نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان ابوسعيد ابوالخير
در
گوشه خلوت و قناعت بنشين
تنها خو کن که عافيت تنهاييست
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
شب
در
هوس بوده و نابوده گذشت
سر سخن دوست نمي يارم گفت
در
يست گرانبها نمي يارم سفت
ترسم که به خواب
در
بگويم بکسي
شبهاست کزين بيم نمي يارم خفت
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت
صحت گل عشق ريخت
در
پيرهنت
تب را به غلط
در
تنت افتاد گذار
آن تب عرقي شد و چکيد از بدنت
در
پاي تو افتاد و بزاري مي گفت
سر تا پايم فداي سر تا پايت
اي
در
تو عيانها و نهانها همه هيچ
پندار يقين ها و گمانها همه هيچ
گر زلف تو
در
کعبه فشاند دامن
اسلام بدست و پاي زنار افتد
آن را که حديث عشق
در
دل گردد
بايد که زتيغ عشق بسمل گردد
در
خاک تپان تپان رخ آغشته به خون
برخيزد و گرد سر قاتل گردد
خار گورم شکسته
در
چشم کسي
کو از پس مرگ من برويت نگرد
در
آتش عشق تو چنان بنشينم
کز ابر محبتم سمندر بارد
گل از تو چراغ حسن
در
گلشن برد
وز روي تو آيينه دل روشن برد
در
راه نگار کشته بايد گشتن
و آنگاه نگار را خبر بايد کرد
بر طاعت و خير خود نبايد نگريست
در
رحمت و فضل او نگه بايد کرد
خالت حالم چو روز من تيره نمود
زلفت کارم چو تار خود
در
هم کرد
ما تيغ برهنه ايم
در
دست قضا
شد کشته هر آنکه خويش را بر ما زد
آن خال سيه بر آن رخ مطرف زد
ابدال زبيم چنگ
در
مصحف زد
بيداد مکن که مردم آزاري تو
در
زير لبي به يا ربي برخيزد
در
هر آني حقيقت عالم را
يک اسم فنا يکي بقا مي بخشد
تا ولوله عشق تو
در
گوشم شد
عقل و خرد و هوش فراموشم شد
ما
در
عدم آباد ازل خوش خفته
بي ما رقم عشق تو بر ما زده اند
در
کتم عدم بسان آتش بر شمع
عشقت به هزار رشته بر ما بستند
قومي ز خيال
در
غرور افتادند
و ندر طلب حور و قصور افتادند
در
چينستان نقش و نگار از تو برند
ايران همه فال روزگار از تو برند
منگر تو ازين چشم بديشان کايشان
فارغ ز دو کون و
در
مکان دگرند
چون
در
دل من مقام دارد شب و روز
ميترسم از آنکه نيش بر خويش زند
خوبان همه صيد صبح خيزان باشند
در
بند دعاي اشک ريزان باشند
در
چنگ غم تو دل سرودي نکند
پيش تو فغان و ناله سودي نکند
شب خيز که عاشقان به شب راز کنند
گرد
در
و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دري بود به شب بربندند
الا
در
عاشقان که شب باز کنند
در
حضرت اجلال چنان مجنونند
کز خاطر و فهم آدمي بيرونند
در
دايره اهل وفا چون پرگار
گر سر بنهند پاي بيرون ننهند
خلق آينه چشم و دل يکدگرند
در
آينه نيک نيک و بد بد بيند
در
عشق تو گاه بت پرستم گويند
گه رند و خراباتي و مستم گويند
در
دهر دمي خوش نزده شاد بزيست
گويا که دم خوشش دم آخر بود
زان ناله که
در
بستر غم دوشم بود
غمهاي جهان جمله فراموشم بود
در
عشق تو حالتيش باشد که دمي
هم با تو و هم بي تو قرارش نبود
عاشق به يقين دان که مسلمان نبود
در
مذهب عشق کفر و ايمان نبود
هر چند که جان عارف آگاه بود
کي
در
حرم قدس تواش راه بود
دوشم به طرب بود نه دلتنگي بود
سيرم همه
در
عالم يکرنگي بود
هر کو ز
در
عمر درآيد برود
چيزيش بجز غم نگشايد برود
روزي که چراغ عمر خاموش شود
در
بستر مرگ عقل مدهوش شود
تا دل ز علايق جهان حر نشود
اندر صدف وجود ما
در
نشود
افتاده ز روي تو
در
آيينه دل
عکسي که به هيچ وجه زايل نشود
اما دل سودا زده
در
مدت عمر
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنيد
در
باغ روم کوي توام ياد آيد
بر گل نگرم روي توام ياد آيد
در
سايه سرو اگر دمي بنشينم
سرو قد دلجوي توام ياد آيد
هرگه که مرا حديث تو ياد آيد
با من
در
و ديوار به فرياد آيد
در
فکر تو دوش سر به زانو بودم
امروز گل از کنار من مي رويد
گر زانکه نه اي دروغزن عاشق وار
در
عشق چو او هزار چون او بگذار
در
سيل سرشک عکس رخسارش ديد
نقش عجبي بر آب زد آخر کار
دايم همه جا با همه کس
در
همه کار
ميدار نهفته چشم دل جانب يار
من نيز به رغم هر دو انداخته ام
تسبيح
در
آتش، آتش اندر زنار
گيرم به کفش چو سبحه
در
فرقت يار
يعني که نمي زنم نفس جز بشمار
يا رب بگشا گره ز کار من زار
رحمي که زعقل عاجزم
در
همه کار
گفتم که: دلم، گفت: چه داري
در
دل
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش ميدار
من همچو زمردم عدو چون افعي
در
ديده من نظر کند گردد کور
خورشيد چو بر فلک زند رايت نور
در
پرتو آن خيره شود ديده ز دور
در
بارگه جلالت اي عذر پذير
درياب که من آمده ام زار و حقير
در
بزم تو اي شوخ منم زار و اسير
وز کشتن من هيچ نداري تقصير
گفتم: جانم، گفت: که
در
عالم عشق
بسيار خرابست، خرابي کم گير
آگاه بزي اي دل و آگاه بمير
چون طالب منزلي تو
در
راه بمير
در
خدمت تو چو صرف شد عمر دراز
گفتم که مگر با تو شوم محرم راز
کي دانستم که بعد چندين تک و تاز
در
تو نرسم وز دو جهان مانم باز
در
هر سحري با تو همي گويم راز
بر درگه تو همي کنم عرض نياز
گر چشم تو
در
مقام ناز آيد باز
بيمار تو بر سر نياز آيد باز
صحراي دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسي
در
آن نرويد هرگز
داني که مرا يار چه گفتست امروز
جز ما به کسي
در
منگر ديده بدوز
از چهره خويش آتشي افروزد
يعني که بيا و
در
ره دوست بسوز
دارم دلکي غمين بيامرز و مپرس
صد واقعه
در
کمين بيامرز و مپرس
در
دل درديست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با اين همه حال و
در
چنين تنگدلي
جا کرده محبت تو چندانکه مپرس
اي شوق تو
در
مذاق چندانکه مپرس
جان را به تو اشتياق چندان که مپرس
اندر صف دوستان ما باش و مترس
خاک
در
آستان ما باش و مترس
اي واقف اسرار ضيمر همه کس
در
حالت عجز دستگير همه کس
تا
در
نزني به هرچه داري آتش
هرگز نشود حقيقت حال تو خوش
تعليم ز اره گير
در
امر معاش
نيمي سوي خود مي کش و نيمي مي پاش
در
ميدان آ با سپر و ترکش باش
سر هيچ بخود مکش بما سرکش باش
گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش
تو شاد بزي و
در
ميانه خوش باش
آويز
در
آنکه ناگزيرست ترا
وز هر چه خلاف او گريزان ميباش
سوداي توام
در
جنون مي زد دوش
درياي دو ديده موج خون ميزد دوش
در
نيم شبي خيل خيال تو رسيد
ورنه جانم خيمه برون ميزد دوش
دارم گنهان ز قطره باران بيش
از شرم گنه فگنده ام سر
در
پيش
در
خانه خود نشسته بودم دلريش
وز بار گنه فگنده بودم سر پيش
در
جمله کاينات بي سهو و غلط
يک عين فحسب دان و يک ذات فقط
در
عشق تو اي نگار پر کينه و جنگ
گشتيم سرا پاي جهان با دل تنگ
دستي که زدي به ناز
در
زلف تو چنگ
چشمي که زديدنت زدل بردي زنگ
گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او
پرسيد که: او کجاست؟ گفتم:
در
دل
درماند کسي که بست
در
خوبان دل
وز مهر بتان نگشت پيوند گسل
سياح جهان معرفت يعني دل
در
بحر غمت دست به سر پاي به گل
در
باغ کجا روم که نالد بلبل
بي تو چه کنم جلوه سرو و سنبل
اي چارده ساله مه که
در
حسن و جمال
همچون مه چارده رسيدي بکمال
يا رب نرسد به حسنت آسيب زوال
در
چارده سالگي بماني صد سال
مي رست زدشت خاوران لاله آل
چون دانه اشک عاشقان
در
مه و سال
هر وصف که
در
حساب شرست و وبال
دارد به قصور قابليات مآل
چندت گفتم که ديده بردوز اي دل
در
راه بلا فتنه ميندوز اي دل
در
عشق چه به ز بردباري اي دل
گويم به تو يک سخن زياري اي دل
با خود
در
وصل تو گشودن مشکل
دل را به فراق آزمودن مشکل
صفحه قبل
1
...
339
340
341
342
343
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن