167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • بده اي دوست شرابي که خدايي است خدايي
    نه در او رنج خماري نه در او خوف جدايي
  • خنک آن دلي که در وي بنهاد بخت تختي
    خنک آن سري که در وي مي ما نهاد کامي
  • تو در اين سرا چو مرغي چو هوات آرزو شد
    بپري ز راه روزن هله گير در نداري
  • بدهد خدا به دريا خبري که رام او شو
    بنهد خبر در آتش که در او اثر نداري
  • مثل چرخ تو در گردش و در کار آيي
    گر چو دولاب تو با آب روان نستيزي
  • تيغ در دست درآ در سر ميدان ابد
    از شب و روز برون تاز چو بر شبديزي
  • اين همه ترس و نفاق و دودلي باري چيست
    نه که در سايه و در دولت اين مولايي
  • جان شيرين تو در قبضه و در دست من است
    تن بي جان چه کند گر تو ز تن بگريزي
  • آب را در دهنم تلختر از زهر کني
    زهره ام را ببري در غم خود آب کني
  • زيرکان را رخ تو مست از آن مي دارد
    تا در اين بزم ندانند که تو در چه فني
  • بي وي ار بر فلکي تو به خدا در گوري
    هر چه پوشي بجز از خلعت او در کفني
  • آن مه چو در دل آيد او را عجب شناسي
    در دل چگونه آيد از راه بي قياسي
  • در قرص مه نگه کن هر روز مي گدازد
    تا در محاق گويي کاندر فلک قمر ني
  • آن نافه هاي آهو و آن زلف يار خوش خو
    آن را تو در کمي جو کان نيست در فزوني
  • آوه که شد فضولي در خون چند گولي
    رحمي بکن بر آن کش در شور و شر کشيدي
  • اي آسمان برين دم گردان و بي قراري
    وي خاک هم در اين غم خاموش و در حضوري
  • هستي تو از سر و بن در چشم خويش ناخن
    زنار روم گم کن در عشق زلف شامي
  • آن کو در آتش آيد راهش دهي به آبي
    و آن کو دود به آبي در نار مي کشاني
  • در نقش باغ پيش است در اصل ميوه پيش است
    تو اولين گهر را آخر همي رساني
  • بي زير و بي بم تو ماييم در غم تو
    در ناي اين نوا زن کافغان ز بي نوايي
  • از آب و گل بزادي در آتشي فتادي
    سود و زيان يکي دان چون در قمار مايي
  • اين هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال
    مانند او ز هيچ زباني شنيده اي
  • در بحر قلزمي و تو را بحر تا به کعب
    در آتشي و خوي سمندر گرفته اي
  • اي دل فنا شدي تو در اين عشق يا مگر
    در عين اين فنا تو بقايي بديده اي
  • اي مرغ عرش آمده در دام آب و گل
    در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه اي
  • گر غايبي ز دل تو در اين دل چه مي کني
    ور در دلي ز دوده سودا چگونه اي
  • در آينه نظر کن و در چشم خود نگر
    صد جان گره گره شده از وي به ساحري
  • صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضاي غيب
    در پا فتاده باشد چون نقش سرسري
  • هين دل خود را تمام در کف دلبر سپار
    تا که نپوسد دلت در حسد و کينه اي
  • بنگر در ماهيي نان وي و رزق او
    بحر بود پس تو در عشق از او کمتري
  • در اين منازل گردون در اين طواف همايون
    گر از قضا مه ما را به اتفاق بيابي
  • تو خفته باشي و آن عشق بر سر بالين
    برآوريده دو کف در دعا و در زاري
  • در آن الست و بلي جان بي بدن بودي
    تو را نمود که آني چه در غم ايني
  • تو را يکي پر و باليست آسمان پيما
    چه در پي خر و اسپي چه در غم زيني
  • قراضه هاست ز حسن ازل در اين خوبان
    در آب و گل به چه آمد پي خوش آييني
  • تو آفتاب و دلم همچو سايه در پي تو
    دو چشم در تو نهاده ست و گشته هرجايي
  • ميان جمع مرا چون قدح چه گرداني
    چو شمع را تو در اين جمع در نمي آري
  • اي جان اسير تني وي تن حجاب مني
    وي سر تو در رسني وي دل تو در وطني
  • اين همه ترس و نفاق و دودلي باري چيست
    نه که در سايه و در دولت اين مولايي؟!
  • اي ديده خوبان چين در روي تو ناديده چين
    دامن ز گولان در مچين مخراش رخسار رضا
  • يک مسئله مي پرسمت اي روشني در روشني
    آن چه فسون در مي دمي غم را چو شادي مي کني
  • سوگند خوردست آن صنم کين باده را گردان کنم
    يک عقل نگذارم بمي در والد و در والده
  • اي عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح
    چونک در خشم کمين بخشش او جان باشد
  • اي عقل و روح مستت آن چيست در دو دستت
    پيش آر و در ميان نه، پنهان مدار جانا
  • در حلقه آن سلطان، در حلقه نگينم من
    اي کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست
  • در آخر آن گاوان، آخر چه کني مسکن؟!
    مسکين شو و قربان شو، در طوي چنان خاقان
  • جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داري
    تو در دام خبرهايي، چو در تاريخ ايامي
  • هرکسي برات حفظ ما دارد در زه قبا
    در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم
  • نه تو آني که اگر بر سر گوري گذري
    در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
  • ني در هواي نانمي، ني در بلاي جانمي
    ني بر زمين چون کوهمي، ني بر هوا چون گردمي
  • در پيش چنين خنده، جانست و جهان، بنده
    صد جان و جهان نو ، در مي رسد از هر سو
  • گر در جفا رود ره وگر در وفا رود
    جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!
  • در سايه آن لطف تو، آخر گشايم قلف تو
    در سر نشسته الف تو، زان طره آويخته
  • جان در پي تو مي دود وندر جهانت مي جود
    صد گنج آخر کي شود؟ در کاغذي درپيخته
  • زان روي همچون ماه تو، شاهان چشم در راه تو
    در عين لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده
  • دو صد مفتي در آن عقلش، همي غلطد در آن نقلش
    ز بستان يکي بقلش، زهي بستان و بستاني
  • اي جان و اي جهان جهان بين و آن دگر
    و اي گردشي نهاده تو در شمس و در قمر
  • از بسکه همي خوريم مي بر سر مي
    ما در سر مي شديم و مي در سر ما
  • در جاي تو جا نيست بجز آن جان را
    در کوه تو کانيست بجو آن کان را
  • او پاک شده است و خام ار در حرم است
    در کيسه بدان رود که نقد درم است
  • پس بر به جهاني که چو خون در رگ ماست
    خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
  • هر زر که در او مهر الست است و بلي
    در هر کاني که هست آن زر زر ماست
  • در دل چو خيال خوش نشست و برخاست
    ني ني که ز دل نرفت هم در دل ما است
  • در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
    در ناله ام از لبان قند اندر قند
  • من در طلب آب و نگارم چون باد
    کار من و بار من که دارد در عشق
  • آن به که نهان شويم از ديده خلق
    چون آب در آهن و چو آتش در سنگ
  • اين خيره در آن و آن در اين يارب چيست
    جمله ز تواند بي دل و بي جگران
  • بيرون ز تو نيست هرچه در عالم هست
    در خود به طلب هر آنچه خواهي که توئي
  • ديوان ناصر خسرو

  • در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
    چه زير کريجي و چه در خانه خضرا
  • تو اسرار الهي را کجا داني؟ که تا در تو
    بود ابليس با آدم کشيده تيغ در هيجا
  • در هزيمت چون زني بوق ار بجايستت خرد؟
    ور نه اي مجنون چرا مي پاي کوبي در سرب؟
  • من به يمگان در نهانم، علم من پيدا، چنانک
    فعل نفس رستني پيداست او در بيخ و حب
  • بيد مانند ترنج است ز ديدار به برگ
    نيست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
  • و گرت رغبت باشد که در آئي زين در
    بشنو از من سخني کاين سخني مختصر است
  • تو را محل خداي است در سخن که همي
    به تو وجود پذيرد سخن که در عدم است
  • چون هميشه چون زنان در زينت دنيا چخي
    گرت چون مردان همي در کار دين بايد چخيد؟
  • صورت علمي تو را خود بايد الفغدن به جهد
    در تو ايزد نافريند آنچه در کس نافريد
  • جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه
    بر همين قانون که در عالم همي ارکان کنند
  • چشمهاي عالمند اينها که چون در خاک خشک
    بنگرند او را همي پر در و پر مرجان کنند
  • مر تو را در حصن آل مصطفي بايد شدن
    تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند
  • علي و عترت اوي است مر آن را در
    خنک آن کس که در اين ساخته دار آيد
  • هميشه ناخوش و بي برگ و بي نوا باشد
    کسي که مسکن در خانه دو در دارد
  • اندر جهان نيند هم ايشان و هم جهان
    در ما نيند و در تن ما روح پرورند
  • گويند هر دو هر دو جهانند، از اين قبل
    در هفت کشورند و نه در هفت کشورند
  • وين از صفت بود که نگنجند در جهان
    وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند
  • مرد را سوداي دانش در دل و در سر شود
    چونش ننگ و عار ناداني به دل صفرا کند
  • چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان
    در زير رز خزان شده با کوزه عصير
  • معني به خاطرم در و الفاظ در دهان
    همچون قلم به دست من اندر شده است اسير
  • وانگاه در اين حصن تو را حجر گکي داد
    آراسته و ساخته به اندازه و در خور
  • هر گه که تو را بايد در حجر گک خويش
    يک نعمت از اين حصن درون خوان ز يکي در
  • چندان که سوي تن تو سه در باز گشادي
    بگشاي سوي جانت دو در منظر و مخبر
  • بنگر که همي بري راهي که درو نيست
    آسايش را روي نه در خواب و نه در خور
  • غاري است مر او را عجبي بادرو در بند
    خفتنش نباشد همه الا که در آن غار
  • مانند و جگر گوشه جد و پدر خويش
    در صدر چو پيغمبر و در حرب چو حيدر
  • مال در گنج شهان يابي و، در خاطر من
    هر چه يک مال خطير است دگر مال حقير
  • نه اندر صورت خوب است زيب مرد و نيکوئي
    وليکن در خوي خوب است خوبي ي مرد و در دانش
  • از بهر جفا سوي تو آمد، به در خويش
    مگذار و ز در زود بران گر بتوانيش
  • در حکمت و علم است جمال تن مردم
    نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش
  • آن را نبرم مال همي ظن که خداوند
    در سنگ نهاده است و در اين خاک و رمالش
  • جز که در طاعت و در علم نبوده است نجات
    رستن از بند خداوند نه کاري است سليم