نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
اسرار و رموز اقبال لاهوري
چون بدريا
در
رود گوهر شود
جوهرش تابنده چون اختر شود
زير و بم را گوش او
در
گير نيست
نغمه اش جز شورش زنجير نيست
فکر خامش
در
هواي روزگار
پر گشا مانند باز نو شکار
گر چه هر دم کاهد افزايد گلش
«من همانستم که بودم »
در
دلش
ملت نو زاده مثل طفلک است
طفلکي کو
در
کنار مامک است
بسته با امروز او فرداش نيست
حلقه هاي روز و شب
در
پاش نيست
وه چه ساز جان نگار و دلپذير
نغمه هاي رفته
در
تارش اسير
از امومت پخته تر تعمير ما
در
خط سيماي او تقدير ما
در
نواي زندگي سوز از حسين
اهل حق حريت آموز از حسين
نوري و هم آتشي فرما نبرش
گم رضايش
در
رضاي شوهرش
اي امين نعمت آئين حق
در
نفسهاي تو سوز دين حق
گفت تا کي
در
هوس گردي اسير
آب و تاب از سوره ي اخلاص گير
رنگ او برکن مثال او شوي
در
جهان عکس جمال او شوي
وارهان ناميده را از نامها
ساز با خم
در
گذر از جامها
چون علي
در
ساز با نان شعير
گردن مرحب شکن خيبر بگير
راه دشوار است سامان کم بگير
در
جهان ازاد زي آزاد مير
تا تواني کيميا شو گل مشو
در
جهان منعم شو و سائل مشو
خود بخود گردد
در
ميخانه باز
بر تهي پيمانگان بي نياز
لعل تا کي پرده بند اندر يمن
خيز و
در
دار الخلافت خيمه زن
بهره ئي خواهي اگر از علم دين
در
ميان حلقه ي درسم نشين
عقل تو زنجيري افکار غير
در
گلوي تو نفس از تار غير
زندگاني مثل انجم تا کجا
هستي خود
در
سحر گم تا کجا
آفتاب استي يکي
در
خود نگر
از نجوم ديگران تا بي مخر
بر دل خود نقش غير انداختي
خاک بردي کيميا
در
باختي
چون نظر
در
پرده هاي خويش باش
مي پر و اما بجاي خويش باش
در
جهان مثل حباب اي هوشمند
راه خلوت خانه بر اغيار بند
قطره ي آب وضوي قنبري
در
بها برتر ز خون قيصري
نکته ئي اي همدم فرزانه بين
شهد را
در
خانه هاي لانه بين
گر نسب را جزو ملت کرده ئي
رخنه
در
کار اخوت کرده ئي
در
زمين ما نگيرد ريشه ات
هست تا مسلم هنوز انديشه ات
گريه هاي خويش را پايان نديد
در
غمش چون مادران شيون کشيد
«آه آن سرو سهي بالاي من
در
ره عشق نبي همپاي من »
«حيف او محروم
در
بار نبي
چشم من روشن ز ديدار نبي »
هر که پا
در
بند اقليم و جداست
بي خبر از لم يلد لم يولداست
رشته ئي بالم يکن بايد قوي
تا تو
در
اقوام بيهمتا شوي
آنکه ذاتش واحد است و لا شريک
بنده اش هم
در
نسازد با شريک
در
گره صد شعله دارد اخگرش
زندگي گيرد کمال از جوهرش
در
فضاي اين جهان هاي و هو
نغمه پيدا نيست جز تکبير او
اي چو شبنم بر زمين افتنده ئي
در
بغل داري کتاب زنده ئي
تا کجا
در
خاک مي گيري وطن
رخت بردار و سر گردون فکن
عشق
در
من آتشي افروخت است
فرصتش بادا که جانم سوخت است
از غم پنهان نگفتن مشکل است
باده
در
مينا نهفتن مشکل است
رخت هستي از عرب برچيده ئي
در
خمستان عجم خوابيده اي
نعشش از پيش طبيبان برده ام
در
حضور مصطفي آورده ام
خشگ گردان باده
در
انگور من
زهر ريزاندر مي کافور من
گر
در
اسرار قرآن سفته ام
با مسلمانان اگر حق گفته ام
در
عمل پاينده تر گردان مرا
آب نيسانم گهر گردان مرا
رخت جان تا
در
جهان آورده ام
آرزوي ديگري پرورده ام
همچو دل
در
سينه ام آسوده است
محرم از صبح حياتم بوده است
تا فلک ديرينه تر سازد مرا
در
قمار زندگي بازد مرا
اين تمنا زير خاکم گوهر است
در
شبم تاب همين يک اختر است
عقل آذر پيشه ام زنار بست
نقش او
در
کشور جانم نشست
حرفي از علم اليقين ناخوانده ئي
در
گمان آباد حکمت مانده ئي
آخر از پيمانه ي چشمم چکيد
در
ضمير من نواها آفريد
هست شأن رحمتت گيتي نواز
آرزو دارم که ميرم
در
حجاز
حيف چون او را سر آيد روزگار
پيکرش را دير گيرد
در
کنار
کوکبم را ديده ي بيدار بخش
مرقدي
در
سايه ي ديوار بخش
زبور عجم اقبال لاهوري
در
طلب کوش و مده دامن اميد ز دست
دولتي هست که يابي سر راهي گاهي
يا رب درون سينه دل با خبر بده
در
باده نشئه را نگرم آن نظر بده
مغرب ز تو بيگانه مشرق همه افسانه
وقت استکه
در
عالم نقش دگر انگيزي
دل زنده ئي که دادي به حجاب
در
نسازد
نگهي بده که بيند شرري بسنگ خاره
آنچه از کار فرو بسته گره بگشايد
هست و
در
حوصله ي زمزمه پردازي هست
تاب گفتار اگر هست شناسائي نيست
واي آن بنده که
در
سينه ي او رازي هست
تکيه بر عقل جهان بين فلاطون نکنم
در
کنارم دلکي شوخ و نظر بازي هست
ندانم اينکه نگاهش چه ديد
در
خاکم
نفس نفس بعيار زمانه سود مرا
جهاني از خس و خاشاک
در
ميان انداخت
شراره ي دلکي داد و آزمود مرا
در
جوي روان ما بي منت طوفاني
يک موج اگر خيزد آن موج ز جيحون به
با چنين زور جنون پاس گريبان داشتم
در
جنون از خود نرفتن کار هر ديوانه نيست
بزم
در
کشمکش بيم و اميد است هنوز
همه را بي خبر از گردش افلاک انداز
زمينائيکه خوردم
در
فرنک انديشه تاريک است
سفر ورزيده ي خود را نگاه راه بيني ده
بخود کي مي رسد اين راه پيماي تن آسائي
هزاران سال منزل
در
مقام آزري کرده
در
سينه ي من دمي بياساي
از محنت و کلفت خدائي
دي ماه تمام گفت با من
در
ساز به داغ نارسائي
نگاه شوق تسلي بجلوه ئي نشود
کجا برم خلشي را که
در
دل است هنوز
حضور يار حکايت درازتر گرديد
چنانکه اين همه ناگفته
در
دل است هنوز
دلم افسرده تر
در
صحبت گل
گريزد اين غزال از مرغزاران
ز چشمم اشگ چون شبنم فرو ريخت
که من هم خاکم و
در
رهگذارم
شوقم فزون تراز بي حجابي
بينم نه بينم
در
پيچ و تابم
بجلال تو که
در
دل دگر آرزو ندارم
بجز اين دعا که بخشي به کبوتران عقابي
نگردد زندگاني خسته از کار جهان گيري
جهاني
در
گره بستم جهاني ديگري پيش است
تلخي که فرو ريزد گردون بسفال من
در
کام کهن رندي آنهم شکرين بادا
در
کنار آئي خزان ما زند رنگ بهار
ور نيائي فرودين افسرده تر گردد زدي
در
تيره خاک او تب و تاب حيات نيست
جولان موج را نگران از کنار جوست
بت خانه و حرم همه افسرده آتشي
پير مغان شراب هوا خورده
در
سبوست
ذوق حضور
در
جهان رسم صنم گري نهاد
عشق فريب مي دهد جان اميدوار را
بضميرت آرميدم تو بجوش خود نمائي
بکنار برفکندي
در
آبدار خود را
کجا نوري که غير از قاصدي چيزي نميداند
کجا خاکي که
در
آغوش دارد آسماني را
نفس شمار به پيچاک روزگار خوديم
مثال بحر خروشيم و
در
کنار خوديم
ز جوهري که نهان است
در
طبيعت ما
مپرس صيرفيان را که ما عيار خوديم
گشاي پرده ز تقدير آدم خاکي
که ما به رهگذر تو
در
انتظار خوديم
تو نداني که نگاهي سر راهي چه کند
در
حضور تو دعا گفته براه آمده ايم
اي خداي مهر و مه خاک پريشاني نگر
ذره ئي
در
خود فرو پيچد بياباني نگر
چه جلوه هاست که ديدند
در
کف خاکي
قفا بجانت افلاک سوي ما نگرند
مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو
در
فضاي چمن آشيانه مي خواهي
جنون نداري و هوئي فکنده ئي
در
شهر
سبو شکستي و بزم شبانه مي خواهي
من از هلال و چليپا دگر نينديشم
که فتنه ي دگري
در
ضمير ايام است
خوشا کسي که فرو رفت
در
ضمير وجود
سخن مثال گهر بر کشيد و آسان گفت
برون ز انجمني
در
ميان انجمني
بخلوت اندولي آنچنان که با همه اند
بقصد صيد پلنگ از چمن سرا برخيز
بکوه رخت گشا خيمه
در
بيابان کش
عمرها
در
کعبه و بتخانه مي نالد حيات
تاز بزم عشق يک داناي راز آيد برون
صفحه قبل
1
...
344
345
346
347
348
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن