نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
بده اي دوست شرابي که خدايي است خدايي
نه
در
او رنج خماري نه
در
او خوف جدايي
خنک آن دلي که
در
وي بنهاد بخت تختي
خنک آن سري که
در
وي مي ما نهاد کامي
تو
در
اين سرا چو مرغي چو هوات آرزو شد
بپري ز راه روزن هله گير
در
نداري
بدهد خدا به دريا خبري که رام او شو
بنهد خبر
در
آتش که
در
او اثر نداري
مثل چرخ تو
در
گردش و
در
کار آيي
گر چو دولاب تو با آب روان نستيزي
تيغ
در
دست درآ
در
سر ميدان ابد
از شب و روز برون تاز چو بر شبديزي
اين همه ترس و نفاق و دودلي باري چيست
نه که
در
سايه و
در
دولت اين مولايي
جان شيرين تو
در
قبضه و
در
دست من است
تن بي جان چه کند گر تو ز تن بگريزي
آب را
در
دهنم تلختر از زهر کني
زهره ام را ببري
در
غم خود آب کني
زيرکان را رخ تو مست از آن مي دارد
تا
در
اين بزم ندانند که تو
در
چه فني
بي وي ار بر فلکي تو به خدا
در
گوري
هر چه پوشي بجز از خلعت او
در
کفني
آن مه چو
در
دل آيد او را عجب شناسي
در
دل چگونه آيد از راه بي قياسي
در
قرص مه نگه کن هر روز مي گدازد
تا
در
محاق گويي کاندر فلک قمر ني
آن نافه هاي آهو و آن زلف يار خوش خو
آن را تو
در
کمي جو کان نيست
در
فزوني
آوه که شد فضولي
در
خون چند گولي
رحمي بکن بر آن کش
در
شور و شر کشيدي
اي آسمان برين دم گردان و بي قراري
وي خاک هم
در
اين غم خاموش و
در
حضوري
هستي تو از سر و بن
در
چشم خويش ناخن
زنار روم گم کن
در
عشق زلف شامي
آن کو
در
آتش آيد راهش دهي به آبي
و آن کو دود به آبي
در
نار مي کشاني
در
نقش باغ پيش است
در
اصل ميوه پيش است
تو اولين گهر را آخر همي رساني
بي زير و بي بم تو ماييم
در
غم تو
در
ناي اين نوا زن کافغان ز بي نوايي
از آب و گل بزادي
در
آتشي فتادي
سود و زيان يکي دان چون
در
قمار مايي
اين هم بپرس از او که تو
در
حسن و
در
جمال
مانند او ز هيچ زباني شنيده اي
در
بحر قلزمي و تو را بحر تا به کعب
در
آتشي و خوي سمندر گرفته اي
اي دل فنا شدي تو
در
اين عشق يا مگر
در
عين اين فنا تو بقايي بديده اي
اي مرغ عرش آمده
در
دام آب و گل
در
خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه اي
گر غايبي ز دل تو
در
اين دل چه مي کني
ور
در
دلي ز دوده سودا چگونه اي
در
آينه نظر کن و
در
چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وي به ساحري
صد بر و بحر و چرخ و فلک
در
فضاي غيب
در
پا فتاده باشد چون نقش سرسري
هين دل خود را تمام
در
کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت
در
حسد و کينه اي
بنگر
در
ماهيي نان وي و رزق او
بحر بود پس تو
در
عشق از او کمتري
در
اين منازل گردون
در
اين طواف همايون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بيابي
تو خفته باشي و آن عشق بر سر بالين
برآوريده دو کف
در
دعا و
در
زاري
در
آن الست و بلي جان بي بدن بودي
تو را نمود که آني چه
در
غم ايني
تو را يکي پر و باليست آسمان پيما
چه
در
پي خر و اسپي چه
در
غم زيني
قراضه هاست ز حسن ازل
در
اين خوبان
در
آب و گل به چه آمد پي خوش آييني
تو آفتاب و دلم همچو سايه
در
پي تو
دو چشم
در
تو نهاده ست و گشته هرجايي
ميان جمع مرا چون قدح چه گرداني
چو شمع را تو
در
اين جمع
در
نمي آري
اي جان اسير تني وي تن حجاب مني
وي سر تو
در
رسني وي دل تو
در
وطني
اين همه ترس و نفاق و دودلي باري چيست
نه که
در
سايه و
در
دولت اين مولايي؟!
اي ديده خوبان چين
در
روي تو ناديده چين
دامن ز گولان
در
مچين مخراش رخسار رضا
يک مسئله مي پرسمت اي روشني
در
روشني
آن چه فسون
در
مي دمي غم را چو شادي مي کني
سوگند خوردست آن صنم کين باده را گردان کنم
يک عقل نگذارم بمي
در
والد و
در
والده
اي عجب آن لب او تا چه دهد
در
دم صلح
چونک
در
خشم کمين بخشش او جان باشد
اي عقل و روح مستت آن چيست
در
دو دستت
پيش آر و
در
ميان نه، پنهان مدار جانا
در
حلقه آن سلطان،
در
حلقه نگينم من
اي کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست
در
آخر آن گاوان، آخر چه کني مسکن؟!
مسکين شو و قربان شو،
در
طوي چنان خاقان
جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داري
تو
در
دام خبرهايي، چو
در
تاريخ ايامي
هرکسي برات حفظ ما دارد
در
زه قبا
در
بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم
نه تو آني که اگر بر سر گوري گذري
در
زمان
در
قدمت چاک زند مرده کفن؟
ني
در
هواي نانمي، ني
در
بلاي جانمي
ني بر زمين چون کوهمي، ني بر هوا چون گردمي
در
پيش چنين خنده، جانست و جهان، بنده
صد جان و جهان نو ،
در
مي رسد از هر سو
گر
در
جفا رود ره وگر
در
وفا رود
جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!
در
سايه آن لطف تو، آخر گشايم قلف تو
در
سر نشسته الف تو، زان طره آويخته
جان
در
پي تو مي دود وندر جهانت مي جود
صد گنج آخر کي شود؟
در
کاغذي درپيخته
زان روي همچون ماه تو، شاهان چشم
در
راه تو
در
عين لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده
دو صد مفتي
در
آن عقلش، همي غلطد
در
آن نقلش
ز بستان يکي بقلش، زهي بستان و بستاني
اي جان و اي جهان جهان بين و آن دگر
و اي گردشي نهاده تو
در
شمس و
در
قمر
از بسکه همي خوريم مي بر سر مي
ما
در
سر مي شديم و مي
در
سر ما
در
جاي تو جا نيست بجز آن جان را
در
کوه تو کانيست بجو آن کان را
او پاک شده است و خام ار
در
حرم است
در
کيسه بدان رود که نقد درم است
پس بر به جهاني که چو خون
در
رگ ماست
خون چون خسبد خاصه که خون
در
رگ ماست
هر زر که
در
او مهر الست است و بلي
در
هر کاني که هست آن زر زر ماست
در
دل چو خيال خوش نشست و برخاست
ني ني که ز دل نرفت هم
در
دل ما است
در
بندم از آن دو زلف بند اندر بند
در
ناله ام از لبان قند اندر قند
من
در
طلب آب و نگارم چون باد
کار من و بار من که دارد
در
عشق
آن به که نهان شويم از ديده خلق
چون آب
در
آهن و چو آتش
در
سنگ
اين خيره
در
آن و آن
در
اين يارب چيست
جمله ز تواند بي دل و بي جگران
بيرون ز تو نيست هرچه
در
عالم هست
در
خود به طلب هر آنچه خواهي که توئي
ديوان ناصر خسرو
در
خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
چه زير کريجي و چه
در
خانه خضرا
تو اسرار الهي را کجا داني؟ که تا
در
تو
بود ابليس با آدم کشيده تيغ
در
هيجا
در
هزيمت چون زني بوق ار بجايستت خرد؟
ور نه اي مجنون چرا مي پاي کوبي
در
سرب؟
من به يمگان
در
نهانم، علم من پيدا، چنانک
فعل نفس رستني پيداست او
در
بيخ و حب
بيد مانند ترنج است ز ديدار به برگ
نيست
در
برگ سخن بلکه سخن
در
ثمر است
و گرت رغبت باشد که
در
آئي زين
در
بشنو از من سخني کاين سخني مختصر است
تو را محل خداي است
در
سخن که همي
به تو وجود پذيرد سخن که
در
عدم است
چون هميشه چون زنان
در
زينت دنيا چخي
گرت چون مردان همي
در
کار دين بايد چخيد؟
صورت علمي تو را خود بايد الفغدن به جهد
در
تو ايزد نافريند آنچه
در
کس نافريد
جز که
در
خورد خرد صحبت ندارند از بنه
بر همين قانون که
در
عالم همي ارکان کنند
چشمهاي عالمند اينها که چون
در
خاک خشک
بنگرند او را همي پر
در
و پر مرجان کنند
مر تو را
در
حصن آل مصطفي بايد شدن
تا ز علم جد خود بر سرت
در
افشان کنند
علي و عترت اوي است مر آن را
در
خنک آن کس که
در
اين ساخته دار آيد
هميشه ناخوش و بي برگ و بي نوا باشد
کسي که مسکن
در
خانه دو
در
دارد
اندر جهان نيند هم ايشان و هم جهان
در
ما نيند و
در
تن ما روح پرورند
گويند هر دو هر دو جهانند، از اين قبل
در
هفت کشورند و نه
در
هفت کشورند
وين از صفت بود که نگنجند
در
جهان
وانگاه
در
تن و سر ما هر دو مضمرند
مرد را سوداي دانش
در
دل و
در
سر شود
چونش ننگ و عار ناداني به دل صفرا کند
چون خر به سبزه رفته به نوروز و،
در
خزان
در
زير رز خزان شده با کوزه عصير
معني به خاطرم
در
و الفاظ
در
دهان
همچون قلم به دست من اندر شده است اسير
وانگاه
در
اين حصن تو را حجر گکي داد
آراسته و ساخته به اندازه و
در
خور
هر گه که تو را بايد
در
حجر گک خويش
يک نعمت از اين حصن درون خوان ز يکي
در
چندان که سوي تن تو سه
در
باز گشادي
بگشاي سوي جانت دو
در
منظر و مخبر
بنگر که همي بري راهي که درو نيست
آسايش را روي نه
در
خواب و نه
در
خور
غاري است مر او را عجبي بادرو
در
بند
خفتنش نباشد همه الا که
در
آن غار
مانند و جگر گوشه جد و پدر خويش
در
صدر چو پيغمبر و
در
حرب چو حيدر
مال
در
گنج شهان يابي و،
در
خاطر من
هر چه يک مال خطير است دگر مال حقير
نه اندر صورت خوب است زيب مرد و نيکوئي
وليکن
در
خوي خوب است خوبي ي مرد و
در
دانش
از بهر جفا سوي تو آمد، به
در
خويش
مگذار و ز
در
زود بران گر بتوانيش
در
حکمت و علم است جمال تن مردم
نه
در
حشم و اسپ و جمال است جمالش
آن را نبرم مال همي ظن که خداوند
در
سنگ نهاده است و
در
اين خاک و رمالش
جز که
در
طاعت و
در
علم نبوده است نجات
رستن از بند خداوند نه کاري است سليم
صفحه قبل
1
...
327
328
329
330
331
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن