نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان ابوسعيد ابوالخير
از جان و جهان قطع نمودن آسان
در
هم زدن دل به جدايي مشکل
رنجورم و
در
دل از تو دارم صد غم
بي لعل لبت حريف دردم همه دم
تب را شبخون زدم
در
آتش کشتم
يک چند به تعويذ کتابش کشتم
در
کوي وفاي تو اگر خاک شوم
زانجا نتواند که ربايد بادم
شکرانه آنکه روزه خوردم رمضان
در
عيد نماز بي طهارت کردم
مي نالم و قفل بر دهان مي فگنم
مي گرديم و خون
در
آستين مي دزدم
گر خلق چنانکه من منم دانندم
همچون سگ ز
در
بدر رانندم
عمري به هوس باد هوي پيمودم
در
هر کاري خون جگر پالودم
در
هر چه زدم دست زغم فرسودم
دست از همه باز داشتم آسودم
در
ذات تو ناپديدم ار معدومم
وز نور تو ظاهرم اگر موجودم
در
کوي تو من سوخته دامن بودم
وز آتش غم سوخته خرمن بودم
تا دست به بيعت وفايت سودم
در
خانه نشستم و فرو آسودم
در
خواب جمال يار خود ميديدم
وز باغ وصال او گلي مي چيدم
روزي ز پي گلاب مي گرديدم
پژمرده عذار گل
در
آتش ديدم
القصه بهر کجا که باشد گذرم
جز تو نبود هيچ کسي
در
نظرم
مشهود و خفي چو گنج دقيانوسم
پيدا و نهان چو شمع
در
فانوسم
القصه درين چمن چو بيد مجنون
مي بالم و
در
ترقي معکوسم
عيبم مکن اي خواجه اگر مي نوشم
در
عاشقي و باده پرستي کوشم
سوزنده تر آنست که چون مردم چشم
در
چشم مني و ديدنت نتوانم
در
جستن وصل تو اقامت نکنم
از عشق تو توبه تا قيامت نکنم
با ياد تو خو کرده ام اي دوست چنانک
در
هرچه نظر کنم ترا مي بينم
آن بخت ندارم که به کامت بينم
يا
در
گذري هم به سلامت بينم
خواهم زخداي خويش کنجي که
در
آن
من باشم و آن کسي که من مي خواهم
چون دايره ما ز پوست پوشان توايم
در
دايره حلقه بگوشان توايم
بر حاشيه کتاب چون نقطه شک
بي کارنه ايم اگر چه
در
کار نه ايم
در
شهر مراميان چشم مي خوانند
نيکو نامي ز عشق حاصل کرديم
ما جز به غم عشق تو سر نفرازيم
تا سر داريم
در
غمت دربازيم
گر تو سر ما بي سر و سامان داري
ماييم و سري
در
قدمت اندازيم
در
مصطبها درد کشان ما باشيم
بدنامي را نام و نشان ما باشيم
عشق آمد واز نيم رهم باز آورد
ماننده خونيان رسن
در
گردن
از باطن بحر موج بين گشته عيان
بر ظاهر بحر و بحر
در
موج نهان
تا هر که
در
آيد بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سراي سلطان
رويت درياي حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر صدف دهان
در
دندان
هستي به صفاتي که درو بود نهان
دارد سريان
در
همه اعيان جهان
در
راه طلب محرم رازم گردان
زان ره که نه سوي تست بازم گردان
از اول شب تا به دم آخر شب
اينها همه
در
رقص و منم چنگيشان
مادام که
در
کمال اشراق بود
سر چشمه آفتاب ديدن نتوان
زد خنده که: من بعکس خوبان جهان
در
پرده عيان باشم و بي پرده نهان
بنگر به جهان سر الهي پنهان
چون آب حيات
در
سياهي پنهان
سودت نکند به خانه
در
بنشستن
دامنت به دامنم ببايد بستن
از ساحت دل غبار کثرت رفتن
به زانکه به هرزه
در
وحدت سفتن
عشق آن صفتي نيست که بتوان گفتن
وين
در
به سر الماس نشايد سفتن
ناقوس به کعبه
در
درنگ آوردن
بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن
دنيا نسزد ازو مشوش بودن
از سوز غمش دمي
در
آتش بودن
در
راه خدا حجاب شد يک سو زن
رو جمله کار خويش را يک سو زن
درويشي کن قصد
در
شاه مکن
وز دامن فقر دست کوتاه مکن
اندر دهن مار شو و مال مجوي
در
چاه نشين و طلب جاه مکن
يک صبح با خلاص بيا بر
در
دوست
گر کام تو بر نيامد آنگه گله کن
در
درگه ما دوستي يک دله کن
هر چيز که غيرماست آنرا يله کن
يک صبح به اخلاص بيا بر
در
ما
گر کار تو بر نيامد آنگه گله کن
من دانم و دل که
در
وصالت چونم
کس را چه خبر ز اندرون دل من
بختي نه که با دوست
در
آميزم من
صبري نه که از عشق بپرهيزم من
دستي نه که با قضا
در
آويزم من
پايي نه که از دست تو بگريزم من
اي آنکه تراست عار از ديدن من
مهرت باشد بجاي جان
در
تن من
آن دست نگار بسته خواهم که زني
با خون هزار کشته
در
گردن من
عاشق گويد که درد ديرينه من
من دانم و من که چيست
در
سينه من
در
راه يگانگي نه کفرست و نه دين
يک گام زخود برون نه و راه ببين
گر صفحه فولاد شود روي زمين
در
صحن سپهر گردد آيينه چين
عصيان مرا دو حصه کن
در
عرصات
نيمي به حسن ببخش و نيمي به حسين
ني ني که ز لطف
در
همه آينه ها
خود آمده اي به ديدن صورت تو
جان و دل من فداي خاک
در
تو
گر فرمايي بديده آيم بر تو
در
هر نفسي هزار محنت زده را
بي دل کند و زدين برآرد غم تو
هر چند به روزگار
در
مي نگرم
امروز همه تويي و فردا همه تو
دوري و فراق اي دريغا بي تو
من
در
تک و تاز اي دريغا بي تو
من غرق گنه پرده عصيان
در
پيش
پنهان چه کنم که فاش مي داني تو
ما جمله شکستگان درگاه توايم
در
حال شکستگان چه فرمايي تو
اندر شش و چار غايب آيد ناگاه
در
هشت و دو اسب خويش دارد کوتاه
در
هفتم و سوم بفرستد چيزي
اندر نه و پنچ و يک بپردازد راه
در
کوي تو زان خانه گرفتم که مباد
آزرده شود خيالت از دوري راه
در
حضرت تو توبه شکستم صدبار
زين توبه که صد بار شکستم توبه
ما درويشان نشسته
در
تنگ دره
گه قرص جوين خوريم و گه گشت بره
چشم همه را نظر بسوي تو بود
از چشم تو چشمه هاست
در
چشم همه
چون باز سفيد
در
شکاريم همه
با نفس و هواي نفس ياريم همه
گر پرده ز روي کارها بر گيرند
معلوم شود که
در
چه کاريم همه
در
راه وفا چو سنگ و آتش گردم
شايد که رسم به صبحت سوخته اي
يا خانه اميد مرا
در
دربند
يا قفل مهمات مرا دربگشاي
اي شير خدا امير حيدر فتحي
وي قلعه گشاي
در
خيبر فتحي
اين مرتبه مقربان
در
تست
آيا به چه خدمت اين چنينم کردي
در
چشم عزيز من نمک سايندي
وز دوست جدا شدن نفرمايندي
دستي نه که از نخل تو چينم ثمري
پايي نه که
در
کوي تو يابم گذري
يعني که نمودند
در
آيينه صبح
کز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
وصف تو چو ذات مطلقست اما نيست
در
ضمن مظاهر از تقيد عاري
من بي تو هزار شب به خون
در
خفتم
تو بي تو شبي نبوده اي معذوري
از کبر مدار هيچ
در
دل هوسي
کز کبر به جايي نرسيدست کسي
چون زلف بتان شکستگي عادت کن
تا صيد کني هزار دل
در
نفسي
اي
در
سر هر کس از خيالت هوسي
بي ياد تو برنيايد از من نفسي
تا
در
ره دوست بي سر و پا نشوي
بي درد بماني و به دردي نرسي
گه شانه کش طره ليلا باشي
گه
در
سر مجنون همه سودا باشي
زان مي ترسم که از دلازاري تو
دل خون شود و تو
در
ميانش باشي
آزار دلي مجو که ناگاه کني
کار دو جهان
در
سر آزار دلي
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمي
در
ديده تويي و گرنه مي دوختمي
دل منزل تست ورنه روزي صدبار
در
پيش تو چون سپند مي سوختمي
اين واقعه ام اگر نبودي
در
پيش
کي ديده ز ديدار تو برداشتمي
من با تو چنانم اي نگار يمني
خود
در
غلطم که من توام يا تو مني
و آن سگ سالي گرسنه
در
زنداني
از ننگ بر آن نان ننهد دنداني
گر
در
طلب گوهر کاني کاني
ور زنده ببوي وصل جاني جاني
القصه حديث مطلق از من بشنو
هر چيز که
در
جستن آني آني
يا رب
در
خلق تکيه گاهم نکني
محتاج گدا و پادشاهم نکني
ياقوت ز ديده ريختم تا چه کني
در
پاي غم تو بيختم تا چه کني
در
آينه کم نگر که خودبين نشوي
خود آينه شو تا همگي او بيني
صفحه قبل
1
...
340
341
342
343
344
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن