نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
بت گلروي چون شکر چو غنچه بسته بود آن
در
چو
در
بگشاد وقت آمد که درريزيم مستانه
بس شادي
در
شادي کان را تو به جان دادي
وز بهر حسودان را
در
صورت غم کرده
آن دم که دهان خندد
در
خنده جان بنگر
کان خنده بي دندان
در
لب بنهد خنده
اي سگ که ز اصحابي
در
کهف تو
در
خوابي
چون شير خدا گشتي اول سگکي بوده
در
جوي روان اي جان خاشاک کجا پايد
در
جان و روان اي جان چون خانه کند کينه
در
ديده قدس اين دم شاخي است تر و تازه
در
ديده حس اين دم افسانه ديرينه
از بانگ تو برجستم
در
عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن سالار تويي
در
ده
اندر لحد بي
در
و بي بام مقيمي
اي بر
در
و بر بام به صد ناز دويده
اي چراغ و چشم عالم
در
جهان فرد آمدي
تا
در
اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
هله بحري شو و
در
رو مکن از دور نظاره
که بود
در
تک دريا کف دريا به کناره
چو تو جمعيت جمعي تو
در
اين جمع چو شمعي
چو
در
اين حلقه نگيني مجه اي جان زمانه
صد خمار است و طرب
در
نظر آن ديده
که
در
آن روي نظر کرده بود دزديده
در
بزمگاه وحدت يابي هر آنچ خواهي
در
رزمگاه محنت که آن نه و که اين نه
من آب تيره گشته
در
راه خيره گشته
از ره مرا برون بر
در
صدر منزلم نه
نيست شدم
در
چمن قفل بر آن
در
بزن
هر کي بپرسد ز من هيچ نشانم مده
دلم چو ديده و تو چون خيال
در
ديده
زهي مبارک و زيبا به فال
در
ديده
اي
در
طواف ماه تو ماه و سپهر مشتري
اي آمده
در
چرخ تو خورشيد و چرخ چنبري
اي آفتاب آن جهان
در
ذره اي چوني نهان
وي پادشاه شه نشان
در
پاسباني مي روي
آخر برون آ زين صور چادر برون افکن ز سر
تا چند
در
رنگ بشر
در
گله باني مي روي
در
هر سري سوداي تو
در
هر لبي هيهاي تو
بي فيض شربت هاي تو عالم تهي پيمانه اي
عقل و جنون آميخته صد نعل
در
ره ريخته
در
جعد تو آويخته انديشه همچون شانه اي
چون شمس تبريزي رود چون سايه جان
در
پي رود
در
ديده خاکش توتيا يا کحل نور سرمدي
اي يوسف خوش نام هي
در
ره ميا بي همرهي
مسکل ز يعقوب خرد تا درنيفتي
در
چهي
در
کار مشکل مي کند
در
بحر منزل مي کند
جان قصه دل مي کند کو عاشقي دل داده اي
در
غصه اي افتاده اي تا خود کجا دل داده اي
در
آرزوي قحبه يا وسوسه قواده اي
خوب است عقل آن سري
در
عاقبت بيني جري
از حرص وز شهوت بري
در
عاشقي آماده اي
خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوي چمن
نبود گرو
در
دفتري
در
حجره اي بنهاده اي
چون مهره ام
در
دست او چون ماهيم
در
شست او
بر چاه بابل مي تنم از غمزه سحاره اي
در
صورت آب خوشي ماهي چو برج آتشي
در
سينه دلبر دلي چون مرمري چون خاره اي
خورشيد ديدم نيم شب زهره درآمد
در
طرب
در
شهر خويش آمد عجب سرگشته اي آواره اي
اندر خم طغراي کن نو گشت اين چرخ کهن
عيسي درآمد
در
سخن بربسته
در
گهواره اي
مانند موران عقل و جان گشتند
در
طاس جهان
آن رخنه جويان را نهان وا شد
در
و درساره اي
چندان
در
آتش درشدي کآتش
در
آتش درزدي
چندان نشان جستي که تو با بي نشان آميختي
