167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • تو همي خواهي که هر تابي اندر زلف توست
    همچو زلف خويش در کار پريشاني دهي
  • حلقه بر در مي زنند و مي روند
    نيست از ايشان کسي را آگهي
  • گر مرا در دوستي تو ز چشم
    اشک ريزد نام من دشمن نهي
  • گر بگريم تر شود دامن مرا
    تو مرا در عشق تر دامن نهي
  • ور دهي در عمر خود بار جمال
    بار غم بر جان مرد و زن نهي
  • قصد کني چون در آينه نگري تو
    کز لب خود زاينه شکر بربايي
  • در رخ من ننگري به ديده رحمت
    بلکه بدان بنگري که زر بربايي
  • اي عجب گرچه مانده ام تنها
    مانده ام در ميان غوغايي
  • کارم اکنون ز دست من بگذشت
    که در افتاده ام به دريايي
  • ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
    نه کفرم ماند و نه ايمان کجايي
  • بس که خفتند عاشقان در خون
    تا تو از رخ نقاب بگشايي
  • در حجابيم ما ز هستي خويش
    ما نهانيم و تو هويدايي
  • دردي کش درد ما در راه کسي بايد
    کو هست چو سربازان جان داده به رسوايي
  • تو زاهد و مستوري در هستي خود مانده
    تا نيست نگردي تو کي محرم ما آيي
  • با چشم پر آب پاي در آتش
    بر خاک نشسته باد پيمايي
  • چون گوي بمانده در خم چوگان
    سرگشته شده سري و نه پايي
  • هر روز ز تشنگي چو آتش
    بي واسطه در کشيده دريايي
  • عطار ز عشق او سرگشته و حيران شد
    در دير مقيمي شد دين داد به ترسايي
  • دلا در راه حق گير آشنايي
    اگر خواهي که يابي روشنايي
  • در افتادي به درياي حقيقت
    مشو غافل همي زن دست و پايي
  • وگر همچون که يوسف خود پسندي
    کشي در چاه محنت ها بلايي
  • امروز دگر هستم دردي کشم و مستم
    در بتکده بنشستم دين داده به ترسايي
  • ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
    کاي عاشق سرگردان تا چند ز رعنايي
  • چون در خور او نمي توان شد
    بر بوي وصال او چه پويي
  • خون مي خور و پشت دست مي خاي
    گر در ره درد مرد اويي