167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

اسرار و رموز اقبال لاهوري

  • چون بدريا در رود گوهر شود
    جوهرش تابنده چون اختر شود
  • زير و بم را گوش او در گير نيست
    نغمه اش جز شورش زنجير نيست
  • فکر خامش در هواي روزگار
    پر گشا مانند باز نو شکار
  • گر چه هر دم کاهد افزايد گلش
    «من همانستم که بودم » در دلش
  • ملت نو زاده مثل طفلک است
    طفلکي کو در کنار مامک است
  • بسته با امروز او فرداش نيست
    حلقه هاي روز و شب در پاش نيست
  • وه چه ساز جان نگار و دلپذير
    نغمه هاي رفته در تارش اسير
  • از امومت پخته تر تعمير ما
    در خط سيماي او تقدير ما
  • در نواي زندگي سوز از حسين
    اهل حق حريت آموز از حسين
  • نوري و هم آتشي فرما نبرش
    گم رضايش در رضاي شوهرش
  • اي امين نعمت آئين حق
    در نفسهاي تو سوز دين حق
  • گفت تا کي در هوس گردي اسير
    آب و تاب از سوره ي اخلاص گير
  • رنگ او برکن مثال او شوي
    در جهان عکس جمال او شوي
  • وارهان ناميده را از نامها
    ساز با خم در گذر از جامها
  • چون علي در ساز با نان شعير
    گردن مرحب شکن خيبر بگير
  • راه دشوار است سامان کم بگير
    در جهان ازاد زي آزاد مير
  • تا تواني کيميا شو گل مشو
    در جهان منعم شو و سائل مشو
  • خود بخود گردد در ميخانه باز
    بر تهي پيمانگان بي نياز
  • لعل تا کي پرده بند اندر يمن
    خيز و در دار الخلافت خيمه زن
  • بهره ئي خواهي اگر از علم دين
    در ميان حلقه ي درسم نشين
  • عقل تو زنجيري افکار غير
    در گلوي تو نفس از تار غير
  • زندگاني مثل انجم تا کجا
    هستي خود در سحر گم تا کجا
  • آفتاب استي يکي در خود نگر
    از نجوم ديگران تا بي مخر
  • بر دل خود نقش غير انداختي
    خاک بردي کيميا در باختي
  • چون نظر در پرده هاي خويش باش
    مي پر و اما بجاي خويش باش
  • در جهان مثل حباب اي هوشمند
    راه خلوت خانه بر اغيار بند
  • قطره ي آب وضوي قنبري
    در بها برتر ز خون قيصري
  • نکته ئي اي همدم فرزانه بين
    شهد را در خانه هاي لانه بين
  • گر نسب را جزو ملت کرده ئي
    رخنه در کار اخوت کرده ئي
  • در زمين ما نگيرد ريشه ات
    هست تا مسلم هنوز انديشه ات
  • گريه هاي خويش را پايان نديد
    در غمش چون مادران شيون کشيد
  • «آه آن سرو سهي بالاي من
    در ره عشق نبي همپاي من »
  • «حيف او محروم در بار نبي
    چشم من روشن ز ديدار نبي »
  • هر که پا در بند اقليم و جداست
    بي خبر از لم يلد لم يولداست
  • رشته ئي بالم يکن بايد قوي
    تا تو در اقوام بيهمتا شوي
  • آنکه ذاتش واحد است و لا شريک
    بنده اش هم در نسازد با شريک
  • در گره صد شعله دارد اخگرش
    زندگي گيرد کمال از جوهرش
  • در فضاي اين جهان هاي و هو
    نغمه پيدا نيست جز تکبير او
  • اي چو شبنم بر زمين افتنده ئي
    در بغل داري کتاب زنده ئي
  • تا کجا در خاک مي گيري وطن
    رخت بردار و سر گردون فکن
  • عشق در من آتشي افروخت است
    فرصتش بادا که جانم سوخت است
  • از غم پنهان نگفتن مشکل است
    باده در مينا نهفتن مشکل است
  • رخت هستي از عرب برچيده ئي
    در خمستان عجم خوابيده اي
  • نعشش از پيش طبيبان برده ام
    در حضور مصطفي آورده ام
  • خشگ گردان باده در انگور من
    زهر ريزاندر مي کافور من
  • گر در اسرار قرآن سفته ام
    با مسلمانان اگر حق گفته ام
  • در عمل پاينده تر گردان مرا
    آب نيسانم گهر گردان مرا
  • رخت جان تا در جهان آورده ام
    آرزوي ديگري پرورده ام
  • همچو دل در سينه ام آسوده است
    محرم از صبح حياتم بوده است
  • تا فلک ديرينه تر سازد مرا
    در قمار زندگي بازد مرا
  • اين تمنا زير خاکم گوهر است
    در شبم تاب همين يک اختر است
  • عقل آذر پيشه ام زنار بست
    نقش او در کشور جانم نشست
  • حرفي از علم اليقين ناخوانده ئي
    در گمان آباد حکمت مانده ئي
  • آخر از پيمانه ي چشمم چکيد
    در ضمير من نواها آفريد
  • هست شأن رحمتت گيتي نواز
    آرزو دارم که ميرم در حجاز
  • حيف چون او را سر آيد روزگار
    پيکرش را دير گيرد در کنار
  • کوکبم را ديده ي بيدار بخش
    مرقدي در سايه ي ديوار بخش
  • زبور عجم اقبال لاهوري

