نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
تذکرة الاوليا عطار
... ». و گفت: «اگر
در
قيامت حساب
در
دست من کند بيند که چه کنم: همه ...
در
احاديث و تفسير و بيان و تقرير و وعظ و تذکير، شأني عظيم داشت و ...
... و مرقعي نو زيبا
در
پوشيده و
در
عهد، شيخ ابوالحسن برنودي يکي بود ...
... «شبلي و اصحاب وي،
در
سايه طوبي موافقت کردند ومن گوشه مرقع شبلي ...
... «اگر مرد چادر زني
در
سر گيرد زن شود؟». گفت: «نه ». گفت: «اگر زني ...
... چنان نداند که من
در
قيامت بياستم تا او را
در
پيش نکنم،
در
بهشت ...
... بساط محبتم بداري
در
آن مست گردم
در
دوستي تو، و اگر بر بساط ...
... بود - که گويند
در
بني اسرائيل کس بودي که سالي
در
سجود بودي و دو ...
و
در
مسجد رصافيه بغداد وعظ گفتي و امام احمد را چون
در
مسئله يي ...
پس تفاوت
در
ديدار آمد، لاجرم چون ديد موسي - عليه السلام -
در
...
در
پيش خليفه او را غمز کردند که: «قومي به هم
در
شده اند و سرود ...
... گفت: «نظر کردم
در
ذل هر صاحب ذلي، ذلم بر جمله زيادت آمد،
در
آخر ...
و گفت: «
در
راه که روي، برادران را از خود
در
پيش دار تا خدا تو را ...
... مردمان عزلت گيري و
در
عزلت جهد کن تا شيطان تو را
در
بيداديها و ...
... از وي بيرون آمدي
در
راحت افتادي. هر کجا خواهي مي رو». و گفت: ...
کليله و دمنه
... گفت: تمامي آنچه
در
دنيا براي آباداني عالم بکار شود و اوساط ...
... ممکنست که يان سخن
در
لباس تصلف برخواطر گذرد، و
در
معرض تسوق پيش ...
او
در
اين فکرت مي پيچيد و
در
اين حيرت مي ناليد که زن از حمام
در
...
... دانند ، و برادر را
در
محل رفيق ، و زن را بمثابت اليف شمرند، و ...
تذکرة الاوليا عطار
و
در
هر چهل روز تصنيفي از غوامض حقايق مي ساخت و
در
علم ظاهر بسي ...
سفرنامه ناصر خسرو
و
در
پهناي مسجد دري است مشرقي كه آن را «باب العين» گويند كه چون ...
کليله و دمنه
در
جمله بر اين کار اقبال تمام کردم و هر کجا بيماري نشان يافتم که ...
... اگر خواهد حقي را
در
لباس باطل بيرون آرد و باطلي را
در
معرض حق ...
... موضع ستوده است :
در
خدمت پادشاه کامران مکرم ، يا
در
ميان زهاد ...
... وحوش چيست ؟ گفت:
در
صحبت من خرگوشي فرستاده بودند ،
در
راه شيري ...
... و رعنايي طيطوي
در
خشم شد و دريا
در
موج آمد و بچگان ايشان را ...
... ، و عظت ناصحان
در
گوش نگذاري و هراينه
در
سر اين استبداد و اصرار ...
... پيوست و دشمنايگي
در
موضع دوستي و وحشت بجاي الفت قرار گرفت و ...
... نماند که هيچيز
در
کشف شبهت و افزودن
در
نور بصيرت چون مجاهدت و ...
... فرود آمدند و جمله
در
دام افتادند و صياد شادمان گشت و گرازان بتگ ...
... نگردد که قلع آن
در
امکان نيايد ، و آخر بحيلت بلا بندي توان کرد ...
جواب داد که :
در
مقابله تقدير آسماني که نه آن را بتوان ديد و نه ...
... بشنود رقتي و رحمتي
در
دل آورد و با خود گفت : بزه کار شدم بدانچه ...
... تو ، اي مکار ،
در
جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسرواني نيکو ...
... :بلي ، بحکم آنکه
در
آن تواضع منفعتي مي شناخت آن را مذلت نشمرد و ...
... بگذشت ضعف پيري
در
اطراف پيدا آمد و اثر خويش
در
قوت ذات و نور ...
... مقرر است و رغبت
در
طلب رضا و تحري مسرت من معلوم ، اگر تکلف
در
...
... کرده ام و امروز
در
عرصه فراغ و نهمت مي خرامد و
در
رياض امن و ...
در
جمله اين کار دراز است و تو نادان وار بر مرکب تمني سوار شده اي ...
... نيارامد ، اگر چه
در
ملاطفت مبالغت نمايد و
در
تودد تنوق واجب ...
... هنران ناآزموده
در
بد گفت هنرمندان کافي نشنود ، و عقل و راي خويش ...
و شگال
در
دولت تو بمحلي بلند و منزلتي مشهور رسيده بود. بر وي ...
... قاصدان ،آن گوشت
در
منزل شگال نهاده باشند ، و اين قدر
در
جنب کيد ...
... عفو را مجال بود
در
باب کسي که بقصد
در
حق من و اهل مملکت من ...
... نشايد آورد که نه
در
طاعت و مناصحت تو تقصيري بود و نه
در
عنايت و ...
... فرمايد و بار ديگر
در
دام آفت نکشد ، و بگذارد تا
در
اين بيابان ...
جزع
در
توقف دار و انصاف از نفس خود بده ، و ما اصابک من سيئة فمن ...
... بدکردار متهور که
در
ايذا غلو نمايد ، و چون بمثل آن مبتلا شود
در
...
اگر
در
ترشيح او سعي رود همچنان باشد که سگ را طوق مرصع فرمايند و ...
... ؛ و خود برخاست.
در
وقت ايران دخت و قومي ديگر که
در
موازنه او بود ...
خواست که بشهر رود ،
در
آن نزديکي کشتي مشحون به انواع نفايس بکران ...
و هرکه
در
مقام توکل ثبات قدم ورزد و آن را بصدق نيت قرين گرداند ...
برهمن گفت: آنچه
در
وسع و امکان بود
در
جواب و سوال با ملک تقديم ...
پيام مشرق اقبال لاهوري
ديده ي معني گشا اي ز عيان بيخبر
لاله کمر
در
کمر، نيمه ي آتش به بر، مي چکدش بر جگر، شبنم اشگ سحر،
در
شفق انجم نگر
در
تپش آفتاب، غوطه زني
در
سراب، هم به شب ماهتاب، تند روي چون شهاب، چشم تو ناديده خواب
تيز ترک گام زن منزل ما دور نيست
ديوان امير خسرو
گلرخا، روي تو آن را که
در
آمد
در
چشم
هر که را گل به دو چشم آيدش او هم چو خس است
نشستي
در
دل و گويي که دل
در
من نهان کردي
نمي داني که آخر بر دلم اين بار مي آيد
چه جاي طعنه، گر از خانه نارم ياد
در
کويي
که
در
هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد
در
ره بماند اين چشم تر، کان شوخ مهمان کي رسد
لب تشنه را خون
در
جگر، تا آب حيوان کي رسد
به چه کار آيدم آن دل که نه
در
کار تو آيد؟
گل
در
آن ديده هزاران که نه بر خار تو آيد
آفت خسرو شدند اين هر دو چشم و لاجرم
من ز شان
در
خون و شان از خويش
در
خونابه اند
راستي هر که
در
آن شکل و شمايل مي ديد
هم چو من فتنه
در
آن شکل و شمايل مي شد
ز غيرت سوختم، جانا، چو
در
غيرم زدي آتش
تو آتش مي زني
در
غير و غير از من نمي سوزد
مشنو که خسرو را زبان
در
ذکر جانان خشک شد
کان خشک لب جز
در
سخن گه گه زبان راتر نهد
وز حروفي نام رخش و داردت هر جا، چه سود؟
در
عرب وي را کميت است اسم و
در
تاتار بور
خلق گل بينند و من روي تو، زيرا خوش تر است
يک نظر
در
دوست از صد ساله بستان
در
نظر
روي من از اشک و رويت از صفا آيينه شد
روي خود
در
روي من بين، روي من
در
روي خويش
گفتار تو کايد برون از جان و
در
جان
در
رود
مردم کش است از چه لبت، گر آب حيوان داردش
تو سر مستي و من عاشق، بيا تا با تو
در
غلتم
ز دست لعل تو تا چند
در
خون جگر غلتم
مرا خر
در
خلاب افتاد و از آب دو چشم خود
چو کس را نيست پا
در
گل، چه داند کس که من چونم؟
از تشنگي آن دو لب مي آيدم خون
در
جگر
مردم که
در
خواب از لبش دوش آب حيوان خورده ام
دامن چو صبح از مهر او زينسان که
در
خون مي کشم
هر لحظه
در
صد موج خون زين چشم پر نم اوفتم
سر به
در
تو کرده خون مي کنيم، ز
در
درون
ناشده سر چو خاک راه، از تو چگونه پا کشم؟
ز سوزم خواب شب بويي
در
آمد، مست من گفتا
«
در
اين خانه جگر مي سوزد و بوي کباب است اين »
لب و چشمم به رشکند از پي خاک درت با هم
که اين
در
گردن سرمه ست و آن
در
بند بوسيدن
در
دل که شب جفاي تو مي گشت تا به روز
گفتم که، اي تو،
در
دل من، گفت، جان تو
ببينم
در
رخت گر ره بود
در
آتش و تيغم
دوم ز انسان که گويي مي روم بر سوسن و لاله
در
حيرتم تا هر شبي چون خواب مي آيد ترا
زينسان که
در
هر گوشه اي صد دل پريشان کرده اي
اي خوش آن کشته که شد
در
ته شمشير و بزيست
که
در
آن دم تو به نظاره ما مي آيي
ديوان اوحدي مراغي
کند
در
نامه ياد از عهد و از پيمان و من
در
پي
نهم زنهار بر جانش، که صد زنهار بنويسد
ميان باغ و طرف جوي و پاي سرو و پيش گل
طرب
در
جان و مي
در
جام و گل بر بار خوش باشد
از
در
ما چو
در
آمد، اثر ما بنماند
اين دل و دين و تن و جان و سر و پا بنماند
به دست ديده بود آن دل، کنون گم گشت و چندين شد
که من با ديده
در
دعوي و با تن
در
قضا بودم
در
آب من چون شير شو، تا آتشت کمتر شود
در
قوس من چون تير شو، تا تير و بهرامت کنم
يک بوسه
در
ده زان دهن وانگه بريز اين خون من
تا
در
دمي حاصل شود هم کام من، هم کام تو
بر ما تو بسته
در
چو قرق سال و ماه و ما
سر
در
جهان نهاده چو صافي به بوي تو
گفتي: به دير و زود من دلشاد گردانم ترا
در
مهر کوش، اي با تو من
در
بند دير و زود نه
هر دو عالم
در
سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمي گويي که هستي
در
دو عالم يا نه اي؟
نه پيمان بسته اي با من؟ که
در
پيمان من باشي
من از حکمت نپيچم سر، تو
در
فرمان من باشي
ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه
در
شهري
به صد جايت نشان گفتند و جون جستم نه
در
جايي
تو اسب عمر پي مال کرده تيز و بدان
که مال
در
ده و گيرست و عمر
در
تگ و تاز
ديوان انوري
به قدر و جاه و شرف
در
جهان سمر بادي
که داد و دين و هنر
در
جهان ز تو سمرست
حکم آن
در
شرع و دين از آفت طغيان مصون
راي اين
در
حل و عقد از قدح هر قادح بري
ديوان بيدل دهلوي
مرا از شش جهت قيد است و خوش آزاد ميگردم
کم افتد مهره ئي زينسان که
در
شش
در
کند بازي
ديوان حافظ
آه از آن جور و تطاول که
در
اين دامگه است
آه از آن سوز و نيازي که
در
آن محفل بود
در
سماع آي و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما
در
سر گير
مگر ديوانه خواهم شد
در
اين سودا که شب تا روز
سخن با ماه مي گويم پري
در
خواب مي بينم
ديوان خاقاني
اي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در
سر شدي ندانمت اي دل چه
در
سر است
اي گشته خجل ز آن رخ گلگون گل و شمع
وز رشک تو
در
سرشک و
در
خون گل و شمع
ديوان خواجوي کرماني
کي گمان بردم که هر چند از جهان خون مي خورم
در
جهان کس نيست کو خون منش
در
خورد نيست
صفحه قبل
1
...
332
333
334
335
336
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن