نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
آن دريا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن
بيا بنما که چون است آن که حوت موج آشامي
قدح
در
کار شيران کن ز زرشان چشم سيران کن
به جامي عقل ويران کن که عقل آن جا بود خامي
تو را ديوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او
غم جان تو خورده ست او چرا
در
جانش ننشاني
چه لاله است و گل و ريحان از آن خون رسته
در
بستان
ببيني و بشويد جان دو دست خود به صابوني
بگفتا جان ربايم من قدم بر عرش سايم من
به آب و گل کم آيم من مگر
در
وقت و هر حيني
به پيش شاه خوش مي دو گهي بالا و گه
در
گو
از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گويي
درون خود طلب آن را نه پيش و پس نه بر گردون
نمي بيني که اندر خواب تو
در
باغ و گلزاري
چه نقد پاک مي داني تو خود را وين نمي بيني
که اندر دست خود ماندي و
در
مخزن نمي آيي
اين طرفه که از يک خم هر يک ز ميي مستند
اين طرفه که از يک گل
در
هر قدمي خاري
تا ماه نهم صبر کن اي دل تو
در
اين خون
آن مه تويي اي شاه که شمس الحق و ديني
شب چو چتر و مه چو سلطان مي دود
در
زير چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدي
چون تو
در
بلخي روان شو سوي بغداد اي پدر
تا به هر دم دورتر باشي ز مرو و از هري
در
حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردي بده اي خدا اماني
تو چه داني اين ابا را که ز مطبخ دماغ است
که خدا کند
در
آن جا شب و روز کدخدايي
که
در
آن زمان سري تو که تو خويش دنب داني
چو تو را سري هوس شد تو يقين بدانک دنبي
و اگر گرفته جاني که نه روزن است و ني
در
چو عرق ز تن برون رو که جز اين گذر نداري
کاين زمانه چو تن است و تو
در
او چون جاني
جان بود تن نبود تن چو تو جان جان تني
چون مو شده ست آن مه
در
خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه از خوي ماه رندي
اي آن که مر مرا تو به از جان و ديده اي
در
جان من هر آنچ نديدم تو ديده اي
نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره
صبح سعادت صبح سعادت درج شده
در
شام حبيبي
عام شده ست اين عام شده ست اين نظم سخن ها ليک تو اين بين
اي شده قربان اي شده قربان خاص جهان
در
عام حبيبي
به تو نالم تو گوييم که تو را دور کرده ام
که ببينم
در
اين هوا که تو ذره چه مي کني
از دسا ما يا مي برد يا رخت
در
لاشي برد
از عشق ما جان کي برد گر مصطبه گر معبده
بيا اي عشق بي صورت، چه صورتهاي خوش داري
که من دنگم
در
آن رنگي، که ني سرخست و نه زردي
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو
در
عشق او آرم
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زيره
اي سر، بنه سر بر زمين، گر آسمان مي بايدت
وي پاي، کم رو
در
وحل، گر سوي صحرا مي کشي
ميدان فراخست اي پسر، تو گوشه اي ما گوشه اي
همچون ملخ
در
کشت شه، تو خوشه اي ما خوشه اي
ديوان ناصر خسرو
ز عمر بهره همين است مر مرا که به شعر
به رشته مي کنم اين زر و
در
و مرجان را
اگر چه بي عدد اشيا همي بيني
در
اين عالم
ز خاک و باد و آب و آتش و کاني و از دريا
آن سر که به زير کله و از بر تخت است
در
مرتبه دور است از آن سر که به دار است
علم خورد و برد و کردن
در
خور گاو و خر است
سوي دانا اين چنين بيهوده ها را بار نيست
مرا با جان روشن
در
دل صافي يکي شد دين
چو جان با دين يکي شد کس مر او را نيز نربايد
جفا و جور و حسد را به طبع
در
دل خويش
نفور و زشت و بد و سرد و خام بايد کرد
نه چشم دارد
در
دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
فلک مر خاک را، اي خاک خور،
در
ميوه و دانه
ز بهر تو به شور و چرب و شيرين مي بياچارد
تو را زهر است خاک و دشمني داري به معده
در
که گر خاکش دهي ور ني همي کارت به جان آرد
اصل نفع و ضر و مايه ي خوب و زشت و خير و شر
نيست سوي مرد دانا
در
دو عالم جز بشر
تن به جر گيرد همي مر جانت را
در
جر کشد
جان به جر اندر بماند چونش گيرد تن به جر
که جز تو نيز خواهد بود مهمانان مر ايزد را
که مي خواند
در
اين خوان شان ازو افلاک و دورانش
شرف
در
علم و فضل است اي پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بي علمان سوي بلعم
گر بر آرندم از اين چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که
در
اين ژرف گوم
شعر حجت را بخوان، اي هوشيار، و ياد گير
شعر او
در
دل تو را شهد است و اندر لب لبن
اگر چون خر به خور مشغولي و طاعت نمي داري
قبا بفگن که
در
خور تر تو را از صد قبا پالان
از گلاب و مشک سازي خشت او را آب و خاک
در
ز عود و، فرش او رومي و بوقلمون کني
خزينه ي راز يزدان اينکه فرقان است ازان خوار است
به سوي تو که تو با ديو حيلت ساز
در
رازي
گر انبازي به دين اندر ز حيلت گر جدا گردي
وگر نه مر مرا با تو به دين
در
نيست انبازي
در
ميان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد
جز تو؟ از خاکي سرشته و خفته بر خز و بزي
چشم تو خورشيد و قمر گنج تو پر
در
و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
ديوان وحشي بافقي
نه دستي داشتم بر سر، نه پايي داشتم
در
گل
به دست خويش کردم اينچنين بي دست و پا خود را
باده گر بر خاک ريزي به که
در
جام رقيب
مي خورد با او کسي حيف از تو و حيف از شراب
صفحه قبل
1
...
3276
3277
3278
3279
3280
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن