167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • دين ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
    شير پاکيزه کجا باشد در آلوده لگن؟
  • در اين ايوان بسي گشتي و خلقان شد تنت واخر
    نبينم با تو چيزي من همي جز باد در انبان
  • سخن را جامه معني باشد، اي عريان سخن خواجه،
    تو در خزي و در ديبا چرا گوئي سخن عريان؟
  • کاني است در اين گوي پر از گوهر و دانه
    زين چشم بر اين گوهر مانده است در اين کان
  • مرغ است همان طوطي و هم جغد وليکن
    اين از در قصر آمد و آن از در ويران
  • دانه مراين را به خوشه ها در خانه است
    بيخ مر آن را به زير خاک در آهون
  • اي رفته چهل سال به تن در ره دنيا،
    گمراه چرا شد دل هشيار تو در دين؟
  • پيري اگر تو درون شوي ز در شهر
    سخت کند بر تو در به تنبه و فانه
  • من به يمگان خوار و زار و بي نوا کي ماندمي
    گرنه کار دين چنين در شور و در غوغاستي؟
  • همه احوال دنيائي چنان ماهي است در دريا
    به دريا در تو را ملکي نباشد ماهي، اي غازي
  • چرا در جستن دانش نگيرد آزت، اي نادان،
    اگر در جستن چيزي که آنت نيست با آزي؟
  • چو در تاريک چه يوسف منور مشتري در شب
    درو زهره بمانده زرد و حيران چون زليخائي
  • سايه توست اين جهان دايم دوان در پيش تو
    در نيابد سايه را کس، بر پيش تا کي دوي؟
  • روز خيبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند
    تا علي کند آن قوي در زان حصار، اي ناصبي؟
  • تو را به حجر گکي تنگ در ببست حکيم
    نه بند در تو چنين از چه شادمان شده اي؟
  • خسرو و شيرين نظامي

  • لب و دندانش از آن در سنگ زد چنگ
    که دارد لعل و گوهر جاي در سنگ
  • ز دل کوري به کار دل فرو ماند
    در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
  • دل آن به کو بدان کس وا نبيند
    که در سگ بيند و در ما نه بيند
  • شکر برداشت شمع و در شد از در
    که خوش باشد به يک جا شمع و شکر
  • نه کس با من شبي در پرده خفته است
    نه درم را کسي در دور سفته است
  • شرف نامه نظامي

  • ز لعل و ز در گردن و گوش پر
    لب از لعل کاني و دندان ز در
  • ديوان وحشي بافقي

  • ببين وحشي که در خوناب حسرت ماند پا در گل
    کسي کو بگذراندي تشنه از آب بقا خود را
  • گر به بدنامي کشد کارم در آخر دور نيست
    من که نشنيدم در اول پند نيک انديش را
  • دورم از خاک در يار و ، به مردن نزديک
    چون کنم چاره من چيست در اين باب امشب
  • دوش در مجلس به بوي زلف او آهي زدم
    آتشي افتاد در مجمر که دود از عود خاست
  • در عشق اگر باديه اي چند کني طي
    بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
  • اگر چه خوش نبود در نظر غبار ولي
    گر از خط تو بود در نظر غبار خوش است
  • آمدم تا روبم و در چشم نوميدي زنم
    گرد حرماني که بر رويم در اين مدت نشست
  • عياذباله از روزي که عشقم در جنون آرد
    سر زنجير گيرد و ز در عقلم درون آرد
  • يک شمه کار در فن ناز و کرشمه نيست
    کز يک نگاه چشم تو در کار من نکرد
  • خوش آن کو غنچه سان با گلعذاري همنشين باشد
    صراحي در بغل جام ميش در آستين باشد
  • دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود
    تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود
  • من چرا در عشق انديشم ز سنگ طعن غير
    آنکه مجنون بود اينش در جهان سرکوب بود
  • تودر گلو فشاري خصمي و جان او
    در بند فرجه ايست که از تن به در زند
  • هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده داري ها
    که در هر گوشه اي افسانه سوداي من باشد
  • از دل برآيد شعله اي کاتش به عالم در زند
    هر گه که در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد
  • وحشي که شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش
    نبود عجب کز نظم او از در مکنون بگذرد
  • در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
    در بسته بوده اي و گلش را نچيده اند
  • پي وصلش نخواهم زود ياري در ميان افتد
    که شوق افزون شود چون روزگاري در ميان افتد
  • مي کند بي نوگلي خونابه دل در کنار
    در چمن وحشي چنين دامن پر از گل مي کند
  • به گلخن گر روم از رشک گلخن تاب در بندند
    به روي ناکسي چون من در بستان که بگشايد
  • گلشن در هم شکفت آن بي مروت بين که مي خواهد
    چنين فصلي در بستان به روي دوستان بندد
  • رهي در پيشم افتادست و بيم رهزني در پي
    که چون بر کارواني تاخت اول دست جان بندد
  • روزها شد تا کسم پيرامن اين در نديد
    تا تو گفتي دور شو زين در کسم ديگر نديد
  • يک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
    حاکم تويي در آمدن دير و زود خويش
  • دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم
    در هم شکست بند و در بند خانه هم
  • درين مدت اگر اوقات من صرف ملک مي شد
    باو در بزمگاه عيش مي در جام مي کردم
  • گر خواهيم در بند غم پاي وفا در سلسله
    کردم ميان خاک و خون زنجير فرسايي کنم
  • به که وحشي را در اين سودا نيازاريم دل
    بيش از اينش در جراحت نوک نشتر نشکنيم
  • زين در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
    درمانده ام و چاره اين باب ندارم
  • گر توتيايي افکني در ديده ام از راه خود
    از رشک چشم خود نمک در ديده اخترکنم
  • در بزم وصل اگر چه همين در ميان منم
    چون نيک بنگري ز همه بر کران منم
  • قصوري نيست در بيگانگي اما نه هر وقتي
    نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا مي کن
  • اي که دل بردي ز دلدار من آزارش مکن
    آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
  • قبول ورد مردم از تک و پوي عبث خيزد
    نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
  • پاي فرشته چون مگس برده فرو در انگبين
    خنده که شهد ريخته در ره گفت وگوي تو
  • فرسوده سرها در رهت در هر سري سد آرزو
    وان آرزوها خاک شد يک يک به زير پاي تو
  • آرزو دارم طلسمي رخنه او بسته عشق
    عقل سرگردان در آن بيرون و من حيران در او
  • چشم وحشي عرصه اي بايد که در جولان ناز
    شوخي ار خواهد تواند ساخت سد ميدان در او
  • يکي طومار در دست و در او احوال من وحشي
    اگر فرصت شود گاهي به يار نکته دانم ده
  • نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعي
    مرغي که نبود در قفس او را فريب دانه ده
  • دل چو آينه ام تيره شد در اين پستي
    بس است چند نشينم چو آب در تک چاه
  • آتشت در آب پنهانست و زهرت در شکر
    آشکارا گر چه با من همچو شير و شکري
  • نه رخشان در ، سهيلي در سپهر جان فروزنده
    که رنگ و روي آن آتش زند لعل بدخشان را
  • سزد در موقف ايثار او درهاي پر قيمت
    اگر لطف تو در زر گيرد اين طبع درافشان را
  • سگ ز پي جيفه رفت در به در و کو به کو
    گر به سگي قائلي جيفه دنيا طلب
  • در دل سختست و بس آرزوي سيم و زر
    گر طلبي سيم و زر در دل خارا طلب
  • زحمت خار بود راحت بلبل اما
    نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است
  • در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد
    استخوان ريزه در او عقرب و شريان مار است
  • ز بس جوهر که آن کان در زمين بر روي هم ريزد
    همه روي زمين در زير گنج شايگان باشد
  • کشد در باختر بر رشته گوهر تيره شب اعما
    اگر زان جوهر رخشان يکي در خاوران باشد
  • روز و شب روي تو بزم آراي عالم مثل مه
    چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار
  • گر جدار و سقف را بودي در او پاي گريز
    اين زمان در خانه ها ني سقف ماندي ني جدار
  • از نعل دست و پا سمند تو زهره را
    در ساعداست يا ره و در گوش گوشوار
  • در گشاد و بست با دستش تشبه مي کنند
    گرنه اين مي بود جزر و مد نبودي در بحار
  • نشکند در زير پايش از سبک خيزي حباب
    گر کند با پيکر چون کوه در دريا گذار
  • اي که از بحر سبق برده کفت در بخشش
    وي که از ابر گرو برده يدت در ادرار
  • پيش در گاه تو چون سايه بود در بن چاه
    گر چه بر دايره چرخ برين است زحل
  • با دل پر زنگ شو گو غنچه در باغ جحيم
    آنکه پنهان ساختش در پرده زنگار گل
  • جگر سوخته در نيفه که اين نافه مشک
    سرب در گوشه رو مال که اين نقره خام
  • در پس پنجره باغ به رقص آمده گل
    جلوه اش مرغ چمن ديد و در افتاد به دام
  • از پي عذر که سر در سر ساغر کرده
    در رکوع است گهي نرگس و گاهي به قيام
  • آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن
    کرده هميان پر درم از عکس برگ ياسمين
  • آن زمان مشکل که گردد در حريم کارزار
    آن نفس حاشا که ماند در فضاي دشت کين
  • گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پويه
    زمين در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان
  • نشان دست و پاي او به وقت حمله دشمن
    يکي در اول ايران يکي در آخر توران
  • بود از آشيان جغد ره در خانه عنقا
    در آن بوم و بري کش دارد انصاف تو آبادان
  • نيستش در دست جز شمع سيه بر اشک سرخ
    آنکه در کف بوديش اين فصل شاخ ارغوان
  • از رکاب زر بکش پا در گذرگاه سلوک
    پاي سالک را در اين راه است گلگون آبله
  • يافت ره در روضه آن کو در ره شاه نجف
    کرد پاي او ز سير کوه و هامون آبله
  • اي خوش آن روزي که خود را افکنم در روضه اش
    همچو مجنون کرده پا در بر مجنون آبله
  • اگر در بيشه گردن ز صيت عدل او باشد
    اسد در هم دراند ثور را چون گاو قرباني
  • شها در شيوه مدحت سرايي آن فسون سازم
    که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خواني
  • دلا وحشي صفت يک حرف بشنود در لباس از من
    مکش سر در گريبان غم از اندوه عرياني
  • خسي کز بهر مهرت در کناري مي کشد خود را
    چو کشتي باد سرگردان در اين درياي توفاني
  • چو وحشي سر به زانو دوش بودم در خيال تو
    که شبها چيست شغلت ، در کجايي، کيست پهلويت
  • در عالم هستي که ز هستي به در آييم
    ما را چه زيان از عدم سود وجود است
  • آن درد که در ميکده او به سفالي ست
    لطفي ست که کرده ست چو در جام زر آيد
  • در خزانت از گل تر تازه طرف گلستان
    در تموزت از نم شب شسته روي سبزه زار
  • زان چو سيمابم در آتش زين در آبم چون نمک
    تا بخود بينم نه ترکيب است و نه اجزاي من