نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
ياد باد آن شب که دلبر مست و دل
در
دست بود
باده چشم عقل مي بست و
در
دل مي گشود
اي دل من بسته
در
آن زنجير سمن سا دل
کرده مرا
در
غم عشقت بي سر و بي پا دل
ديوان رهي معيري
هستي ندارد بها بي عشق و مستي، مستي بود کار ما
در
بزم هستي
در
ميخانه عاشقي ساغرپرستم، ساقي چون تو شوي، خوشا ساغرپرستي
ديوان سعدي
چون حلقه
در
گوشم کند هر روز لطفش وعده اي
ديگر چو شب نزديک شد چون زلف
در
پا مي برد
ما خار غم
در
پاي جان
در
کويت اي گلرخ روان
وان گه که را پرواي آن کز پاي نشتر برکند
اي
در
دل ما داغ تو تا کي فريب و لاغ تو
گر به بود
در
باغ تو ما نيز هم بد نيستيم
خوش آمد نيست سعدي را
در
اين زندان جسماني
اگر تو يک دلي با او چو او
در
عالم جان آي
مواعظ سعدي
خدا را
در
فراخي خوان و
در
عيش و تن آساني
نه چون کارت به جان آيد خدا از جان و دل خواني
گلستان سعدي
سرهنگزاده اي را بر
در
سراي اغلمش ديدم که عقل و کياستي و فهم و ...
... برانديشم که بطعنه
در
قفاي من بخندند و سعي مرا
در
حق عيال بر عدم ...
گفتم:
در
آن نوبت اشارت من قبول نکردي که گفتم پادشاهان چون سفر ...
وزراي نوشيروان
در
مهمي از مصالح مملکت انديشه هميکردند و هر يک ...
... کسري به مصلحتي
در
سخن هميگفتند و ابوزرجمهر که مهتر ايشان بود ...
... بخواب ديد پادشاهيرا
در
بهشت و پارسائي
در
دوزخ. پرسيد که موجب ...
... که حسن ظن همگنان
در
حق من به کمالست و من
در
عين نقصان. روا باشد ...
... توانگر به چشم حقارت
در
فقيه نظر کردي و گفتي من بسلطنت رسيدم و ...
... چه نشيني که فلان
در
اين شهر طبعي کريم دارد و کرمي عميم. ميان ...
... بود که حاتم طائي
در
کرم ظاهر حالش بنعمت دنيا آراسته و خست نفس ...
... مهابتي از مشت زن
در
دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته ...
... نعيب غراب البين
در
پرده الحان اوست يا آيت ان انکر الاصوات
در
...
ياد دارم که
در
ايام جواني گذر داشتم بکوئي و نظر بروئي.
در
تموزي ...
... فام ضعيف اندام
در
نظرش حقير آمد بحکم آنکه کمترين خدم حرم او ...
درختي
در
اين وادي زيارتگاه است که مردمان بحاجت خواستن آنجا روند. ...
... معلم پادشه زاده را
در
تهذيب اخلاق خداوندزادگان. انبتهم الله ...
... . بيطار از آنچه
در
چشم چهارپايان ميکرد
در
ديده او کشيد و کور شد. ...
ديوان سلمان ساوجي
مدح جاه تو نه از روي و ريا مي گويم
که مرا مدح تو
در
جان چو روان
در
بدن است
اي ز شرم اثر راي تو خور
در
تب و تاب!
وي زمهر سم شبديز تو مه
در
تک و تاز!
مرا که چشم تو بخت است و بخت،
در
خواب است
مرا که زلف تو، شام است و صبح،
در
شام است
بي تو گرمي خورده ام،
در
سينه ام خون بسته است
بي تو گر گل چيده ام،
در
ديده ام خار آمدست
ساغرم پر مي و مي
در
سر و سر بر کف دست
تو چه داني که من امروز چه
در
سر دارم
از آنت
در
ميان دل چو جان جا کرده ام دايم
که من جاي تو
در
عالم برون از دل نمي دانم
در
راه او بايد شدن گاهي به سر گاهي به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنين
در
راه او
دل چو رازش گفت با جان من نبودم
در
ميان
در
درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو
بيا بر چشم من بنشين جمال روي خود را بين
به دريا
در
شو ار خواهي که با
در
دانه بنشيني
ازان مي
در
قدح خندد که مي را هست ازو رنگي
ازان گل بي وفا باشد که
در
گل هست ازو بويي
ديوان سنايي
دام کن بر طرف بام از حلقه هاي زلف خويش
چون که جان
در
جام کردي تنگ
در
کش جام را
عشق آتشي ست
در
دل و آبي ست
در
دو چشم
با هر که عشق جفت ست زين هر دو فرد نيست
آفرين بادا بر آن کس کو ترا
در
بر بود
و آفرين بادا بر آن کس کو ترا
در
خور بود
از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
دارم ز تو تا جان بود
در
دل هوا
در
جان هوس
از لب خويش و لب او
در
فراق و
در
وصال
چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده ايم
کس را چو تو گل سور ني
در
خلد چون تو حور ني
در
پرده زنبور ني چون دو لب تو انگبين
که چون
در
آيد
در
طبع تو شود بي شک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
برو همچون سنايي باش، نه دين باش و نه دنيا
کسي کو چون سنايي شد
در
اين هر دو
در
بندد
مسلمانان سراي عمر،
در
گيتي دو
در
دارد
که خاص و عام و نيک و بد بدين هر دو گذر دارد
طمع
در
سيم و زر چندين مکن گردين و دل خواهي
که دين و دل تبه کرد آن که دل
در
سيم و زر دارد
ور درين مجلس شما عاشق تر از شمع و مي ايد
پس چو شمع و مي قدم
در
آب و آتش
در
نهيد
من که جان و عمر و دل درباختم
در
عشق او
من که جاه و مال و دين
در
عشق او کردم نثار
ور نه بگريزي از اينها باز دارندت به قهر
اين ده و نه
در
جهنم و آن ده و دو
در
اثير
هر چه
در
خاطرات آيد که من آنم نه من آنم
هر چه
در
فهم تو گنجد که چنينم نه چنانم
نه پدر بر سر که ما
در
پيش او نازي کنيم
ني پسر
در
بر که ما از روي او شادان شويم
نه هر آهو که پيش آيد بود
در
ناف او نافه
نه هر زنده که تو بيني بود
در
قالب او جان
تو نام الفنج
در
حکمت فلک را گو مده يک نان
تو روح افزاي
در
دانش عدو را گو برو جان کن
در
آن دريا فگن خود را که موجش باشد از حکمت
که جزع او به قيمت تر بود از
در
عماني
ز حسي دان نه از عقلي اگر
در
خود بدي يابي
ز هيزم دان نه از آتش اگر
در
وي دخان بيني
روي او دل را چنان چون پير را
در
دست قوت
لفظ او جان را چنان چون طفل را
در
کام شير
در
يکي رو رودکي و عنصري با طعن و ضرب
وز دگر سو بو تمام و بحتري
در
کر و فر
اي چون گل و مل
در
به
در
و دست به دست
هر جا ز تو خرمي و هر کس ز تو مست
ديوان سيف فرغاني
تو از من نيستي غايب که اندر جان خيال تو
مرا
در
دل چو انديشه است و
در
ديده چو بينايي
شکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل او
داشتم تا وقت صبح اين
در
دهن و آن
در
کنار
از زبان خلق دايم جان و آن بشنيده ايم
هر دو داري اي صنم اين
در
لب و آن
در
سخن
ديوان شاه نعمت الله ولي
درآ با ما
در
اين دريا، و خوش بنشين به چشم ما
به عين ما نظر مي کن ببين ما را
در
اين دريا
مرا حالي است با جانان که جانم
در
نمي گنجد
مرا سري است با دلبر که دل
در
بر نمي گنجد
چه غوغايي است درد او که
در
هر دل نمي باشد
چه سودائي است عشق او که
در
هر سر نمي گنجد
چه حرف است اينکه مي خوانم که
در
کاغذ نمي يابم
چه علم است اينکه مي دانم که
در
دفتر نمي گنجد
نه هر خاکي که مي بيني
در
او کاني ز زر باشد
ز من جو نقد اين معني که
در
دريا گهر دارم
دل به دست زلف او داديم و
در
پا مي کشد
لاجرم چون زلف او
در
پيچ و تاب افتاده ايم
تو گر گنجي همي جوئي درآ
در
کنج دل با ما
که کنج ما بود معمور و
در
ويرانه اي داريم
ما را اگر داري نظر
در
موج و
در
دريا نگر
چون او من است و من ويم هرگز نگويم او شدم
کشکول شيخ بهايي
آن کس که دانش را
در
اختيار جاهلان نهد، تباهش ساخته است. و آن که ...
... هر گاه نفس تو،
در
آنچه فرمانش مي دهي، فرمانت نبرد،
در
آنچه او ...
... آن داري که فردا
در
بهشت بديدارم آئي،
در
دنيا غريب، تنها و ...
... حمدالله مستوفي
در
نزهه القلوب و ديگر مورخان نيز نقل کرده اند که ...
ابن جوزي
در
کتاب صفوه الصفوه، پيرامن حوادث سال ششصد و چهل نوشته ...
... حاصل آيد که تو
در
دنيا به مصاحبتش لذت بري و
در
آخرت بنورش هدايت ...
... گفت: سستي نگرفتن
در
ذکر حق سبحانه و بيزاري نيافتن
در
حق وي و ...
... است: آسان گيريت
در
آميزش با مردمان، از معايب توست. از اين رو، ...
... با نهادن مظروف
در
آن تنگ تر همي شود. جز ظرف دانش که هر چه
در
آن ...
... مرهمي زدايند اما
در
انديشه ي سؤ حال نباشند. دلها از هواي ديگري ...
ميوه هاي هرات
در
نهايت لطافت است، از خوردنشان نه زياني است نه ...
در
زيبائي و استحکام بي نظير است. بسا که همانندش
در
هيچ جا يافت ...
و
در
صحنش نهري جاري است که دو سويش را سنگچين ساخته اند و
در
وسط ...
اي آنکه
در
درياهاي آرزو غوطه وري، خداوند رهنمائيت کند اينهمه ...
... فرمود: خيانت آدمي
در
زمينه ي دانش شديدتر از خيانت وي
در
زمينه ي ...
... از هم اوست: روح
در
بدن نيست بل بدن
در
روح است. چرا که روح وسيع ...
... کرخي: سخن بنده
در
زمينه ي کاري که وي را سودي ندهد، باعث بي ...
... گفت: شادي دنيا
در
آن است که بدانچه داري خرسند باشي و اندوهش
در
...
در
کتاب کشف اليقين في فضائل امير المومنين نقل است که ابن عباس ...
... دريغا، چرا که من
در
اين سوي وادي ام و خانه ي ايشان آن دورها
در
...
... براه افتاد و منصور
در
حالي که با نگاه تعقيبش ميکرد، خواند: همه ...
... راستي چگونه ما
در
وادئي هستيم و ملامتگران
در
وادي ديگر. ...
نيز
در
حديثي مستند از خاندان پيامبر نقل است که: گناهکارترين ...
... روز دنيا را بر او
در
بندد و وي از او خشنود بود،
در
بهشت بود. ...
در
يکي از کتب تاريخي مورد اعتماد آمده است که: مامون
در
مجلس شمع ...
اما آن گاه که دست
در
گردنش کردم و لب بر نهادمش،
در
شمار بخطا ...
اين هر سه
در
«بسم الله » بترتيب جمع است. چه اسم
در
آن مجرور به ...
... واي بر تو، نداني
در
مقابل چه مقام ايستاده بودم؟ نماز بنده زماني ...
... عباد است و ثعالبي
در
يتيمه الدهر از او ذکر بميان آورده است. ...
در
اخبار آمده است که خفتن
در
فاصله ي طلوع فجر و طلوع خورشيد ...
محقق دواني
در
شرح هياکل گويد: هر حيواني را نزد مصنف نفس مجردي ...
... محمد غزالي، مدتي
در
نيشابور شاگري امام الحرمين کرد و
در
دانش به ...
صفحه قبل
1
...
333
334
335
336
337
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن