167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

ديوان خواجوي کرماني

  • ياد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
    باده چشم عقل مي بست و در دل مي گشود
  • اي دل من بسته در آن زنجير سمن سا دل
    کرده مرا در غم عشقت بي سر و بي پا دل
  • ديوان رهي معيري

  • هستي ندارد بها بي عشق و مستي، مستي بود کار ما در بزم هستي
    در ميخانه عاشقي ساغرپرستم، ساقي چون تو شوي، خوشا ساغرپرستي
  • ديوان سعدي

  • چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده اي
    ديگر چو شب نزديک شد چون زلف در پا مي برد
  • ما خار غم در پاي جان در کويت اي گلرخ روان
    وان گه که را پرواي آن کز پاي نشتر برکند
  • اي در دل ما داغ تو تا کي فريب و لاغ تو
    گر به بود در باغ تو ما نيز هم بد نيستيم
  • خوش آمد نيست سعدي را در اين زندان جسماني
    اگر تو يک دلي با او چو او در عالم جان آي
  • مواعظ سعدي

  • خدا را در فراخي خوان و در عيش و تن آساني
    نه چون کارت به جان آيد خدا از جان و دل خواني
  • گلستان سعدي

  • سرهنگزاده اي را بر در سراي اغلمش ديدم که عقل و کياستي و فهم و ...
  • ... برانديشم که بطعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم ...
  • گفتم: در آن نوبت اشارت من قبول نکردي که گفتم پادشاهان چون سفر ...
  • وزراي نوشيروان در مهمي از مصالح مملکت انديشه هميکردند و هر يک ...
  • ... کسري به مصلحتي در سخن هميگفتند و ابوزرجمهر که مهتر ايشان بود ...
  • ... بخواب ديد پادشاهيرا در بهشت و پارسائي در دوزخ. پرسيد که موجب ...
  • ... که حسن ظن همگنان در حق من به کمالست و من در عين نقصان. روا باشد ...
  • ... توانگر به چشم حقارت در فقيه نظر کردي و گفتي من بسلطنت رسيدم و ...
  • ... چه نشيني که فلان در اين شهر طبعي کريم دارد و کرمي عميم. ميان ...
  • ... بود که حاتم طائي در کرم ظاهر حالش بنعمت دنيا آراسته و خست نفس ...
  • ... مهابتي از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته ...
  • ... نعيب غراب البين در پرده الحان اوست يا آيت ان انکر الاصوات در ...
  • ياد دارم که در ايام جواني گذر داشتم بکوئي و نظر بروئي. در تموزي ...
  • ... فام ضعيف اندام در نظرش حقير آمد بحکم آنکه کمترين خدم حرم او ...
  • درختي در اين وادي زيارتگاه است که مردمان بحاجت خواستن آنجا روند. ...
  • ... معلم پادشه زاده را در تهذيب اخلاق خداوندزادگان. انبتهم الله ...
  • ... . بيطار از آنچه در چشم چهارپايان ميکرد در ديده او کشيد و کور شد. ...
  • ديوان سلمان ساوجي

  • مدح جاه تو نه از روي و ريا مي گويم
    که مرا مدح تو در جان چو روان در بدن است
  • اي ز شرم اثر راي تو خور در تب و تاب!
    وي زمهر سم شبديز تو مه در تک و تاز!
  • مرا که چشم تو بخت است و بخت، در خواب است
    مرا که زلف تو، شام است و صبح، در شام است
  • بي تو گرمي خورده ام، در سينه ام خون بسته است
    بي تو گر گل چيده ام، در ديده ام خار آمدست
  • ساغرم پر مي و مي در سر و سر بر کف دست
    تو چه داني که من امروز چه در سر دارم
  • از آنت در ميان دل چو جان جا کرده ام دايم
    که من جاي تو در عالم برون از دل نمي دانم
  • در راه او بايد شدن گاهي به سر گاهي به پا
    سلمان نخواهد شد به سر الا چنين در راه او
  • دل چو رازش گفت با جان من نبودم در ميان
    در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو
  • بيا بر چشم من بنشين جمال روي خود را بين
    به دريا در شو ار خواهي که با در دانه بنشيني
  • ازان مي در قدح خندد که مي را هست ازو رنگي
    ازان گل بي وفا باشد که در گل هست ازو بويي
  • ديوان سنايي

  • دام کن بر طرف بام از حلقه هاي زلف خويش
    چون که جان در جام کردي تنگ در کش جام را
  • عشق آتشي ست در دل و آبي ست در دو چشم
    با هر که عشق جفت ست زين هر دو فرد نيست
  • آفرين بادا بر آن کس کو ترا در بر بود
    و آفرين بادا بر آن کس کو ترا در خور بود
  • از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
    دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس
  • از لب خويش و لب او در فراق و در وصال
    چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده ايم
  • کس را چو تو گل سور ني در خلد چون تو حور ني
    در پرده زنبور ني چون دو لب تو انگبين
  • که چون در آيد در طبع تو شود بي شک
    بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
  • برو همچون سنايي باش، نه دين باش و نه دنيا
    کسي کو چون سنايي شد در اين هر دو در بندد
  • مسلمانان سراي عمر، در گيتي دو در دارد
    که خاص و عام و نيک و بد بدين هر دو گذر دارد
  • طمع در سيم و زر چندين مکن گردين و دل خواهي
    که دين و دل تبه کرد آن که دل در سيم و زر دارد
  • ور درين مجلس شما عاشق تر از شمع و مي ايد
    پس چو شمع و مي قدم در آب و آتش در نهيد
  • من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او
    من که جاه و مال و دين در عشق او کردم نثار
  • ور نه بگريزي از اينها باز دارندت به قهر
    اين ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثير
  • هر چه در خاطرات آيد که من آنم نه من آنم
    هر چه در فهم تو گنجد که چنينم نه چنانم
  • نه پدر بر سر که ما در پيش او نازي کنيم
    ني پسر در بر که ما از روي او شادان شويم
  • نه هر آهو که پيش آيد بود در ناف او نافه
    نه هر زنده که تو بيني بود در قالب او جان
  • تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده يک نان
    تو روح افزاي در دانش عدو را گو برو جان کن
  • در آن دريا فگن خود را که موجش باشد از حکمت
    که جزع او به قيمت تر بود از در عماني
  • ز حسي دان نه از عقلي اگر در خود بدي يابي
    ز هيزم دان نه از آتش اگر در وي دخان بيني
  • روي او دل را چنان چون پير را در دست قوت
    لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شير
  • در يکي رو رودکي و عنصري با طعن و ضرب
    وز دگر سو بو تمام و بحتري در کر و فر
  • اي چون گل و مل در به در و دست به دست
    هر جا ز تو خرمي و هر کس ز تو مست
  • ديوان سيف فرغاني

  • تو از من نيستي غايب که اندر جان خيال تو
    مرا در دل چو انديشه است و در ديده چو بينايي
  • شکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل او
    داشتم تا وقت صبح اين در دهن و آن در کنار
  • از زبان خلق دايم جان و آن بشنيده ايم
    هر دو داري اي صنم اين در لب و آن در سخن
  • ديوان شاه نعمت الله ولي

  • درآ با ما در اين دريا، و خوش بنشين به چشم ما
    به عين ما نظر مي کن ببين ما را در اين دريا
  • مرا حالي است با جانان که جانم در نمي گنجد
    مرا سري است با دلبر که دل در بر نمي گنجد
  • چه غوغايي است درد او که در هر دل نمي باشد
    چه سودائي است عشق او که در هر سر نمي گنجد
  • چه حرف است اينکه مي خوانم که در کاغذ نمي يابم
    چه علم است اينکه مي دانم که در دفتر نمي گنجد
  • نه هر خاکي که مي بيني در او کاني ز زر باشد
    ز من جو نقد اين معني که در دريا گهر دارم
  • دل به دست زلف او داديم و در پا مي کشد
    لاجرم چون زلف او در پيچ و تاب افتاده ايم
  • تو گر گنجي همي جوئي درآ در کنج دل با ما
    که کنج ما بود معمور و در ويرانه اي داريم
  • ما را اگر داري نظر در موج و در دريا نگر
    چون او من است و من ويم هرگز نگويم او شدم
  • کشکول شيخ بهايي

  • آن کس که دانش را در اختيار جاهلان نهد، تباهش ساخته است. و آن که ...
  • ... هر گاه نفس تو، در آنچه فرمانش مي دهي، فرمانت نبرد، در آنچه او ...
  • ... آن داري که فردا در بهشت بديدارم آئي، در دنيا غريب، تنها و ...
  • ... حمدالله مستوفي در نزهه القلوب و ديگر مورخان نيز نقل کرده اند که ...
  • ابن جوزي در کتاب صفوه الصفوه، پيرامن حوادث سال ششصد و چهل نوشته ...
  • ... حاصل آيد که تو در دنيا به مصاحبتش لذت بري و در آخرت بنورش هدايت ...
  • ... گفت: سستي نگرفتن در ذکر حق سبحانه و بيزاري نيافتن در حق وي و ...
  • ... است: آسان گيريت در آميزش با مردمان، از معايب توست. از اين رو، ...
  • ... با نهادن مظروف در آن تنگ تر همي شود. جز ظرف دانش که هر چه در آن ...
  • ... مرهمي زدايند اما در انديشه ي سؤ حال نباشند. دلها از هواي ديگري ...
  • ميوه هاي هرات در نهايت لطافت است، از خوردنشان نه زياني است نه ...
  • در زيبائي و استحکام بي نظير است. بسا که همانندش در هيچ جا يافت ...
  • و در صحنش نهري جاري است که دو سويش را سنگچين ساخته اند و در وسط ...
  • اي آنکه در درياهاي آرزو غوطه وري، خداوند رهنمائيت کند اينهمه ...
  • ... فرمود: خيانت آدمي در زمينه ي دانش شديدتر از خيانت وي در زمينه ي ...
  • ... از هم اوست: روح در بدن نيست بل بدن در روح است. چرا که روح وسيع ...
  • ... کرخي: سخن بنده در زمينه ي کاري که وي را سودي ندهد، باعث بي ...
  • ... گفت: شادي دنيا در آن است که بدانچه داري خرسند باشي و اندوهش در ...
  • در کتاب کشف اليقين في فضائل امير المومنين نقل است که ابن عباس ...
  • ... دريغا، چرا که من در اين سوي وادي ام و خانه ي ايشان آن دورها در ...
  • ... براه افتاد و منصور در حالي که با نگاه تعقيبش ميکرد، خواند: همه ...
  • ... راستي چگونه ما در وادئي هستيم و ملامتگران در وادي ديگر. ...
  • نيز در حديثي مستند از خاندان پيامبر نقل است که: گناهکارترين ...
  • ... روز دنيا را بر او در بندد و وي از او خشنود بود، در بهشت بود. ...
  • در يکي از کتب تاريخي مورد اعتماد آمده است که: مامون در مجلس شمع ...
  • اما آن گاه که دست در گردنش کردم و لب بر نهادمش، در شمار بخطا ...
  • اين هر سه در «بسم الله » بترتيب جمع است. چه اسم در آن مجرور به ...
  • ... واي بر تو، نداني در مقابل چه مقام ايستاده بودم؟ نماز بنده زماني ...
  • ... عباد است و ثعالبي در يتيمه الدهر از او ذکر بميان آورده است. ...
  • در اخبار آمده است که خفتن در فاصله ي طلوع فجر و طلوع خورشيد ...
  • محقق دواني در شرح هياکل گويد: هر حيواني را نزد مصنف نفس مجردي ...
  • ... محمد غزالي، مدتي در نيشابور شاگري امام الحرمين کرد و در دانش به ...