167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

اسرار نامه عطار

  • وزآن پس نور تو بر مي فزايد
    در تو پهن تر بر مي گشايد
  • زبي مغزي چنان در سوزماني
    که مي سوزي نه شب نه روز داني
  • وگر مغزي بود در پوست با تو
    درون مغز آيد دوست با تو
  • چو تخم مرغ دارد مغز پرده
    در آتش همچو يخ گردد فسرده
  • بمغز اندر ندارد نار کاري
    که ممکن نيست جز در پوست ناري
  • زخود غايب مشو در هيچ حالي
    که تا هر ساعتي گيري کمالي
  • در اول نطفه گشتي هم اينجا
    کنون از عرش بگذشتي هم اينجا
  • چو از صورت بر آيي در معاني
    عيان گردد به چشم تو نشاني
  • ز صورت در گذر تا خاک گردي
    که چون تو خاک گردي پاک گردي
  • کسي کو خاک گردد کل شود پاک
    که اسرار دو عالم هست در خاک
  • چنين گفت او که مشتي خلق مردار
    وليکن اوفتاده در نمک سار
  • ولي گر نبود از ايمان نمکشان
    در آتش افکند دور فلکشان
  • دريغا کين سفر را دستگه نيست
    به تاريکي در افتاديم و ره نيست
  • اگر خواهي که آن چشمت شود باز
    برو جان در کمال دانش انداز
  • چراغ علم و دانش پيش خود دار
    وگرنه در چه افتي سر نگوسار
  • کسي کورا چراغ دانشي نيست
    يقين دانم که در آسايشي نيست
  • حکيمي خوش زبان پاکيزه گفتست
    که در زير زبان مردم نهفتست
  • بود بي علم زاهد سخره ديو
    قدم در علم زن اي مرد کاليو
  • بمسجد در بخفت آن عالم راه
    ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه
  • وليکن زان ندارم طاقت و تاب
    که مي ترسم از آن داناي در خواب
  • چو خس بر روي دريا در طوافي
    چو غواصي نداني چند لافي
  • سخن تا چند راني در نهايت
    که ماندي بر سر راه بدايت
  • چو علمت هست در علمت عمل کن
    پس از علم و عمل اسرار حل کن
  • ترا در علم دين يک ذره کردار
    بسي زان به که علم دين به خروار
  • تو در بيچارگي اول قدم نه
    وزان پس سر سوي خوان کرم نه