167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • بازگونه نعل در ره تا رباط
    چشمها را چار کن در احتياط
  • گفت پيغامبر که در بحر هموم
    در دلالت دان تو ياران را نجوم
  • هر کجا آيي تو در جنگي فراز
    بيني آنجا دو عدو در کشف راز
  • در عمارتها سگانند و عقور
    در خرابيهاست گنج عز و نور
  • لابه کردي در نماز و در دعا
    کاي خداوند و نگهبان رعا
  • تا جهان لرزان بود مانند برگ
    در شمال و در سموم بعث و مرگ
  • تو بخوان آن را به خود در خلوتي
    هين مجو در خواندن آن شرکتي
  • عشق را در پيچش خود يار نيست
    محرمش در ده يکي ديار نيست
  • يک دهان نالان شده سوي شما
    هاي هويي در فکنده در هوا
  • آنچ در ره ديد از رنج و ستم
    گرچه در خوردست کوته مي کنم
  • زانک لولاکست بر توقيع او
    جمله در انعام و در توزيع او
  • چونک حق قهري نهد در نان تو
    چون خناق آن نان بگيرد در گلو
  • در زمان بيهشي خود هيچ من
    در زمان هوش اندر پيچ من
  • هم در آب ديده عريان بيستم
    بر در تو چونک ديده نيستم
  • در قفص افتند زاغ و جغد و باز
    جفت شد در حبس پاک و بي نماز
  • در تن خود بنگر اين اجزاي تن
    از کجاها گرد آمد در بدن
  • وآن بيابان سر به سر در ذيل کوه
    پر خلايق شکل موسي در وجوه
  • جمله کفها در دعا افراخته
    نغمه ارني به هم در ساخته
  • آن دو فاضل فضل خود در يافتند
    با ملايک از هنر در بافتند
  • فجفجي در جمله ديوان فتاد
    شورشي در وهم آن سلطان فتاد
  • مشنو اين دفع وي و فرهنگ او
    در نگر در ارتعاش و رنگ او
  • خاصه که در چشم افتد خس ز باد
    چشم افتد در نم و بند و گشاد
  • در روش يمشي مکبا خود چرا
    چون همي شايد شدن در استوا
  • در دل معشوق جمله عاشق است
    در دل عذرا هميشه وامق است
  • در دل عاشق به جز معشوق نيست
    در ميانشان فارق و فاروق نيست
  • آن دهد حقشان که لا عين رات
    که نگنجد در زبان و در لغت
  • چغز جان در آب خواب بيهشي
    رسته از موش تن آيد در خوشي
  • هر کراهت در دل مرد بهي
    چون در آيد از فني نبود تهي
  • در گذشت از وي نشاني آن چنان
    که قضا در فلسفه بود آن زمان
  • اي عزيز مصر و در پيمان درست
    يوسف مظلوم در زندان تست
  • تا بگويد با حريفان در سمر
    کو چه دارد در جبلت از هنر
  • گفت يک خاصيتم در بيني است
    کار من در خاکها بوبيني است
  • در زمين حق را و در چرخ سمي
    نيست پنهان تر ز روح آدمي
  • منظر حق دل بود در دو سرا
    که نظر در شاهد آيد شاه را
  • من نکردم لا ابالي در روش
    تو مکن هم لاابالي در خلش
  • اهبطوا افکند جان را در بدن
    تا به گل پنهان بود در عدن
  • بود جنسيت در ادريس از نجوم
    هشت سال او با زحل بد در قدوم
  • در مشارق در مغارب يار او
    هم حديث و محرم آثار او
  • آن نظر که کرد حق در وي نهان
    چون نهد در تو تو گردي جنس آن
  • يوسف و موسي ز حق بردند نور
    در رخ و رخسار و در ذات الصدور
  • از برون دان آنچ در چاهت نمود
    ورنه آن شيري که در چه شد فرود
  • اي فقيران را عشيره و والدين
    در خراج و خرج و در ايفاء دين
  • تو حياتي مي دهي در هر نفس
    کز نفيسي مي نگنجد در نفس
  • مرد خفته روح او چون آفتاب
    در فلک تابان و تن در جامه خواب
  • در اميري او غريب و محتبس
    در صفات فقر وخلت ملتبس
  • آن يکي در کنج مسجد مست و شاد
    وآن دگر در باغ ترش و بي مراد
  • در عماد الملک اين انديشه ها
    گشته جوشان چون اسد در بيشه ها
  • در دل خوارمشه اين دم کار کرد
    اسپ را در منظر شه خوار کرد
  • روح را در غيب خود اشکنجه هاست
    ليک تا نجهي شکنجه در خفاست
  • آنک در چه زاد و در آب سياه
    او چه داند لطف دشت و رنج چاه