167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

کليله و دمنه

  • و اگر کريمي در سر آيد دست گير او کرام توانند بود ، چنانکه پيل ...
  • و در جمله متفکر مباش ، که همين ساعت خلاص يابي و اين عقده گشاده ...
  • وانچ از تو بر اين خسته روان مي آيد
    در برق جهنده سوز آن بگزايد
  • نرسد عقل اگر دو اسپه کند
    در تگ وهم بي غبار ملک
  • ... و نفاذ عزم خاک در چشم ملوک زده است و از باس و سياست خويش در ...
  • ... را راجح مي شناسي در غرور عظيم افتاده اي ...
  • در دهان دار تا بود خندان
    چون گراني کند بکن دندان
  • و در اين مجمع آن بوم که کشتن او صواب مي ديد حاضر بود ، گفت :
  • شاد شو اي منهزم ، که در مدد تو
    حمله تاييد و رکضت ظفر آيد
  • ... بهر ناکامي و مشقت در مقام اندوه و ضجرت نيفتد ...
  • ... سريرت ملک ايشان در بزم و رزم چگونه يافتي. ...
  • و هرکه در ميدان خرد پياده باشد و از پيرايه حزم عاطل مکتسب او سخت ...
  • و در زير آن درخت باخه اي نشستي و بسايه آن استراحت طلبيدي.
  • گفت :مخايل مخاصمت تو با خود و تحير راي تو در عزيمت تو ظاهر است.
  • اي دوستي نموده و پيوسته دشمني
    در شرط تو نبود که با من تو اين کني
  • در حکم خود آورده بود و نيک حرص مي نمود بر آنچه او را فرزندي باشد ...
  • ... چنان بود که من در سايه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زيست و در ...
  • و در خبر آمده است که: لا يادغ المومن من جحر مرتين.
  • خشم نبوده ست بر اعدام هيچ
    چشم نديده ست در ابروم چين
  • بي بلا نازنين شمرد او را
    چون بلا ديد در سپرد او را
  • در نسيه آن جهان کجا بندد دل
    آن را که بنقد اينجهانيش توي ؟
  • شير گفت: در اين مدافعت چه فايده؟ که البته ترا معاف نخواهيم فرمود ...
  • ديگري گفت: عجب تر آنست که تدارک اين کار در مطاولت افگند.
  • ... که اغراض معتبر در ميان آمد. ...
  • بعشق و مهر تو آن بحر دور پايانم
    که در نيابد چرخ و هوا کرانه من
  • ... بابي معتبر است در احسان و نيکوکاري. ...
  • آني که ز دل وفا برانداخته اي ،
    با دشمن من تمام در ساخته اي ؛
  • در اين کار تعجيل بايد کرد تا فرصت فوت نشود ، «فان الفرص تمر ...
  • در ملک برو هيچ کس نيست برابر
    سودا چه پزي بيهده ؟ طوبي و سپيدار!
  • دندان يکي سخت شده در دل مريخ
    خرطوم يکي حلقه شده گرد ثريا
  • ... و چون بدو پيوست در تواضع افراط فرمود. ...
  • که پديد است در جهان باري
    کار هر مرد و مرد هر کاري
  • ور عقل شود طبع مي ناب شوم
    در ديده حزم و دولتش خواب شوم
  • در اين ميان انباغ او آن جامه ارغوان پوشيده بريشان گذشت
  • گفت: سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند :
  • ... و بم ، برابر ، در صعود و نزول نشناسد ، و نقاش بي تجربت که دعوي ...
  • بلار گفت: صواب همينست و در امضاي اين عزيمت تردد نيست
  • بلار گفت: دولت ملک در مزيد بسطت و دوام قدرت دايم و پاينده باد !
  • رضا ندادي جز صبح در جهان نمام
    رها نکردي جز مشک بر زمين غماز
  • و اگر در اين شرايط شبهتي ثابت شود البته نشايد که در معرض محرميت ...
  • در اثناي مفاوضت سياح ذکر پيرايه بازگردانيد و عين آن بدو نمود.
  • ... بدکرداران بهيچ تأويل در توقف نماند. ...
  • و همگنان در رنج غربت افتاده و فاقه و محنت ديده.
  • سوي قصبه رفت و پرسيد که: در اين شهر کدام کار بهتر رود؟
  • در اين فکرت بشهر درآمد ، رنجور و متأسف پشت بدرختي بازنهاد.
  • ... هيچ عذري نيست. در جمله برخاست و بخانه او رفت ...
  • ... ياران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل يک روزه خرد صدهزار درم ...
  • يگانه عالمي شاها ، چه گويم بيش ازين ؟ زيرا
    همان آبست اگر کوبي هزاران بار در هاون
  • گفتم: اي عجب ، گنج در زير زمين مي بتوانيد ديد ، و از مکر صياد ...
  • ديوان ابوسعيد ابوالخير

  • گفتم صنما لاله رخا دلدارا
    در خواب نماي چهره باري يارا
  • در کعبه اگر دل سوي غيرست ترا
    طاعت همه فسق و کعبه ديرست ترا
  • کز لطف برآر حاجتم در دو سرا
    بي منت خلق يا علي الاعلا
  • در ديده بجاي خواب آبست مرا
    زيرا که بديدنت شتابست مرا
  • خالي کن اين خانه، پس مهمان آ
    با ما کس را به خانه در منشانا
  • از ديده بدخواه ترا چشم رسيد
    در ديده بدخواه تو بادامينا
  • روزي پنج در جهان خواهي بود
    آزار دل هيچ مسلمان مطلب
  • اي آينه حسن تو در صورت زيب
    گرداب هزار کشتي صبر و شکيب
  • روزي بيني مرا شده کشته بخت
    حلقم شده در حلقه سيمين تو سخت
  • گويا که ز روزگار دردي دارد
    اين درد که در پاي تو خود را انداخت
  • از جانب دوست سرزد اين سوز و گداز
    تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
  • ديشب که دلم ز تاب هجران ميسوخت
    اشکم همه در ديده گريان ميسوخت
  • خون در دل و ريشه تنم سوخت چنان
    کز ديده بجاي اشک خاکستر ريخت
  • آن يار که عهد دوستداري بشکست
    ميرفت و منش گرفته دامن در دست
  • گر در عملم آنچه ترا شايد نيست
    اندر کرمت آنچه مرا بايد هست
  • القصه زمام توبه ام در کف تست
    يکدم نه شکسته اش گذاري نه درست
  • عصيان خلايق ارچه صحرا صحراست
    در پيش عنايت تو يک برگ گياست
  • غم عاشق سينه بلا پرور ماست
    خون در دل آرزو ز چشم ترماست
  • هان غير، اگر حريف مايي پيش آي
    کالماس بجاي باده در ساغر ماست
  • يا رب غم آنچه غير تو در دل ماست
    بردار که بيحاصلي از حاصل ماست
  • از حلقه بندگيت بيرون نرود
    تا نقش حيات در نگين دل ماست
  • آن آتش سوزنده که عشقش لقبست
    در پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست
  • در آينه روي شاهدان نيست عجب
    خود شاهد و خود آينه اش اين عجبست
  • اين اوست پديد گشته در صورت ما
    اين قدرت و فعل از آن بمامنسو بست
  • مگذار که در عشق تو رسوا گردم
    رسوايي من باعث بدنامي تست
  • در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست
    از باده مستي تو پيمانه خورست
  • کار من بيچاره گره در گرهست
    رحمي بکن و گره گشايي بفرست
  • جان ميطلبد نميدهم روزي چند
    در جان سخني نيست، تقاضاش خوشست
  • دل بر سر عهد استوار خويشست
    جان در غم تو بر سر کار خويشست
  • بر شکل بتان رهزن عشاق حقست
    لا بل که عيان در همه آفاق حقست
  • گريم زغم تو زار و گويي زرقست
    چون زرق بود که ديده در خون غرقست
  • هر شعله آرزو که از جان برخاست
    چون پاره آبگينه در سينه شکست
  • آواز در آمد بنگر يار منست
    من خود دانم کرا غم کار منست
  • خواهم سفري کنم ز غم بگريزم
    منزل منزل غم تو در پيش منست
  • صد نافه بباد داده کين بوي منست
    و آتش بجهان در زده کين خوي منست
  • شيرين دهني و شهد در شکر اوست
    فرمانده روزگار فرمانبر اوست
  • بر ما در وصل بسته ميدارد دوست
    دل را به فراق خسته ميدارد دوست
  • من بعد من و شکستگي در دوست
    چون دوست دل شکسته ميدارد دوست
  • تا در نرسد وعده هر کار که هست
    سودي ندهد ياري هر يار که هست
  • جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست
    در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
  • ديروز که چشم تو بمن در نگريست
    خلقي بهزار ديده بر من بگريست
  • هر روز هزار بار در عشق تو ام
    ميبايد مرد و باز ميبايد زيست
  • هر جا که پريرخي و گل رخساريست
    ما را همه در خورست مشکل کاريست
  • در قعر دلم جواهر راز بسيست
    اما چه کنم محرم رازم کس نيست
  • در سينه کسي که راز پنهانش نيست
    چون زنده نمايد او ولي جانش نيست
  • در کشور عشق جاي آسايش نيست
    آنجا همه کاهشست افزايش نيست
  • از درد نشان مده که در جان تو نيست
    بگذر ز ولايتيکه آن زان تو نيست
  • از بي خردي بود که با جوهريان
    لاف از گهري زني که در کان تو نيست
  • در هجرانم قرار ميبايد و نيست
    آسايش جان زار ميبايد و نيست
  • در هيچ زمين و هيچ فرسنگي نيست
    کز دست غمت نشسته دلتنگي نيست
  • اي ديده نظر کن اگرت بيناييست
    در کار جهان که سر به سر سوداييست