  • در طلب کوش و مده دامن اميد ز دست
    دولتي هست که يابي سر راهي گاهي
  • يا رب درون سينه دل با خبر بده
    در باده نشئه را نگرم آن نظر بده
  • مغرب ز تو بيگانه مشرق همه افسانه
    وقت استکه در عالم نقش دگر انگيزي
  • دل زنده ئي که دادي به حجاب در نسازد
    نگهي بده که بيند شرري بسنگ خاره
  • آنچه از کار فرو بسته گره بگشايد
    هست و در حوصله ي زمزمه پردازي هست
  • تاب گفتار اگر هست شناسائي نيست
    واي آن بنده که در سينه ي او رازي هست
  • تکيه بر عقل جهان بين فلاطون نکنم
    در کنارم دلکي شوخ و نظر بازي هست
  • ندانم اينکه نگاهش چه ديد در خاکم
    نفس نفس بعيار زمانه سود مرا
  • جهاني از خس و خاشاک در ميان انداخت
    شراره ي دلکي داد و آزمود مرا
  • در جوي روان ما بي منت طوفاني
    يک موج اگر خيزد آن موج ز جيحون به
  • با چنين زور جنون پاس گريبان داشتم
    در جنون از خود نرفتن کار هر ديوانه نيست
  • بزم در کشمکش بيم و اميد است هنوز
    همه را بي خبر از گردش افلاک انداز
  • زمينائيکه خوردم در فرنک انديشه تاريک است
    سفر ورزيده ي خود را نگاه راه بيني ده
  • بخود کي مي رسد اين راه پيماي تن آسائي
    هزاران سال منزل در مقام آزري کرده
  • در سينه ي من دمي بياساي
    از محنت و کلفت خدائي
  • دي ماه تمام گفت با من
    در ساز به داغ نارسائي
  • نگاه شوق تسلي بجلوه ئي نشود
    کجا برم خلشي را که در دل است هنوز
  • حضور يار حکايت درازتر گرديد
    چنانکه اين همه ناگفته در دل است هنوز
  • دلم افسرده تر در صحبت گل
    گريزد اين غزال از مرغزاران
  • ز چشمم اشگ چون شبنم فرو ريخت
    که من هم خاکم و در رهگذارم
  • شوقم فزون تراز بي حجابي
    بينم نه بينم در پيچ و تابم
  • بجلال تو که در دل دگر آرزو ندارم
    بجز اين دعا که بخشي به کبوتران عقابي
  • نگردد زندگاني خسته از کار جهان گيري
    جهاني در گره بستم جهاني ديگري پيش است
  • تلخي که فرو ريزد گردون بسفال من
    در کام کهن رندي آنهم شکرين بادا
  • در کنار آئي خزان ما زند رنگ بهار
    ور نيائي فرودين افسرده تر گردد زدي
  • در تيره خاک او تب و تاب حيات نيست
    جولان موج را نگران از کنار جوست
  • بت خانه و حرم همه افسرده آتشي
    پير مغان شراب هوا خورده در سبوست
  • ذوق حضور در جهان رسم صنم گري نهاد
    عشق فريب مي دهد جان اميدوار را
  • بضميرت آرميدم تو بجوش خود نمائي
    بکنار برفکندي در آبدار خود را
  • کجا نوري که غير از قاصدي چيزي نميداند
    کجا خاکي که در آغوش دارد آسماني را
  • نفس شمار به پيچاک روزگار خوديم
    مثال بحر خروشيم و در کنار خوديم
  • ز جوهري که نهان است در طبيعت ما
    مپرس صيرفيان را که ما عيار خوديم
  • گشاي پرده ز تقدير آدم خاکي
    که ما به رهگذر تو در انتظار خوديم
  • تو نداني که نگاهي سر راهي چه کند
    در حضور تو دعا گفته براه آمده ايم
  • اي خداي مهر و مه خاک پريشاني نگر
    ذره ئي در خود فرو پيچد بياباني نگر
  • چه جلوه هاست که ديدند در کف خاکي
    قفا بجانت افلاک سوي ما نگرند
  • مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
    تو در فضاي چمن آشيانه مي خواهي
  • جنون نداري و هوئي فکنده ئي در شهر
    سبو شکستي و بزم شبانه مي خواهي
  • من از هلال و چليپا دگر نينديشم
    که فتنه ي دگري در ضمير ايام است
  • خوشا کسي که فرو رفت در ضمير وجود
    سخن مثال گهر بر کشيد و آسان گفت
  • برون ز انجمني در ميان انجمني
    بخلوت اندولي آنچنان که با همه اند
  • بقصد صيد پلنگ از چمن سرا برخيز
    بکوه رخت گشا خيمه در بيابان کش
  • عمرها در کعبه و بتخانه مي نالد حيات
    تاز بزم عشق يک داناي راز آيد برون