي در منام
  • من چه گويم از شکوه آن مقام
    هفت کوکب در طواف او مدام
  • دانش مغربيان فلسفه ي مشرقيان
    همه بتخانه و در طوف بتان چيزي نيست!
  • در طريقي که بنوک مژه کاويدم من
    منزل و قافله و ريگ روان چيزي نيست
  • راحت جان طلبي؟ راحت جان چيزي نيست
    در غم همنفسان اشگ روان چيزي هست
  • ذوق حضور در جهان رسم صنم گري نهاد
    عشق فريب مي دهد جان اميدوار را
  • در جهان خوار و زبونم کرده ئي
    نقش خود رنگين ز خونم کرده ئي
  • زهرها در باده ي گلفام اوست
    اره و کرم و صليب انعام اوست
  • شهر را بگذار و در غاري نشين
    هم به خيل نوريان صحبت گزين
  • در کهستان چون کليم آواره شو
    نيم سوز آتش نظاره شو
  • از بلاها پخته تر گردد خودي
    تا خدا را پرده در گردد خودي
  • عشق را در خون تپيدن آبروست
    اره و چوب و رسن عيدين اوست