پنهان بود بر مرد و زن
در
رفتن و
در
آمدن
راه جهان ممتحن از غيرت ستاره اي
با صوفيان صاف دين
در
وجد گردي همنشين
گر پاي
در
بيرون نهي زين خانقاه شش دري
داري دري پنهان صفت شش
در
مجو و شش جهت
پنهان دري که هر شبي زان
در
همي بيرون پري
هر نقش چون اسپر بود
در
دست صورتگر بود
صورت يکي چادر بود
در
پرده آزر بود
در
شهر ديگر نشنوي از غير سرنا ناله اي
از غير چنگي نشنوي
در
هيچ خانه زاريي
گر چه بود
در
لحدي خوش بودش با احدي
آنک
در
آن دام بود کي خوردش دام و ددي
با غمت آموخته ام چشم ز خود دوخته ام
در
جز تو چون نگرد آنک تو
در
وي نگري
ناظر آني که تو را دارد منظور جهان
حاضر آني که از او
در
سفر و
در
حضري
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
در
تک و پوي و
در
سبق بي قدمي و بي پري
چند بود بيان تو بيش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو
در
غم و
در
نکايتي
بر
در
و بام دل نگر جمله نشان پاي توست
بر
در
و بام مردمان دوش چرا دويده اي
حشر شود ضمير تو
در
سخن و صفير تو
نقد شود
در
اين جهان عرض تو را قيامتي
حق چو نمود
در
بشر جمع شدند خير و شر
خيره مشو
در
اين خبر هان که قرابه نشکني
آينه کيست تا تو را
در
دل خويش جا دهد
اي صنما به جان تو کآينه
در
بننگري
مي چو
در
او عمل کند رقص کند بغل زند
ز آنک نهاد
در
بغل خاص عقيق معدني
خمش کن همچو ماهي شو
در
اين درياي خوش دررو
چو
در
قعر چنين آبي از آن آذر چه انديشي
چو افتادي تو
در
دامش چو خوردي باده جامش
برون آيي نيابي
در
چه شيرين است بي خويشي
درآمد ترک
در
خرگه چه جاي ترک قرص مه
کي ديده است اي مسلمانان مه گردون
در
اين پستي
زمين و آسمان پيشش دو که برگ است پنداري
که
در
جسم از زمينستي و
در
عمر از زمانستي
وگر جبار بربستي شکسته ساق و دستش را
نه
در
جبر و قدر بودي نه
در
خوف و رجايستي
کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب
اگر
در
دست سلطاني اگر
در
کف سالاري
گهي
در
صورت آبي بيايي جان دهي گل را
گهي
در
صورت بادي به هر شاخي درآويزي
اگر بالاي که باشم چو رهبان عشق تو جويم
وگر
در
قعر درياام
در
آن دريا اغا پوسي
چو دررفتي
در
آن مخزن منزه از
در
و روزن
چو عيسي سوزنت گردد حجب چون گنج قاروني
در
آن گلزار روي او عجب مي ماندم روزي
که خاري اندر اين عالم کند
در
عهد او خاري
الا اي طوق وصل او که
در
گردن همي زيبي
چو قمري ناله مي دارم که
در
گردن نمي آيي
همه جان ها شده لرزان
در
اين مکمن گه هجران
براي امن اين جان ها
در
اين مکمن نمي آيي
بيا اي مونس روزم نگفتم دوش
در
گوشت
که عشرت
در
کمي خندد تو کم زن تا بيفزايي
اي جان سوي جانان رو
در
حلقه مردان رو
در
روضه و بستان رو کز هستي خود جستي
نوري که بدو پرد جان از قفص قالب
در
تو نظري کرد او
در
نور نظر رفتي
رفتي تو از اين پستي
در
شادي و
در
مستي
آن سوي زبردستي گر زير و زبر رفتي
هان اي سخن روشن درتاب
در
اين روزن
کز گوش گذر کردي
در
عقل و بصر رفتي
حبيب است
در
او پنهان کان نايد
در
دندان
ني تري و ني خشکي ني گرمي و ني سردي
نور قمري
در
شب قند و شکري
در
لب
يا رب چه کسي يا رب اعجوبه رباني
اين بوي که از زلف آن ترک خطا آمد
در
مشک تتاري ني
در
عنبر و لادن ني
در
وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشي
در
وقت جفا ايني تا وقت وفا چوني
در
مؤمن و
در
کافر بنگر تو به چشم سر
جز نعره يا رب ني جز ناله يا حي ني
ماييم
در
اين خلوت غرقه شده
در
رحمت
دستي صنما دستي مي زن که از اين دستي
گفتي که تو را يارا
در
غار نمي بينم
آن يار
در
آن غار است تو غار دگر رفتي
گه غصه و گه شادي دور است ز آزادي
اي سرد کسي کو ماند
در
گرمي و
در
سردي
در
عشق نشسته تن
در
عشرت تا گردن
تو روي ترش با من اي خواجه چرا داري
در
سوخته جان زن از آهن و از سنگش
در
پيه دو ديده خود بر آب بزن ناري
گفتم که
در
اين زندان چون يافتمت اي جان
در
بي نمکي چون ره بردم به نمکساري
بس تازه و بس سبزي بس شاهد و بس نغزي
چون عقل
در
اين مغزي چون حلقه
در
اين گوشي
در
هر ره و هر پيشه
در
لشکر انديشه
هر چستي و هر سستي آيد ز کمين يا ني
از
در
اگرم راني آيم ز ره روزن
چون ذره به زير آيم
در
رقص ز بالايي
مست آنچ کند
در
مي از مي بود آن به روي
در
آب نمايد او ليک او است ز بالايي
در
عين نظر بنشين چون مردمک ديده
در
خويش بجو اي دل آن چيز که مي جويي
در
سيل کسي خانه کند از گل و از خاک
در
دام کسي دانه خورد هيچ شنيدي
اي سيل
در
اين راه تو بالا و نشيب است
تلوين برود از تو چو
در
بحر رسيدي
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتي
در
تو خلد آن خار که
در
يار خليدي
گنجي تو عجب نيست که
در
توده خاکي
ماهي تو عجب نيست که
در
گرد و غباري
کاين طرف هر چند سوزي
در
شرار عشق خويش
ليک هم مطلق نه اي زيرا که
در
غوغاستي
بنگر اندر من که خود را
در
بلا افکنده ام
از حلاوت ها که ديدم
در
فناي بيخودي
و آنک مي گويد تويي زين گفت ترسان مي شود
در
ميان جان او
در
پرده ترسان تويي
دست
در
طاعت زنيم و چشم
در
ايمان نهيم
بر اميد آنک بنمايي که خود ايمان تويي
پيش باغش باغ عالم نقش گرمابه ست و بس
ني
در
او ميوه بقايي ني
در
او شاخ تري
گر ضمير هر خسي ما را نخستي
در
جهان
در
سر و دل ها روان مانند سودا بودمي
پير گشتم
در
جمال و فر آن پير لطيف
من چو پروانه
در
او او را به من پروانه اي
بود
در
بحر حقايق موج ها
در
موج ها
بر سر آن بحر جان مي باختي مي باختي
در
ره معشوق جان گر پا و پر کار آمدي
ذره ذره
در
طريقش باپر و باپاستي
ماهتاب ار چه جهان گيرد تو
در
تبريز باش
در
شعاع شمس دين زيرا که مرغ چاشتي
اي که جان ها خاک پايت صورت انديش آمدي
دست بر
در
نه درآ
در
خانه خويش آمدي
آب خلقان رفت جمله
در
هواي آب و نان
يوسفا
در
قحط عالم آب و نان ديگري
در
چنين شمعي نمي بيني که از سلطان عشق
دم به دم
در
مي رسد پروانه ديوانگي
نه
در
ابروي تو چيني نه
در
آن خوي تو کيني
به عدو گويد لطفت که بنيني و بناتي
همه
در
بخت شکفته همه با لطف تو خفته
همه
در
وصل بگفته که خدايا تو کجايي
صفحه قبل
1
...
326
327
328
329
330
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن