167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • تا کي خفتي که کاروان رفت
    در رسته کاروان ما باش
  • ديده جان روي او تا بنبيند عيان
    در طلب روي او روي به ديوار باش
  • غيرت آمد بر دلم زد دور باش
    يعني اي نااهل ازين در دور باش
  • گر مرد رهي ز رهروان باش
    در پرده سر خون نهان باش
  • در کوي قلندري چو سيمرغ
    مي باش به نام و بي نشان باش
  • عطار ز مدعي بپرهيز
    رو گوشه نشين و در ميان باش
  • در عشق تو من توام تو من باش
    يک پيرهن است گو دو تن باش
  • چون جمله يکي است در حقيقت
    گو يک تن را دو پيرهن باش
  • ور کشتن تو دهند فتوي
    در کشتن خود به تاختن باش
  • مانند حسين بر سر دار
    در کشتن و سوختن حسن باش
  • گر تو در معرفت شکافي موي
    ور زبان تو هست گوهر پاش
  • يک سر موي بيش و کم نشود
    زانچه بنگاشت در ازل نقاش
  • تو چه داني که در نهاد کثيف
    آفتاب است روح يا خفاش
  • زاهد خام خويش بين هرگز
    نشود پخته گر نهي در داش
  • دستم نرسد به زلف چون شستش
    در پاي از آن فتادم از دستش
  • گر مرغ هواي او شوم شايد
    صد دام معنبر است در شستش
  • چون بود بتي چنان که در عالم
    بپرستندش که جاي آن هستش
  • عطار دلي که داشت در عشقش
    برخاست اوميد و نيست بنشستش
  • خورشيد که دست برد در خوبي
    نتواند ريخت آب بر دستش
  • چو هست چشمه حيوان زکات خواه لبش
    اگر قيام کند در سکندري رسدش
  • سکندري چه بود با لب چو آب حيات
    که گر چو خضر رود در پيمبري رسدش
  • هر که در خود ماند چون گردون بسي
    گر نگردد گرد راهت نرسدش
  • تا نباشد همچو يوسف خواجه اي
    بندگي در قعر چاهت نرسدش
  • عرش اگر کرسي نهد در زير پاي
    دست بر زلف سياهت نرسدش
  • گرچه سر در عرش سايد آفتاب
    پرتو روي چو ماهت نرسدش