167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

اسرار و رموز اقبال لاهوري

  • نايب حق در جهان بودن خوش است
    بر عناصر حکمران بودن خوشست
  • از رموز جزو و کل آگه بود
    در جهان قائم بامر اله بود
  • خيمه چون در وسعت عالم زند
    اين بساط کهنه را بر هم زند
  • فطرتش معمور و مي خواهد نمود
    عالمي ديگر بيارد در وجود
  • از قم او خيزد اندر گور تن
    مرده جانها چون صنوبر در چمن
  • خفته در خاکستر امروز ما
    شعله ي فرداي عالم سوز ما
  • غنچه ي ما گلستان در دامن است
    چشم ما از صبح فردا روشن است
  • رونق هنگامه ي ايجاد شو
    در سواد ديده ها آباد شو
  • باز در عالم بيار ايام صلح
    جنگجويان را بده پيغام صلح
  • از ولاي دودمانش زنده ام
    در جهان مثل گهر تابنده ام
  • نرگسم وارفته ي نظاره ام
    در خيابانش چو بو آواره ام
  • خاکم و از مهر او آئينه ام
    مي توان ديدن نوا در سينه ام
  • خاک تاريکي که نام او تن است
    عقل از بيداد او در شيون است
  • هر که در آفاق گردد بوتراب
    باز گرداند ز مغرب آفتاب
  • خيز و خلاق جهان تازه شو
    شعله در بر کن خليل آوازه شو
  • عفو بيجا سردي خون حيات
    سکته ئي در بيت موزون حيات
  • هر که در قعر مذلت مانده است
    ناتواني را قناعت خوانده است
  • هوشيار! اي صاحب عقل سليم
    در کمينها مي نشيند اين غنيم
  • گاه او مستور در مجبوري است
    گاه پنهان درته معذوري است
  • داستاني از کمالش سر کنم
    گلشني در غنچه ئي مضمر کنم
  • پير دانائي که در ذاتش جمال
    بسته پيمان محبت با جلال
  • در خودي کن صورت يوسف مقام
    از اسيري تا شهنشاهي خرام
  • «خوشتر آن باشد که سر دلبران
    گفته آيد در حديث ديگران »
  • طايري از تشنگي بيتاب بود
    در تن او دم مثال موج دود
  • ريزه ي الماس در گلزار ديد
    تشنگي نظاره ي آب آفريد
  • حسرت اندر سينه اش آباد گشت
    در گلوي او نوا فرياد گشت
  • مرغ مضطر زير کاخ گل رسيد
    در دهانش قطره ي شبنم چکيد
  • گفت با الماس در معدن زغال
    اي امين جلوه هاي لا زوال
  • همدميم و هست و بود ما يکيست
    در جهان اصل وجود ما يکيست
  • تا به پيرامون خود در جنگ شد
    پخته از پيکار مثل سنگ شد
  • در بنارس برهمندي محترم
    سر فرو اندر يم بود و عدم
  • مدتي ميناي او در خون نشست
    ساقي حکمت بجامش مي نه بست
  • در رياض علم و دانش دام چيد
    چشم دامش طاير معني نديد
  • آب زد در دامن کهسار چنگ
    گفت روزي با هماله رود گنگ
  • همچو گل در گلستان خود دار شو
    بهر نشر بو پي گلچين مرو
  • قرنها بگذشت و من پا در گلم
    تو گمان داري که دور از منزلم
  • هستي تو بي نشان در قلزم است
    ذره وي من سجده گاه انجم است
  • «در درونم سنگ و اندر سنگ نار
    آب را بر نار من نبود گذار»
  • قطره ئي؟ خود را بپاي خود مريز
    در طلاطم کوش و با قلزم ستيز
  • در رضايش مرضي حق گم شود
    «اين سخن کي باور مردم شود»
  • در قباي خسروي درويش زي
    ديده بيدار و خدا انديش زي
  • غوطه ها زد در خوي محنت تنم
    تا گره زد درهمي را دامنم
  • گفت شيخ اين زر حق سلطان ماست
    آنکه در پيراهن شاهي گداست
  • هر که خنجر بهر غير اله کشيد
    تيغ او در سينه ي او آرميد
  • غوطه در خود صورت گوهر زدن
    پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
  • اي که باشي در پي کسب علوم
    با تو ميگويم پيام پير روم
  • چون ز بند آفل ابراهيم رست
    در ميان شعله ها نيکو نشست
  • علم حق را در قفا انداختي
    بهر ناني نقد دين درباختي
  • گرم رو در جستجوي سرمه ئي
    واقف از چشم سياه خود نه ئي
  • سنگ اسود از در بتخانه خواه
    نافه ي مشک از سگ ديوانه خواه
  • در صراط زندگي از پا فتاد
    بر گلوي خويشتن خنجر نهاد
  • فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
    در جهان جستجو نا شاد ماند
  • اين مي ديرينه در ميناش نيست
    شور يارب، قسمت شبهاش نيست
  • شيخ در عشق بتان اسلام باخت
    رشته ي تسبيح از زنار ساخت
  • در کف موسي همين شمشير بود
    کار او بالاتر از تدبير بود
  • اي اسير دوش و فردا درنگر
    در دل خود عالم ديگر نگر
  • در گل خود تخم ظلمت کاشتي
    وقت را مثل خطي پنداشتي
  • تا کجا در روز و شب باشي اسير
    رمز وقت از لي مع اله يادگير
  • نکته ئي مي گويمت روشن چو در
    تا شناسي امتياز عبد و حر
  • رفته و آينده در موجود او
    ديرها آسوده اندر زود او
  • آمد از صوت و صدا پاک اين سخن
    در نمي آيد به ادراک اين سخن
  • نغمه ي خاموش دارد ساز وقت
    غوطه در دل زن که بيني راز وقت
  • تخم دين در کشت دلها کاشتيم
    پرده از رخسار حق برداشتيم
  • اي مي ديرينه در ميناي تو
    شيشه آب از گرمي صهباي تو
  • در نگاه تو زيان کاريم ما
    کهنه پنداريم ما، خواريم ما
  • در دل حق سر مکنونيم ما
    وارث موسي و هارونيم ما
  • ما پريشان در جهان چون اختريم
    همدم و بيگانه از يکديگريم
  • کارمش در باغ و رويد آتشي
    از قباي لاله شويد آتشي
  • در جهان يارب نديم من کجاست
    نخل سينايم کليم من کجاست
  • ظالمم بر خود ستم ها کرده ام
    شعله ئي را در بغل پرورده ام
  • شعله ئي غارت گر سامان هوش
    آتشي افکنده در دامان هوش
  • موج در بحر است هم پهلوي موج
    هست با همدم تپيدن خوي موج
  • هست در هر گوشه ي ويرانه رقص
    ميکند ديوانه با ديوانه رقص
  • گر چه تو در ذات خود يکتاستي
    عالمي از بهر خويش آراستي
  • تا بجان او سپارم هوي خويش
    باز بينم در دل او روي خويش
  • رمز سوز آموز از پروانه ئي
    در شرر تعمير کن کاشانه ئي
  • بر در ساقي جبين فرسود او
    قصه ي مغ زادگان پيمود او
  • سخت کوشم مثل خنجر در جهان
    آب خود مي گيرم از سنگ گران
  • عشق تا طرح فغان در سينه ريخت
    آتش او از دلم آئينه ريخت
  • در سکوت نيم شب نالان بدم
    عالم اندر خواب و من گريان بدم
  • سوختن چون لاله پيهم تا کجا
    از سحر در يوز شبنم تا کجا
  • اشک خود بر خويش ميريزيم چو شمع
    باشب يلدا در آويزيم چو شمع
  • چون مرا صبح ازل حق آفريد
    ناله در ابريشم عودم تپيد
  • عشق را داغي مثال لاله بس
    در گريبانش گل يک ناله بس
  • در دلش ذوق نمو از ملت است
    احتساب کار او از ملت است
  • در زبان قوم گويا مي شود
    بر ره اسلاف پويا مي شود
  • هر که آب از زمزم ملت نخورد
    شعله هاي نغمه در عودش فسرد
  • چون ز خلوت خويش را بيرون دهد
    پاي در هنگامه ي جلوت نهد
  • در جماعت خود شکن گردد خودي
    تا ز گلبرگي چمن گردد خودي
  • از چه رو بر بسته ربط مردم است
    رشته ي اين داستان سر در گم است
  • در جماعت فرد را بينيم ما
    از چمن او را چو گل چينيم ما
  • مردمان خو گر بيک ديگر شوند
    سفته در يک رشته چون گوهر شوند
  • جان او از سخت کوشي رم زند
    پنجه در دامان فطرت کم زند
  • يک شرر مي افکند اندر دلش
    شعله ي در گير مي گردد گلش
  • در جهان کيف و کم گرديد عقل
    پي به منزل برد از توحيد عقل
  • در ره حق تيزتر گردد تکش
    گرم تر از برق خون اندر رگش
  • آب دلها در ميان سينه ها
    سوز او بگداخت اين آئينه ها
  • شعله اش چون لاله در رگهاي ما
    نيست غير از داغ او کالاي ما
  • قوم را انديشه ها بايد يکي
    در ضميرش مدعا بايد يکي
  • جذبه بايد در سرشت او يکي
    هم عيار خوب و زشت او يکي