نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان ابوسعيد ابوالخير
در
کوي تو ميدهند جاني به جوي
جاني چه بود که کارواني به جوي
در
ظلمت حيرت ار گرفتار شوي
خواهي که ز خواب جهل بيدار شوي
در
صدق طلب نجات، زيرا که به صدق
شايسته فيض نور انوار شوي
در
مدرسه گر چه دانش اندوز شوي
وز گرمي بحث مجلس افروز شوي
در
مکتب عشق با همه دانايي
سر گشته چو طفلان نوآموز شوي
گر صيد عدم شوي زخود رسته شوي
ور
در
صفت خويش روي بسته شوي
تا تو هوس خداي از سر ننهي
در
هر دو جهان نباشدت روي بهي
خلقان همه خفته اند و درها بسته
يا رب تو
در
لطف بما بگشايي
گر مورچه اي دم زند اندر تک چاه
آگه ز دم مورچه
در
چاه تويي
در
طي کتب بود کجا نشئه حب
طي کن همه را بگو الي الله اتب
در
درد شکي نيست که درماني هست
با عشق يقينست که جاناني هست
گر درويشي مکن تصرف
در
هيچ
نه شادي کن بهيچ و نه غم خور هيچ
در
ارض محمد شد و محمود آمد
اذ قال الله: قل هو الله احد
بر نقطه روانيم کنون چون پرگار
در
آخر کار سر بهم باز آريم
و آنرا که بود روي به دنيا و به دين
در
دوزخ يا بهشت درويش مدان
آنجا که مرا با تو همي هست ديدار
آنجا روم و روي کنم
در
ديوار
در
شب تاريک برداري نقاب از روي خويش
مرد نابينا ببيند بازيابد راه را
باشد گه وصال ببينند روي دوست
تو نيز
در
ميانه ايشان ببينيا
در
هيچ وقت خدمت مردي نکرده اي
و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست
ما دل آسوده تا خدا چه کند
خواجه
در
حيله تا به ما چه کند
کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق
تا نام تو کم
در
دهن انجمن آيد
چيست ازين خوبتر
در
همه آفاق کار
دوست به نزديک دوست يار به نزديک يار
دوست بر دوست رفت يار به نزديک يار
خوشتر ازين
در
جهان هيچ نبوده است کار
دوست بر دوست رفت يار بر يار
خوشتر ازين هيچ
در
جهان نبود کار
در
حقيقت چون بديدم زو خيالي هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببين اين داستان
فيلسوفي گفت: اندر جانب هندوستان
حکمتي ديدم نوشته بر
در
بت خانه اي
اسرار و رموز اقبال لاهوري
در
چمن جز دانه اي اشکم نکشت
تار افغانم بپود باغ رشت
در
جهان خورشيد نوزائيده ام
رسم و آئين فلک ناديده ام
در
نمي گنجد بجو عمان من
بحرها بايد پي طوفان من
غنچه کز باليدگي گلشن نشد
در
خور ابر بهار من نشد
برقها خوابيده
در
جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است
پنجه کن با بحرم ار صحراستي
برق من
در
گير اگر سيناستي
هيچکس رازي که من گويم نگفت
همچو فکر من
در
معني نه سفت
ساقيا برخيز و مي
در
جام کن
محو از دل کاوش ايام کن
خيز و
در
جامم شراب ناب ريز
بر شب انديشه ام مهتاب ريز
چشم اهل ذوق را مردم شوم
چون صدا
در
گوش عالم گم شوم
قيمت جنس سخن بالا کنم
آب چشم خويش
در
کالا کنم
در
گره هنگامه داري چون سپند
محمل خود بر سر آتش به بند
حرکت اعصاب گردون ديده ام
در
رک مه گردش خون ديده ام
ملتي
در
باغ وراع آوازه اش
آتش دلها سرود تازه اش
خامه ام از همت فکر بلند
راز اين نه پرده
در
صحرا فکند
گر چه هندي
در
عذوبت شکر است
طرز گفتار دري شيرين تر است
پارسي از رفعت انديشه ام
در
خورد با فطرت انديشه ام
در
جهان تخم خصومت کاشت است
خويشتن را غير خود پنداشت است
شعله ي خود
در
شرر تقسيم کرد
جز پرستي عقل را تعليم کرد
وانمودن خويشرا خوي خودي است
خفته
در
هر ذره نيروي خودي است
موج تا موج است
در
آغوش بحر
مي کند خود را سوار دوش بحر
آرزو را
در
دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
از تمنا رقص دل
در
سينه ها
سينه ها از تاب او آئينه ها
زندگي مرکب چو
در
جنگاه باخت
ببر حفظ خويش اين آلات ساخت
در
جهان هم صلح و هم پيکار عشق
آب حيوان تيغ جوهر دار عشق
شمع خود را همچو رو مي برفروز
روم را
در
آتش تبريز سوز
در
دل مسلم مقام مصطفي است
آبروي ما زنام مصطفي است
در
شبستان حرا خلوت گزيد
قوم و آئين و حکومت آفريد
در
دعاي نصرت آمين تيغ او
قاطع نسل سلاطين تيغ او
از کليد دين
در
دنيا گشاد
همچو او بطن ام گيتي نزاد
در
نگاه او يکي بالا و پست
با غلام خويش بر يک خوان نشست
در
مصافي پيش آن گردون سرير
دختر سردار طي آمد اسير
پاي
در
زنجير و هم بي پرده بود
گردن از شرم و حيا خم کرده بود
روز محشر اعتبار ماست او
در
جهان هم پرده دار ماست او
آن که بر اعدا
در
رحمت گشاد
مکه را پيغام لاتثريب داد
من چه گويم از تولايش که چيست
خشک چوبي
در
فراق او گريست
در
تپيد دمبدم آرام من
گرم تر از صبح محشر شام من
شعر لب ريز معاني گفته است
در
ثناي خواجه گوهر سفته است
تا بکي
در
يوزه ي منصب کني
صورت طفلان زني مرکب کني
گر چه باشي تنک روز و تنک بخت
در
ره سيل بلا افکنده رخت
در
تهي دستي شود خود دار تر
بخت او خوابيد و او بيدارتر
در
خصومات جهان گردد حکم
تابع فرمان او دارا و جم
با تو مي گويم حديث بوعلي
در
سواد هند نام او جلي
در
حضور بوعلي فرياد کرد
اشک از زندان چشم آزاد کرد
نامه ي آن بنده ي حق دستگاه
لرزه ها انداخت
در
اندام شاه
نيشتر بر قلب درويشان مزن
خويش را
در
آتش سوزان مزن
در
غلامي از پي دفع ضرر
قوت تدبير گردد تيز تر
برق سوزان
در
کمين دانه نيست
دانه گر خرمن شود فرزانه نيست
آن جنون کوشش کامل نماند
آن تقاضاي عمل
در
دل نماند
گفت سر زندگي
در
مردن است
شمع را صد جلوه از افسردن است
گوسفندي
در
لباس آدم است
حکم او بر جان صوفي محکم است
در
خم گردون خيال او گم است
من ندانم درد يا خشت خم است
هر چه باشد خوب و زيبا و جميل
در
بيابان طلب ما را دليل
در
دماغش نادميده لاله ها
ناشنيده نغمه ها هم ناله ها
خضر و
در
ظلمات او آب حيات
زنده تر از آب چشمش کائنات
ما گران سيريم و خام و ساده ايم
در
ره منزل ز پا افتاده ايم
کاروانها از درايش گام زن
در
پي آواز نايش گام زن
چون نسيمش
در
رياض ما وزد
نرمک اندر لاله و گل مي خزد
خوش نمايد زشت را آئينه اش
در
جگر صد نشتر از نوشينه اش
از نوا بر ناخدا افسون زند
کشتيش
در
قعر دريا افکند
در
يم انديشه اندازد ترا
از عمل بيگانه مي سازد ترا
جوي برقي نيست
در
نيسان او
يک سراب رنگ و بو بستان او
حسن او را با صداقت کار نيست
در
يمش جز گوهر تف دار نيست
آن چنان زار از تن آساني شدي
در
جهان ننگ مسلماني شدي
گريه ي طفلانه
در
پيمانه اش
کلفت آهي متاع خانه اش
فکر صالح
در
ادب مي بايدت
رجعتي سوي عرب مي بايدت
مثل بلبل ذوق شيون تا کجا
در
چمن زاران نشيمن تا کجا
آشياني برق و تندر
در
بري
از کنام جره بازان برتري
تا شوي
در
خورد پيکار حيات
جسم و جانت سوزد از نار حيات
سر خود از کيفيت رفتار خويش
در
سفر صابر تر از اسوار خويش
در
اطاعت کوش اي غفلت شعار
مي شود از جبر پيدا اختيار
خوف را
در
سينه ي او راه نيست
خاطرش مرعوب غير الله نيست
هر که
در
اقليم لا آباد شد
فارغ از بند زن و اولاد شد
در
کف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغي و منکر است
صفحه قبل
1
...
341
342
343
344
345
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن