نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
خواب بي سو مي روي
در
کوي بي کو مي روي
شش سو مرو وز سو مگو چون غير سو آموختم
اي سرو بر سرور زدي تا از زمين سر ورزدي
سر
در
چه سير آموختت تا ما
در
آن سيران کنيم
در
نقش بي نقشي ببين هر نقش را صد رنگ و بو
در
برگ بي برگي نگر هر شاخ را باغ ارم
چپ راست دان اين راه را
در
چاه دان اين چاه را
چون سوي موج خون روي
در
خون بود خوان کرم
تو هر گوهر که مي بيني بجو دري دگر
در
روي
که هر ذره همي گويد که
در
باطن دفين دارم
رگ و پي ني و
در
آن دجله خون مي جوشيم
دست و پا ني و
در
آن معرکه جولان داريم
بيا بيا دلدار من دلدار من درآ درآ
در
کار من
در
کار من
تويي تويي گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من
ني ترش ماند
در
دلي ني پاي ماند
در
گلي
لبيک لبيک و بلي مي گوي و مي رو تا وطن
اي دل مرو
در
خون من
در
اشک چون جيحون من
نشنيده اي شب تا سحر آن ناله هاي زار من
اي
در
زمين ما را قمر اي نيم شب ما را سحر
اي
در
خطر ما را سپر اي ابر شکربار من
مقام خوف آن را دان که هستي تو
در
او ايمن
مقام امن آن را دان که هستي تو
در
او لرزان
زرد و سرخ و خار و گل
در
حکم و
در
فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من
اي ناطقه بر بام و
در
تا کي روي
در
خانه پر
نطق زبان را ترک کن بي چانه شو بي چانه شو
هر دم يکي را مي دهد تا چون درختي برجهد
حيران شود ديو و پري
در
خيز و
در
برج است او
اين سينه را چون غار دان خلوتگه آن يار دان
گر يار غاري هين بيا
در
غار شو
در
غار شو
آن کون خر کز حاسدي عيسي بود تشويش او
صد کير خر
در
کون او صد تيز سگ
در
ريش او
هر کي
در
اين ره نرود دره و دوله ست رهش
من که
در
اين شاه رهم بر ره هموارم از او
نبود روي از اين سو همه پشت است از اين سو
که نگنجيد
در
اين حد و نه
در
جان و مکان رو
آنک
در
زلزله او است دو صد چون مه و چرخ
و آنک که
در
سلسله او است دو صد سلسله مو
کو او و کو بيچاره اي کو هست
در
تقليد خود
در
خون خود چرخي زده و اندر رجا پا کوفته
اي جان و دل از عشق تو
در
بزم تو پا کوفته
سرها بريده بي عدد
در
رزم تو پا کوفته
نمک را
در
طعام آن کس شناسد
در
گه خوردن
که تنها خورده ست آن را و يا بوده ست ساينده
يا رب چه کس است آن مه يا رب چه کس است آن مه
کز چهره بزد آتش
در
خيمه و
در
خرگه
تو
در
اين ماه نظر کن که دلت روشن از او شد
تو
در
اين شاه نگه کن که رسيده ست سواره
در
جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ
در
بي رنگ پر تا بوک آن جا ره بري
گاهي تو را
در
بر کنم گاهي ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من اي
در
کفم چون کيله اي
دل داده آن باشد که او
در
صبر باشد سخت رو
ني چون تو گوشه گشته اي
در
گوشه اي افتاده اي
اي امن ها
در
خوف تو اي ساکني
در
طوف تو
جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتي
گفتم مها
در
ما نگر
در
چشم چون دريا نگر
آن جا مرو اين جا نگر گفتا که خه سودا نگر
من همه
در
حکم توام تو همه
در
خون مني
گر مه و خورشيد شوم من کم از آنم که تويي
اي تو فضول
در
هوا اي تو ملول
در
خدا
چون تو از آن قان نه اي رو که يکي مغولکي
ور دو هزار جان و دل بر
در
تو وطن کند
در
مگشاي اي صنم کز دل و جان تو برتري
در
اين منگر که
در
دامم که پر گشت است اين جامم
به پيري عمر نو بنگر چه شيرين است بي خويشي
به شاخ گل همي گفتم چه مي رقصي
در
اين گلخن
درآ
در
باغ جان بنگر شکوفه و شاخ تر باري
کند
در
حال گل را زر دهد
در
حال تن را سر
از او انوار دين يابد روان و جان بي ديني
نه به بالا نه به زيري و نه جان
در
جهت است
شش جهت را چه کنم
در
دل خون پالايي
امروز مر هر تشنه را،
در
حوض و جو مي افکني
ذاالنون و ابراهيم را
در
آب و آذر مي کشي
ديوان ناصر خسرو
در
اين الفنج گه جويند زاد خويش بيداران
که هم زادست بر خوان ها و هم مال است
در
کان ها
بنگر آن را
در
رکوع و بنگر اين را
در
سجود
پس همين کن تو ز طاعت ها که مي ايشان کنند
ديوان وحشي بافقي
شراب لطف پر
در
جام مي ريزي و مي ترسم
که زود آخر شود اين باده و من
در
خمار افتم
تو کجا وين دل که
در
هر گوشه اي جغد غمي ست
گنج را ماني که جا
در
کنج ويران کرده اي
هم عهد
در
او سود و زيان همه عالم
وين طرفه که
در
وي نه زيان است و نه سود است
مسجد نه که
در
وي مي و مي خواه نگنجد
سد جوش
در
اين راه هم اين را و هم آن را
ديوان هاتف اصفهاني
ساقيا صبح است و طرف باغ و هاتف
در
خمار
گر نه
در
ساغر کنون مي مي کني کي مي کني
بود مقصود من ز اين يک دو بيت اظهار اين مطلب
که داند دوست با دشمن چه
در
دنيا چه
در
عقبي
الا تا مهر و ماه و اختران
در
محفل گردون
همي ريزند صاف و درد مي
در
جام مرد و زن
جدا از زلف و رخسار تو جان دادم به ناکامي
نه خرم از تو
در
صبحي نه دلشاد از تو
در
شامي
ديوان هلالي جغتايي
تو
در
خواب صبوح، اي ماه و من
در
انتظار آن
که چشم از خواب بگشايي و بر حال من اندازي
کليله و دمنه
اي بيم حمله گرفته ملک عالم
در
کنار
آفتاب خسرواني سايه پروردگار
رهي تو گر صد دهان داردي
که
در
هر دهان صد زبان باشدي
بدان هر زبان صد لغت گويدي
که
در
هر لغت صد بيان باشدي
بنان گرددي مويها بر تنش
يکي کلک
در
هر بنان باشدي
آن چندان آثار حميد مرضي که
در
تقديم ابواب عدل و سياست خداوند.
هندو گفت: هيچيز بنزديک اهل خرد
در
منزلت دوستي نتواند بود
نوشروان گفت: اگر
در
ملک مثلا مشارکت توقع کني مبذولست ، حاجت بي ...
روزي
در
محفلي سخني تازي خطا گفت ، يکي از حاضران تبسمي واجب ديد
بخنديد و گفت: برزبان من خطا رود و تخته زرد من
در
خانه من است
... بتوانستي ديد و نه
در
من بدگماني صورت بستي ...
مزدور چندانکه
در
خانه بازرگان بنشست چنگي ديد ، بهتر سوي آن ...
در
لجاج آمد و گفت: مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودي بکردم
و او
در
اثناي اين محنت تدبيري مي انديشيد و خلاص خود را طريقي مي ...
... انگشت غيرت گزيده و
در
نظاره او آسمان چشم حيرت گشاده ...
در
اين ميان درودگر بحاجتي برخاست ، بوزنه بر چوب نشست از آن جانب ...
... گردد که بزيردستان
در
کفايت آن حاجت باشد ...
و عمده
در
همه ابواب اصطناع ملوک است ، چنانکه گفته اند :
وآنکه سنگ
در
کيسه کند رنجور گردد و روز حاجت بدان چيزي نيابد
و
در
بعضي امثال دليل است که بهر آواز بلند و جثه قوي التفات نشايد ...
... عقوبت چشيده ، يا
در
گوش مال شريک بوده باشند و
در
حق او زيادت ...
شير
در
اين فکرت مضطرب گشت ، مي خاست و مي نشست و چشم براه مي داشت
... دمنه بديد که شير
در
تقريب گاو چه ترحيب مي نمايد و هر ساعت
در
...
ور لطف تو
در
زمين بيابد راهي
صد يوسف سر برآرد از هر چاهي
زن حجام بگشادن او و بستن خود تن
در
داد و او را بيرون فرستاد
و بيني زن حجام ببريد و
در
دست او داد که: بنزديک معشوق تحفه فرست
کليله گفت که :
در
اصطناع گاو و افراشتن منزلت وي شير را عاري نمي ...
اگر بدان تحويل توانيد کرد
در
امن و راحت و خصب و فراغت افتيد
و ملک
در
اکرام آن کافر نعمت غدار افراط نمود ، و
در
حرمت و نفاذ ...
ذهن تو بيک فکرت ناگاه بداند
وهمي که نهان باشد
در
پرده اسرار
در
کار خصم خفته نباشي بهيچ حال
زيرا چراغ دزد بود خواب پاسبان
در
اين ميان صيادان برسيدند و هر دو جانب آب گير محکم ببستند
چنان از سخن
در
دلت دار راز
که گر دل بجويد نيابدش باز
و هنرمندان بحسد بي هنران
در
معرض تلف آيند ان الحسان مظنة للحسد
اما تقدير ازلي و غلبه حرص و اوميد مرا
در
اين ورطه افگند
شير گفت:اگر رغبت نمايي
در
صحبت من مرفه و ايمن بباش
باخه از درد فرقت و سوز هجرت بناليد و از اشک بسي
در
و گهر باريد
شنزبه گفت:
در
جنگ ابتدا نخواهم کرد اما از صيانت نفس چاره نيست
در
خرد نخورد بر کسي بخشودن که بجان بر وي ايمن نتوان بود
مي نگر
در
اين باب و آنچه فراخور نصيحت و شفقت تواند بود مي کن
سالها بايد که تا يک سنگ اصلي زافتاب
لعل گردد
در
بدخشان يا عقيق اندر يمن
دمنه گفت:
در
اين معاني تامل کنم و آنچه فراز آيد بمشاورت تو تقديم ...
در
اين ميان آن مدعي بيامد و گفت: کار منست و ترکيب آن من دانم
... نوميد گشت خواست که
در
حق او قصدي کند ، و
در
افتضاح او سعي ...
تازه درآمد که مگر خدمتي کرده است ، بازي
در
دست گرفته
درفشان لاله
در
وي چون چراغي
وليک از دود او برجانش داغي
... برگردن و عصايي
در
دست ، روي بدان درخت نهاد. ...
بد توان خلق متواري شدن، پس برملا
مشعله
در
دست و مشک اندر گريبان داشتن
... افتاد ثابت گشت صلح
در
وهم نگنجد، ...
و اگر تکلفي رود
در
حال نظام آن گسلد و بقرار اصل باز رود.
... رسم است که اگر
در
ميان رياحين گياهي ناخوش بيند برآرد. ...
اگر رغبت کني آنجا رويم و
در
خصب و امن روزگار گذاريم. موش گفت:
چو کم آمد براه توشه تو
ننگرد
در
کلاه گوشه تو
صفحه قبل
1
...
337
338
339
340
341
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن