167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • دو ضدش در زماني و مکاني
    به هم بودند و از هم دور هموار
  • علي الجمله در او گم گشت جانم
    دگر کفر است چون گويم زهي کار
  • چو چيزي در عبارت مي نيايد
    فضولي باشد آن گفتن به اشعار
  • که گر صد بار در روزي بميري
    نداني سر اين معني چو عطار
  • گر زن صفتي به کوي سر نه
    ور مرد رهي درآي در کار
  • سر در نه و هرچه بايدت کن
    گه کعبه مجوي و گاه خمار
  • چيزي که صلاح تو در آن است
    بنيوش که با تو گفت عطار
  • در عشق تو کار خويش هر روز
    از سر گيرم زهي سر و کار
  • در عشق تو گم شدم به يکبار
    سرگشته همي دوم فلک وار
  • مي نتوان بود بيش ازين نيز
    در صحبت نفس و جان گرفتار
  • تا کشف شود در آن وجودم
    اسرار دو کون و علم اسرار
  • من نعره زنان چو مرغ در دام
    بيرون جهم از مضيق پندار
  • تا که جامي تهي کنم در عشق
    پر برآرم ز خون ديده کنار
  • در ره عشق چون فلک هر روز
    کار گيرم ز سر زهي سر و کار
  • درس عشاق گفته در بن دير
    پاي منبر نهاده بر سر دار
  • مست عشقيم و روي آورده
    در رهي دور و عقبه اي دشوار
  • من کيم خاک توام بادي به دست
    آتشي در من زن و آبم ببر
  • ني خطا گفتم که در تاب و تبم
    مي نيارم تاب تو تابم ببر
  • جويندگان جوهر درياي کنه تو
    در وادي يقين و گمان از تو بي خبر
  • اي تو را با هر دلي کاري دگر
    در پس هر پرده غمخواري دگر
  • چون جمالت صد هزاران روي داشت
    بود در هر ذره ديداري دگر
  • لاجرم دادي تو يک يک ذره را
    در درون پرده بازاري دگر
  • در ره سوداي تو درباختم
    کفر و دين و گرم و سرد و خشک و تر
  • چون ندارم هيچ گوهر در درون
    مي نمايم خويشتن را بد گهر
  • دردي عشقش به يک دم مست کرد
    در خروش آمد که اي دل الحذر