نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
تذکرة الاوليا عطار
... است که پسرش گفت: «
در
وقت نزع، پدرم راست بايستاد. و گفت: «
در
آي ...
... مي خواسته است،
در
حق خود مي خواسته است و آن چنان
در
هيجده هزار ...
... که روزي به اصحاب
در
خانه نشسته بود ودر آن خانه روزني بود. ناگاه ...
... آينه يي ساختند و
در
پيش تو نهادند و از چهره تو آينه يي ساختند و ...
و گفت: «سخن
در
راه معاملت نيکوست وليکن
در
حقايق بادي است که از ...
... آن زيادتي بود که
در
او بود». و گفت: «اختيار بر آنچه
در
ازل رفت ...
... وقتي او را نگيني
در
دجله افتاد. آن دعا برخواند. حالي نگاه کرد، ...
... است که دانشمندي
در
مجلس شيخ حاضر بود. چون شيخ از مجلس پرداخت ...
... بايد که پيوسته
در
طلب مسکنت باشي وترک زينت و تجمل کني و بدان که ...
گفت: «نگاه کردم
در
چنين عمري
در
من هيچ چيز نمانده بود که همچنان ...
... زجاجي گفت: «عمري
در
خدمت شيخ ابوعثمان بودم و چنان بودم
در
خدمت ...
... بماند، دانست که
در
گرماي حجاز اين يافت نخواهد شد. از آنجا ...
انايي
در
دست داشت، چون بر راه برفت ميغي برآمد،
در
حال ژاله ...
... گورستانها چنان است که
در
روز قيامت فريشتگان برگيرند و
در
بهشت ...
... شيخ گفت که: «من
در
سراي به زنجير محکم کردمي و گوش مي داشتمي تا ...
... نيز بخفتمي. شبي
در
نيم شب از خواب درآمدم، ابوسعيد را نديدم. ...
... او مشکل افتادي
در
حال به سرخس رفتي معلق
در
هوا ميان آسمان و ...
... بيامد و بر بام
در
ميان زنان نشست. شيخ
در
سخن بود. گفت: «اين از ...
... او را ديد جزوي
در
دست. گفت: «
در
اين جزو چه مي جويي؟». ...
مظهر العجايب عطار
موعظه
در
مذمت توجه نمودن به دنيا و نقصان آن و صحبت مردان حق و فايده آن
هر کسي را خود
در
او جوشي دهند
ديوان عراقي
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
که جان را
در
خطر داري و تن را
در
تن آساني
چه حاجت خود تو را آنجا به سير و طير چون کونين؟
همه
در
قبض تو جمعند و تو
در
قبض رباني
ديوان فرخي سيستاني
در
رگ و اندر تن و اندر دل و
در
چشم من
خواب و صبر و روح و خونم را بر افتاد انقلاب
هر که را
در
سر نباشد
در
خور کاخ تو شاخ
روز صيد از شرم چون شاخي بود خشک و نزار
کمابيش سخا ديد آن که او را ديد
در
مجلس
سرا پاي هنر ديد آن که او را ديد
در
ميدان
بشاهي باش و
در
شاهي سپه کش باش و دشمن کش
بشادي باش و
در
شادي توانا باش و نهمت ران
ديوان فروغي بسطامي
دوش با سرو حديث غم خود مي گفتم
کاو هم از قد تو خون
در
دل و پا
در
گل داشت
نعره ها خواهم زد و
در
بحر و بر خواهم فتاد
شعله ها خواهم شد و
در
خشک و تر خواهم گرفت
با سر و پاي مرا
در
خاک و خون خواهد کشيد
يا به رو دوش ورا
در
سيم و زر خواهم گرفت
در
بند نفسي مو به مو، هامون به هامون، کو به کو
يزدان نجويد هر که او
در
پرده شيطان پرورد
نيک بخت آن که
در
اين خانه نه بگرفت و نه داد
تيزهوش آن که
در
اين پرده نه بشنيد و نه ديد
هم از موي تو پا بستم هم از بوي تو سر مستم
که سنبل
در
سمن داري و گل
در
پيرهن داري
ديوان قاآني
چه
در
هامون چه
در
بستان صف اندر صف گل و ريحان
ز يک سو لاله نعمان ز يک سو نرگس شهلا
با همه اشياست جفت و وز همه اشياست فرد
چون خرد
در
جان و جان
در
جسم و جسم اندر ثياب
روي او را صد خزينه حسن
در
هر آب و رنگ
موي او را صد صحيفه سحر
در
هر پيچ و تاب
ترککي دارم که دور از چشم بد دارد لبي
چون دو کوچک لعل و
در
وي سي و دو
در
خوشاب
چنان شد بي نياز از جود دستت آز
در
عالم
که
در
چشم مساکين سنگ و گوهر هر دو يکسان شد
نه اسب دارم نه رهي وز سيم و زر جيبم تهي
هم
در
سرم فکر مهي هم
در
دلم عزم خطر
بي سرود از وجد
در
حالت چو شمشاد از نسيم
بي سر و راز رقص
در
جنبش چو گل بر شاخسار
پوشد و بنهد به عزم رزم چون
در
دار و گير
گيرد و گردد ز بهر جنگ چون
در
گير و دار
آنکه بيرون شد ز شهر از بيم
در
هامون و کوه
يا چو بيژن رفت
در
چه يا چو اژدرها به غار
به مشکين خلق و شيرين نطق او گويي جهان داده
هر آن نافه که
در
چينش هر آن شکر که
در
هوزش
در
فارس از هر سوي هي نهر بين هي جوي بين
هي شهر بين هي کوي بين کاو ساخته
در
هر قدم
در
چنين روزي که خون از وجد مي جوشد به تن
در
چنين روزي که مي از شوق مي رقصد به جام
روي او بر قد او چون لاله يي بر شاخ گل
خال او
در
زلف او چون دانه يي
در
زير دام
زاهد از آن عيد غمگين شاهد از اين عيد شاد
باده
در
اين يک حلال و روزه
در
آن يک حرام
نه
در
روان غم و آزار و درد و رنج و ملال
نه
در
دل انده و تيمار و پيچ و بند و شکن
هم چون به دشت از ديرگه بد سست بنياني تبه
تا خلق را
در
نيم ره
در
هر زمان بخشد امان
هم مدرسي افکنده پي يونان به رشک از خاک وي
در
وي اساس جهل طي چون
در
جنان هون و هوان
ني به غير از سيم و زر يک تن
در
ايامش ملول
ني به غير از بحر و کان يک دل
در
ايامش حزين
ز يک تن
در
همه کشور خروشي بر نمي خيزد
بجز
در
صبح و شام از ناي و کوس جيش سلطاني
به هر راهش دو صد باره است و
در
هر غرفه صد طرفه
به هر کويش دوصد جويست و
در
هر خانه صد خاني
ديوان محتشم کاشاني
به سوداي دل ناشاد خود
در
مانده ام بي تو
به اين نيت که هرگز
در
نماني شاد کن ما را
چو عطا دهد صله دعا چه زيان به مائده سخا
ز
در
شهنشه اگر صلا به گداي
در
به دري رسد
بي شک رساند تير خود آن گل رخ زرين کمال
گر
در
شب از يک روزه ره
در
ديده مور افکند
شب عيد است و مه
در
ابر و مه جويندگان
در
غم
تو خود بر طرف با مي برشکن طرف کلاه خود
خفته
در
پاي گل آن سرو اي صبا
در
جنبش آ
گل ز شاخ آهسته بيرون آر و بر شمشاد ريز
ز افتادنم
در
ره چه باک آن شوخ چابک رخش را
خاري گر افتد
در
گذر سيلاب راني را چه غم
در
آن ره محتشم کان سروقد ميرفت و من
در
پي
زمين فرسوده شد از بس که بر وي چهره ماليدم
عشق اينک از ره مي رسد اي جان به استقبال رو
غم حلقه بر
در
مي زند اي دل برو
در
باز کن
با آن که خار غيرتم
در
پا بود از پي دوم
در
راه چون همره شود با آن گل رعنا کسي
بجز مهر و مهت آيينه اي
در
خور نمي بينم
که
در
خوبي به مه ميماني و از خور نمي ماني
ديوان مسعود سعد سلمان
برفت يارم و من ماندم و برفت و بماند
ز رنج
در
دل و از درد
در
بر آتش و آب
در
بزم و رزم چون تو که باشد شجاع و راد
در
نظم و نثر کيست چو تو شاعر و دبير
ديوان فيض کاشاني
اگر چه
در
غم جانان دل از جان و جهان کندم
ولي
در
دل ز عکس او جهاني کرده ام پيدا
هر رگي از هر ورق از صنع بيچون آيتي است
آن رسد
در
سر آن آيت که حکمت را
در
است
اي که خواهي شور دريا آب چشم ما به بين
در
و لعل از خون دل
در
قعر اين دريا خوش است
از دو عالم بود
در
دستم همين دين و دلي
يکنظر
در
ديده کرد آن هر دو را دزديد و رفت
هم چشم مستت فتنه جو هم مست چشمت فتنه خو
در
هند و
در
ايران فتد بس فتنه ها زآن ترک مست
از لطف و از قهر تو من از زهر و پازهر تو من
در
گريه و
در
خنده ام الملک لک و الحمد لک
حيات جاودان
در
عشق و
در
جان باختن ديدم
ز دم خود را به تيغ عشق جان و دل فدا کردم
از بهر آن گاهي مگر روزي ز من گيري خبر
شبها بسي
در
کوي تو
در
خاک و خون غلطيده من
در
دل ز عشق آتش فروز خود را
در
آتش بسوز
آتش شو و هم خود تو باش شمع مزار خويشتن
در
راه حق منصور باش از هر چه جز حق دور باش
در
راه عشق حق فکن از خويشتن بار خويشتن
نه من تنها فتادم بي سر و پا
در
ره عشقش
در
اين ره همچو من بي پا و سر بسيار افتاده
ديوان اشعار منصور حلاج
ز جسم و جان ترا نعلين و تو
در
وادي اقدس
چو موسي بگذر از نعلين و رو
در
وادي نجوي
من آن نيم کز بيم سر پاي از ره ياري کشم
در
ره چو بنهادم قدم سر
در
سر ياري کنم
کرده بر ارض و سما عرض امانت پيش از اين
در
قبول آن جمله را حيران و
در
وا کرده اي
از اين و آن حجاب آمد ترا
در
راه عشق اي دل
چو
در
دلدار پيوندي نه اين بيني نه آن بيني
ديوان شمس
در
آتش و
در
سوز من شب مي برم تا روز من
اي فرخ پيروز من از روي آن شمس الضحي
در
سر خلقان مي روي
در
راه پنهان مي روي
بستان به بستان مي روي آن جا که خيزد نقش ها
تو صدقه کن اي محتشم بر دل که ديدت اي صنم
در
غير تو چون بنگرم اندر زمين يا
در
سما
خوش مي روي
در
کوي ما خوش مي خرامي سوي ما
خوش مي جهي
در
جوي ما اي جوي و اي جوياي ما
از جان گذشته صد درج هم
در
طرب هم
در
فرج
مي کرد اشارت آسمان کاي چشم بد دور از شما
اي هفت گردون مست تو ما مهره اي
در
دست تو
اي هست ما از هست تو
در
صد هزاران مرحبا
اگر خوکي فتد
در
مشک و آدم زاد
در
سرگين
رود هر يک به اصل خود ز ارزاق و کفايت ها
در
اين دام و
در
اين دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو ديده گير بامي را
مطرب آن جا پرده ها بر هم زند خود نور او
کي گذارد
در
دو عالم پرده اي را
در
هوا
طاق و ايواني بديدم شاه ما
در
وي چو ماه
نقش ها مي رست و مي شد
در
نهان آن طاق را
من بي من و تو بي تو درآييم
در
اين جو
زيرا که
در
اين خشک بجز ظلم و ستم نيست
ني
در
آن بزم کس از درد دلي سر بگرفت
ني
در
آن باغ و چمن پاي کس از خار بخست
در
آن ختن که
در
او شخص هست و صورت نيست
مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شدست
ما را که پيدا کرده اي ني از عدم آورده اي
اي هر عدم صندوق تو اي
در
عدم بگشاده
در
از درون ني آن منم گويان که بر
در
کيست آن
هم منم بر
در
که حلقه مي زنم اين الفرار
اي عاشق و معشوق من
در
غير عشق آتش بزن
چون نقطه اي
در
جيم تن چون روشني بر جام دل
يکي مي رفت
در
چاهي چو
در
چه ديد او ماهي
مه از گردون ندا کردش من اين سويم تو لاتعجل
خوشي
در
نفي تست اي جان تو
در
اثبات مي جويي
از آن جا جو که مي آيد نگردد مشکل اين جا حل
خدايا دست مست خود بگير ار ني
در
اين مقصد
ز مستي آن کند با خود که
در
مستي کند منبل
در
جسم من جاني دگر
در
جان من قاني دگر
با آن من آني دگر زيرا به آن پي برده ام
در
گوش تو
در
هوش تو و اندر دل پرجوش تو
اين ها چه باشد تو مني وين وصف عامت مي کنم
صفحه قبل
1
...
336
337
338
339
340
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن