نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
زبور عجم اقبال لاهوري
دل بي نيازي که
در
سينه دارم
گدا را دهد شيوه ي پادشاهي
به آن آب و تابي که فطرت به بخشد
در
خشم چو برقي بابر سياهي
در
ميکده ها ديدم شايسته حريفي نيست
با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن
تو سوز درون او تو گرمي خون او
باور نکني چاکي
در
پيکر عالم زن
عقل است چراغ تو
در
راهگذاري نه
عشق است اياغ تو با بنده ي محرم زن
دم چيست پيام است، شنيدي؟ نشنيدي
در
خاک تو يک جلوه ي عام است نديدي
در
نهادم عشق با فکر بلند آميختند
ناتمام جاودانم کار من چون ماه نيست
چو موج مي تپد آدم بجستجوي وجود
هنوز تا به کمر
در
ميانه ي عدم است
اگر بسينه ي اين کائنات
در
نروي
نگاه را به تماشا گذاشتن ستم است
مرا اگر چه به بتخانه پرورش دادند
چکيد از لب من آنچه
در
دل حرم است
لاله ي صحرايم از طرف خيابانم بريد
در
هواي دشت و کهسار و بيابانم بريد
در
ميان سينه حرفي داشتم گم کرده ام
گر چه پيرم پيش ملاي دبستانم بريد
در
شب من آفتاب آن کهن داغي بس است
اين چراغ زير فانوس از شبستانم بريد
عاشق آن است که تعمير کند عالم خويش
در
نسازد بجهاني که کراني دارد
درد من گير که
در
ميکده ها پيدا نيست
پيرمردي که مي تند و جواني دارد
در
نرگس آرميد که بيند جمال ما
چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوست
در
خاکدان ما گهر زندگي گم است
اين گوهري که گم شده مائيم يا که اوست؟
در
کليسا ابن مريم را بدار آويختند
مصطفي از کعبه هجرت کرده با ام الکتاب
عشق ازين گنبد
در
بسته برون تاختن است
شيشه ي ماه ز طاق فلک انداختن است
اقبال قبا پوشد
در
کار جهان کوشد
درياب که درويشي با دلق و کلاهي نيست
غلام همت بيدار آن سوارانم
ستاره را بسنان سفته
در
گره بستند
نغمه پردازي ز جوئي کوهسار آموختم
در
گلستان بوده ام يک ناله درد آلودني
مقام آدم خاکي نهاد
در
يابند
مسافران حرم را خدا دهد توفيق
چون بکمال مي رسد فقر دليل خسروي است
مسند کيقباد را
در
ته بوريا طلب
از مرگ ترسي اي زنده جاويد
مرگ است صيدي تو
در
کميني
از آن بمکتب و ميخانه اعتبارم نيست
که سجده ئي نبرم بر
در
جبين فرسود
به ضبط جوش جنون کوش
در
مقام نياز
بهوش باش و مرو با قباي چاک آنجا
دانش مغربيان فلسفه ي مشرقيان
همه بتخانه و
در
طوف بتان چيزي نيست
در
طريقي که بنوک مژه کاويدم من
منزل و قافله و ريگ روان چيزي نيست
بجلوت اندو کمندي به مهر و مه پيچند
بخلوت اندو زمان و مکان
در
آغوشند
چون چراغ لاله سوزم
در
خيابان شما
اي جوانان عجم جان من و جان شما
غوطه ها زد
در
ضمير زندگي انديشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شما
مهر و مه ديدم نگاهم برتر از پروين گذشت
ريختم طرح حرم
در
کافرستان شما
حلقه گرد من زنيد اي پيکران آب و گل
آتشي
در
سينه دارم از نياکان شما
در
آبسجده و ياري ز خسروان مطلب
که روز فقر نياگان ما چنين کردند
در
اين صحرا گذر افتاد شايد کارواني را
پس از مدت شنيدم نغمه هاي سارباني را
چو پر کاه که
در
رهگذر باد افتاد
رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو
از داغ فراق او
در
دل چمني دارم
اي لاله ي صحرائي با تو سخني دارم
اين آه جگر سوزي
در
خلوت صحرا به
ليکن چکنم کاري با انجمني دارم
کف خاکي که نگاه همه بين پيدا کرد
در
ضميرش جگر آلوده فغان مي بايست
روزگار ازهاي و هوي ميکشان بيگانه ئي
باده
در
ميناش بود و باده پيمائي نداشت
برق سينا شکوه سنج از بي زباني هاي شوق
هيچ کس
در
وادي ايمن تقاضائي نداشت
در
بنگه فقير و بکاشانه ي امير
غمها که پشت را بجواني کند دوتاي
از من حکايت سفر زندگي مپرس
در
ساختم بدرد و گذشتم غزل سراي
در
کارگاه گيتي نقش نوي نه بينم
شايد که نقش ديگر اندر عدم نمانده
بي منزل آرميدند پا از طلب کشيدند
شايد که خاکيان را
در
سينه دم نمانده
پيام مشرق اقبال لاهوري
در
جوابش گفتم ام پيغام شرق
ماه تابي ريختم بر شام شرق
او چو بلبل
در
چمن «فردوس گوش »
من بصحرا چون جرس گرم خروش
او ز شوخي
در
ته قلزم تپيد
تا گريبان صدف را بر دريد
من به آغوش صدف تابم هنوز
در
ضمير بحر نايابم هنوز
از هنر سرمايه دارم کرده اند
در
ديار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوايم بي نصب
طايرم
در
گلستان خود غريب!
ابطحي
در
دشت خويش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
آل عثمان
در
شکنج روزگار
مشرق مغرب ز خونش لاله زار
در
مسلمان شان محبوبي نماند
خالد و فاروق و ايوبي نماند
ملت آواره ي کوه و دمن
در
رگ او خون شيران موج زن
جان تو بر محنت پيهم صبور
کوش
در
تهذيب افغان غيور
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سينا
در
قهستان تو هست
در
نگر اي خسرو صاحب نظر
نيست هر سنگي که مي تابد گهر
سروري
در
دين ما خدمت گري است
عدل فاروقي و فقر حيدري است
در
هجوم کارهاي ملک و دين
با دل خود يک نفس خلوت گزين
هر که يکدم
در
کمين خود نشست
هيچ نخچير از کمند او نجست
در
قباي خسروي درويش زي
ديده بيدار و خدا انديش زي
آن مسلمانان که ميري کرده اند
در
شهنشاهي فقيري کرده اند
هر که عشق مصطفي سامان اوست
بحر و بر
در
گوشه ي دامان اوست
خيز و اندر گردش آور جام عشق
در
قهستان تازه کن پيغام عشق
چه لذت يارب اندر هست و بود است
دل هر ذره
در
جوش نمود است
شنيدم
در
عدم پروانه مي گفت
دمي از زندگي تاب و تبم بخش
مسلمانان مرا حرفي است
در
دل
که روشن تر ز جان جبرئيل است
رهي
در
سينه ي انجم گشائي
ولي از خويشتن نا آشنائي
خودي تعمير کن
در
پيکر خويش
چو ابراهيم معمار حرم شو
اگر
در
مشت خاک تو نهادند
دل صد پاره ي خونابه باري
خرد گفت او بچشم اندر نگنجد
نگاه شوق
در
اميد و بيم است
نمي گردد کهن افسانه ي طور
که
در
هر دل تمناي کليم است
بخود باز آورد رند کهن را
مي برنا که من
در
جام کردم
صنم
در
آستين پوشيده دارد
برهمن زاده ي زنار پوش است
ز پيوند تن و جانم چه پرسي
بدام چند و چون
در
مي نيايم
دم آشفته ام
در
پيچ و تابم
چو از آغوش ني خيزم نوايم
وليکن اين نواي ساده ي کيست
کسي
در
سينه مي گويد که هستم
من اي دانشوران
در
پيچ و تابم
خرد را فهم اين معني محال است
چسان
در
مشت خاکي تن زند دل
که دل دشت غزالان خيال است
نه مختارم توان گفتن نه مجبور
که خاک زنده ام
در
انقلابم
يکي بر دل نظر واکن که بيني
يم ايام
در
يک جام غرق است
حريمش آفتاب و ماه و انجم
دل آدم
در
نگشاده ي او
وليکن چون بخود نگريستم من
کران بيکران
در
من نهان بود
دل من
در
طلسم خود اسير است
جهان از پرتو او تاب گير است
ترا درد يکي
در
سينه پيچيد
جهان رنگ و بو را آفريدي
کرا جوئي، چرا
در
پيچ و تابي؟
که او پيداست تو زير نقابي
بچندين جلوه
در
زير نقابي
نگاه شوق ما را بر نتابي
دوي
در
خون ما چون مستي مي
ولي بيگانه خوئي، دير يابي
سخن درد و غم آرد،
در
دوغم به
مرا اين ناله هاي دمبدم به
فرو بردن جهان را چون دم آب
طلسم زير و بالا
در
شکستن
ندانم باده ام يا ساغرم من
گهر
در
دامنم يا گوهرم من
چسان زايد تمنا
در
دل ما
چسان سوزد چراغ منزل ما
چو
در
جنت خراميدم پس از مرگ
بچشمم اين زمين و آسمان بود
شکي با جان حيرانم
در
آويخت
جهان بود آن که تصوير جهان بود
بيا با شاهد فطرت نظر باز
چرا
در
گوشه ي خلوت گزيني
ز آغاز خودي کس را خبر نيست
خودي
در
حلقه ي شام و سحر نيست
دلا رمز حيات از غنچه درياب
حقيقت
در
مجازش بي حجاب است
گل رعنا چو من
در
مشکلي هست
گرفتار طلسم محفلي هست
صفحه قبل
1
...
345
346
347
348
349
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن