167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

خسرو و شيرين نظامي

  • چو من در گوش تو پرداختم راز
    تو نيز ار نکته اي داري در انداز
  • از اين در گونه گونه در همي سفت
    سخن چندان که مي دانست مي گفت
  • چو از گفتن فراغت يافت شاپور
    دمش در مه گرفت و حيله در حور
  • چو رعد تند باشد در غريدن
    چو باد تيز باشد در وزيدن
  • در آب انداخته از گيسوان شست
    نه ماهي بلکه ماه آورده در دست
  • قضا را اسبشان در راه شد سست
    در آن منزل که آن مه موي مي شست
  • حواصل چون بود در آب چون رنگ؟
    همان رونق در او از آب و از رنگ
  • ز شرم چشم او در چشمه آب
    همي لرزي چون در چشمه مهتاب
  • ز چشمش برده آن چشمه سياهي
    در او غلطيد چون در چشمه ماهي
  • ز بحر ديده چندان در ببارم
    که جز گوهر نباشد در کنارم
  • سرود پهلوي در ناله چنگ
    فکنده سوز آتش در دل سنگ
  • ملک سرمست و ساقي باده در دست
    نواي چنگ مي شد شست در شست
  • شه از دلدادگي در بر گرفتش
    قدم تا فرق در گوهر گرفتش
  • به عشرت بود روزي باده در دست
    مهين بانو در آمد شاد و بنشست
  • چو اقبال تو با ما سر در آرد
    چنين بسيار صيد از در درآرد
  • چو نقش چين در آن نقاش چين ديد
    کليد کام خود در آستين ديد
  • رضا دادش که در ميدان و در کاخ
    نشيند با ملک گستاخ گستاخ
  • ملک را گوي در چوگان فکندند
    شگرفان شور در ميدان فکندند
  • سمن ساقي و نرگس جام در دست
    بنفشه در خمار و سرخ گل مست
  • و زان پس رسم شاهان شد که پيوست
    بود در بزمگه شان تيغ در دست
  • ملک بر تنگ شکر مهر بشکست
    که شکر در دهان بايد نه در دست
  • زمين در مشک پيمودن به خروار
    هوا در غاليه سودن صدف وار
  • در آن مهتاب روشنتر ز خورشيد
    شده باده روان در سايه بيد
  • نمک در خنده کين لب را مکن ريش
    بهر لفظ مکن در صد آشتي رنگ
  • در آغوشت کشم چون آب در ميغ
    مرا جاني تو با جان چون زنم تيغ
  • بيا تا از در دولت در آئيم
    چو دولت خوش بر آمد خوش برآئيم
  • چو ما را قند و شکر در دهان هست
    به خوزستان چه بايد در زدن دست
  • نباشد هيچ هشياري در آن مست
    که غل بر پاي دارد جام در دست
  • کمر بندد فلک در جنگ با تو
    در اندازد به دشمن سنگ با تو
  • عقابي چار پر يعني که در زير
    نهنگي در ميان يعني که شمشير
  • وز آنجا تا در دريا به تعجيل
    دو اسبه کرد کوچي ميل در ميل
  • چنين در دفتر آورد آن سخن سنج
    که برد از اوستادي در سخن رنج
  • فرو شد آفتابش در سياهي
    بنه در خاک برد از تخت شاهي
  • غم دنيا کسي در دل ندارد
    که در دنيا چو ما منزل ندارد
  • تو ايمن چون شدي بر ماندن خويش
    که داري باد در پس چاه در پيش
  • ملک را داده بد در روم سوگند
    که با کس در نسازد مهر و پيوند
  • دگر ره در صدف شد لولوتر
    به سنگ خويش تن در داد گوهر
  • به فتح الباب دولت بامدادان
    ز در پيکي در آمد سخت شادان
  • در آمد باربد چون بلبل مست
    گرفته بربطي چون آب در دست
  • ببربط چون سر زخمه در آورد
    ز رود خشک بانک تر در آورد
  • ز مجلس در شبستان رفت خسرو
    شده سوداي شيرين در سرش نو
  • چو آن درگاه را در خور نيفتم
    به زور آن به که از در درنيفتم
  • چو ما را نيست پشمي در کلاهش
    کشيدم پشم در خيل و سپاهش
  • اگر هوش مرا در دل ندانند
    من آن دانم که در بابل ندانند
  • کمند دل در آن سرکش چه پيچم
    رسن در گردن آتش چه پيچم
  • به نرمي گفت کاي مرد سخنگوي
    سخن در مغز تو چون آب در جوي
  • کنون در خود خطا کردي ظنم را
    که در دل جاي کردي دشمنم را
  • مرا تا خار در ره مي شکستي
    کمان در کار ده ده مي شکستي
  • مرا در کار خود رنجور داري
    کشي در دام و دامن دور داري
  • چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
    ز گرمي خون گرفتش در جگر جوش