نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
اسرار و رموز اقبال لاهوري
گر نباشد سوز حق
در
ساز فکر
نيست ممکن اين چنين انداز فکر
اصل ملت
در
وطن ديدن که چه
باد و آب و گل پرستيدن که
خفته با غم
در
ته يک چادر است
غم رگ جان را مثال نشتر است
اي که
در
زندان غم باشي اسير
از نبي تعليم لاتحزن بگير
از رضا مسلم مثال کوکب است
در
ره هستي تبسم بر لب است
تخم او چون
در
گلت خود را نشاند
زندگي از خودنمائي باز ماند
بيم چون بند است اندر پاي ما
ورنه صد سيل است
در
درياي ما
هر که رمز مصطفي فهميده است
شرک را
در
خوف مضمر ديده است
سر حق تير از لب سوفار گفت
تيغ را
در
گرمي پيکار گفت
گر نباشد
در
ميان قلب سليم
فارغ از انديشه هاي يأس و بيم
در
ميان کار زار کفر و دين
ترکش ما را خدنگ آخرين
شمع دل
در
سينه ها روشن نبود
ملت ما از فساد ايمن نبود
برق تيغش خرمن الحاد سوخت
شمع دين
در
محفل ما برفروخت
شاه رمز آگاه شد محو نماز
خيمه بر زد
در
حقيقت از مجاز
خويش را
در
باز و خود را باز گير
دام گستر از نياز و ناز گير
آن خداي لم يزل را آيتي
داشت
در
دل آرزوي ملتي
حق تعالي پيکر ما آفريد
وز رسالت
در
تن ما جان دميد
از رسالت
در
جهان تکوين ما
از رسالت دين ما آئين ما
بود انسان
در
جهان انسان پرست
ناکس و نابود مند و زير دست
سطوت کسري و قيصر رهزنش
بندها
در
دست و پا و گردنش
در
کليسا اسقف رضوان فروش
بهر اين صيد زبون دامي بدوش
عصر نو کاين صد چراغ آورده است
چشم
در
آغوش او وا کرده است
بوعبيد آن سيد فوج حجاز
در
وغا عزمش ز لشکر بي نياز
بود معماري ز اقليم خجند
در
فن تعمير نام او بلند
قاضي عادل بدندان خسته لب
کرد شه را
در
حضور خود طلب
عقل
در
پيچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز ميدان عمل
عقل چون باد است ارزان
در
جهان
عشق کمياب و بهاي او گران
عقل با غير آشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود
در
حساب
خاست آن سر جلوه ي خير الامم
چون سحاب قبله بر باران
در
قدم
بر زمين کربلا باريد و رفت
لاله
در
ويرانها کاريد و رفت
بهر حق
در
خاک و خون گرديده است
پس بناي لا اله گرديده است
در
ثنايش گوهر شب تاب سفت
سيف مسلول از سيوف الهند گفت
گر ترا ذوق معاني رهنماست
نکته ئي پوشيده
در
حرف شماست
يعني آن شمع شبستان وجود
بود
در
دنيا و از دنيا نبود
زانکه ما از سينه جان گم کرده ايم
خويشرا
در
خاکدان گم کرده ايم
مي نگنجد مسلم اندر مرز و بوم
در
دل او ياوه گردد شام و روم
دل بدست آور که
در
پهناي دل
مي شود گم اين سراي آب و گل
آنکه
در
قرآن خدا او را ستود
آن که حفظ جان او موعود بود
همچو جو سرمايه از باران مخواه
بيکران شو
در
جهان پايان مخواه
هر که از قيد جهات آزاد شد
چون فلک
در
ششجهت آباد شد
بوي گل از ترک گل جولانگرست
در
فراخاي چمن خود گسترست
اي که يک جا
در
چمن انداختي
مثل بلبل با گلي درساختي
تا سياست مسند مذهب گرفت
اين شجر
در
گلشن مغرب گرفت
نسخه ئي بهر شهنشاهان نوشت
در
گل ما دانه ي پيکار کشت
طرح تدبير زبون فرجام ريخت
اين خسک
در
جاده ي ايام ريخت
در
بهاران جوش بلبل ديده ئي
رستخيز غنچه و گل ديده ئي
در
سفر يار است و صحبت قائم است
فرد ره گير است و ملت قائم است
آسمان با ما سر پيکار داشت
در
بغل يک فتنه ي تاتار داشت
خفته صد آشوب
در
آغوش او
صبح امروزي نزايد دوش او
شيشه ي ساسانيان
در
خون نشست
رونق خمخانه ي يونان شکست
مصر هم
در
امتحان ناکام ماند
استخوان او ته اهرام ماند
در
جهان بانگ اذان بودست و هست
ملت اسلاميان بودست و هست
در
گلوي ما نفس موج هواست
چون هوا پا بند ني گردد نواست
رخت خواب افکنده
در
زير نخيل
صبحدم بيدار از بانگ بر رحيل
دشت سير از بام و
در
ناآشنا
هرزه گردد از حضرنا آشنا
قطع کردي امر خود را
در
زبر
جاده پيماي الي شي ء نکر
در
خزان اي بي نصيب از برگ و بار
از شجر مگسل باميد بهار
شايد از سيل قهستان برخوري
به ز
در
آغوش طوفان پروري
خون گران سير است
در
رگهاي او
سنگ صد دهلير و يک سيماي او
اي پريشان محفل ديرينه ات
مرد شمع زندگي
در
سينه ات
چون گهر
در
رشته ي او سفته شو
ورنه مانند غبار آشفته شو
چون کسي گردد مزاحم بي سبب
با مسلمان
در
اداي مستحب
نيست ميش ناتواني لاغري
در
خور سر پنجه ي شير نري
از عمل آهن عصب مي سازدت
جاي خوبي
در
جهان اندازدت
پاي تا
در
وادي بطحا گرفت
تربيت از گرمي صحرا گرفت
قلب را زين حرف حق گردان قوي
با عرب
در
ساز تا مسلم شوي
بر لبش آهي جگر تابي رسيد
در
ميان سينه ي او دل تپيد
کوکبي
در
چشم او گرديد و ريخت
بر سر مژگان دمي تابيد و ريخت
هم شهيداني که دين را حجت اند
مثل انجم
در
فضاي ملت اند
در
ملامت نرم گفتار آن کريم
من رهين خجلت و اميد و بيم
مرشد رومي چه خوش فرموده است
آنکه يم
در
قطره اش آسوده است
فطرت مسلم سرا پا شفقت است
در
جهان دست و زبانش رحمت است
بلبل استي
در
چمن پرواز کن
نغمه ئي با هم نوايان ساز کن
قطره ي آبي گر از نيسان بري
در
فضاي بوستانش پروري
تا مثال شبنم از فيض بهار
غنچه ي تنگش بگيرد
در
کنار
در
جهان روشن تر از خورشيد شو
صاحب تاباني جاويد شو
در
جهان دير و زود آيد چسان؟
وقت او فردا و دي زايد چسان؟
سير او را تا سکون بيند نظر
موج جويش بسته آمد
در
گهر
در
قفس وامانده و آزاد هم
با نواها مي زند فرياد هم
عقده ها خود مي زند
در
کار خويش
باز آسان مي کند دشوار خويش
گر چه مثل بو سراپايش رم است
چون وطن
در
سينه ئي گيرد دم است
در
گره چون دانه دارد برگ و بر
چشم بر خود واکند گردد شجر
چون نفس
در
سينه ي او پروريم
جان شيرين است او ما پيکريم
در
جهان ما را بلند آوازه کرد
با حدوث ما قدم شيرازه کرد
همچو جان مقصود پنهان
در
عمل
کيف و کم از وي پذيرد هر عمل
گردش خوني که
در
رگهاي ماست
تيز از سعي حصول مدعاست
ناله ها
در
کشت جان کاريده است
تا نواي يک اذان باليده است
بحر گوهر آفريد از تاب او
موج
در
دريا تپيد از تاب او
شعله
در
رگهاي تاک از سوز او
خاک مينا تابناک از سور او
نغمه هايش خفته
در
ساز وجود
جويدت اي زخمه سوز ساز وجود
صد نوا داري چو خون
در
تن روان
خيز و مضرابي به تار او رسان
زانکه
در
تکبير راز بود تست
حفظ و نشر لا اله مقصود تست
آب و تاب چهره ي ايام تو
در
جهان شاهد علي الاقوام تو
در
جهان وابسته ي دينش حيات
نيست ممکن جز بآئينش حيات
اي که مي داري کتابش
در
بغل
تيز تر نه پا به ميدان عمل
فکر انسان بت پرستي بت گري
هر زمان
در
جستجوي پيکري
جلوه
در
تاريکي ايام کن
آنچه بر تو کامل آمد عام کن
نايب حق
در
جهان آدم شود
بر عناصر حکم او محکم شود
اينهمه اي خواجه آغوش تواند
پيش خيز و حلقه
در
گوش تواند
چشم خود بگشا و
در
اشيا نگر
نشئه زير پرده ي صهبا نگر
صفحه قبل
1
...
343
344
345
346
347
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن