167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

منطق الطير عطار

  • پس سر کم کاستي در برفکن
    طيلسان لم يکن بر سرفکن
  • در رکاب محو کن مايي ز هيچ
    رخش ناچيزي بر آن جايي که هيچ
  • برمياني در کمي زير و زبر
    بي ميان بربند از لاشي کمر
  • طمس کن جسم وز هم بگشاي زود
    بعد از آن در چشم کش کحل نبود
  • همچنين مي رو بدين آسودگي
    تا رسي در عالم گم بودگي
  • شد يکي پروانه تا قصري ز دور
    در فضاء قصر يافت از شمع نور
  • ناقدي کو داشت در جمع مهي
    گفت او را نيست از شمع آگهي
  • پر زنان در پرتو مطلوب شد
    شمع غالب گشت و او مغلوب شد
  • گفت اين پروانه در کارست و بس
    کس چه داند، اين خبر دارست و بس
  • نيست محرم نفس کس اين جايگاه
    در نگنجد هيچ کس اين جايگاه
  • چون نماندت هيچ، منديش از کفن
    برهنه خود را به آتش در فکن
  • گرچه عيسي رخت در کوي او فکند
    سوزنش هم بخيه بر روي او فکند
  • هرچ داري يک يک از خود بازکن
    پس به خود در خلوتي آغاز کن
  • چون درونت جمع شد در بي خودي
    تو برون آيي ز نيکي و بدي
  • وصف شست زلف آن يوسف جمال
    هيچ نتوان گفت در پنجاه سال
  • هرک سوي آن پسر کردي نگاه
    برگرفتنديش در ساعت ز راه
  • روز و شب در کوي او بنشسته بود
    چشم از خلق جهان بربسته بود
  • هيچ کس محرم نبودش در جهان
    همچنان مي گشت با غم بي جنان
  • چاوشان از پيش و از پس مي شدند
    هر زمان در خون صد کس مي شدند
  • چون شنيدي بانگ چاوش آن گدا
    سر بگشتيش و در افتادي ز پا
  • غشيش آوردي و در خون ماندي
    وز وجود خويش بيرون ماندي
  • چشم بايستي در آن دم صد هزار
    تا برو بگريستي خون زار زار
  • در زمان رفتند خيل پادشا
    حلقه اي کردند گرد آن گدا
  • هستم از جان بنده اين در هنوز
    گر شدم عاشق، نيم کافر هنوز
  • شاه را دردي ازو در دل فتاد
    خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد