نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
خلقي ببيني نيم شب جمع آمده کان دزد کو
او نيز مي پرسد که کو آن دزد او خود
در
ميان
زخم تو
در
رگ هاي من جان است و جان افزاي من
شمشير تو بر ناي من حيف است اي شاه جهان
تو روز پرنور و لهب ما
در
پي تو همچو شب
هر جا که منزل مي کني آييم آن جا ني مکن
گفت
در
آب و گل نه اي سايه توست اين طرف
برد تو را از اين جهان صنعت جان رباي من
يار برفت و ماند دل شب همه شب
در
آب و گل
تلخ و خمار مي طپم تا به صبوح واي من
مي چو خوري بگو به مي بر سر من چه مي زني
در
سر خود نديده اي باده بي خمار من
چون نگرم به غير تو اي به دو ديده سير تو
خاصه که
در
دو ديده شد نور تو پاسبان من
زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله
حقيقت نفس اماره ست زن
در
بنيت انسان
خمش کن که زبان دربان شده ست از حرف پيمودن
چو دل بي حرف مي گويد بود
در
صدر چون سلطان
کسي کو دم زند بي دم مباح او راست غواصي
کسي کو کم زند
در
کم رسد او را فزون رفتن
حلاوت هاي آن مفضل قرار و صبر برد از دل
که ديدم غير او تا من سکون يابم
در
اين مسکن
مرا گويد چه مي ترسي که کوبد مر تو را محنت
که سرمه نور ديده شد چو شد ساييده
در
هاون
که برکنده شوي از فکر چون
در
گفت مي آيي
مکن از فکر دل خود را از اين گفت زبان برکن
چو اين تبديل ها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است
در
بي چون
چو او را پي کني
در
دم چو کشتي ره رود بي پا
ز موج بحر بي پايان نبرد بادبان دين
ز مردم آن به کار آيد کي زنده مي شود
در
تو
و باقي تن غباري دان که پيدا مي شود از طين
لب ببند و خشک آر و هر چه بيني خشک و تر
در
لب و چشمم نگر زان خشک و زين تر ياد کن
هر کي انبازي بريد از خويش آن بازي مدان
در
جهان او را چو حق بي مثل و بي انباز بين
اين نه بس دل را که دلبر دست
در
خونش کند
اين نه بس بت را که باشد چون خليلش بت شکن
همچو ناي انبان
در
اين شب من از آن خالي شدم
تا خوش و صافي برآيد ناله ها و واي من
هر کي
در
خون خود آيد دست من چه گو درآ
هر کي او دزدي کند حق است دار و نردبان
عشق شمس حق و دين کان گوهر کاني است آن
در
دو عالم جان و دل را دولت معني است آن
در
شعاع مي بقا بيند ابد پس بعد از آن
مال چه بود کو ز عين جان خود معطي است آن
همه خلق از سر مستي ز طرب سجده کنانش
بره و گرگ به هم خوش نه حسد
در
دل و ني کين
وگر آن مست نهد سر که ربايد ز تو ساغر
مده او را تو مرا ده که منم بر
در
تحسين
نه که کودکم که ميلم به مويز و جوز باشد
تو مويز و جوز خود را بستان
در
آن سبد کن
مي
در
و مي دوز تو مي بر و مي سوز تو
خون کن و مي شوي تو خون دلم را به خون
چو خوردي صرف خوش بو را بده ياران مي جو را
رها کن حرص بدخو را مخور مي جز
در
اين ميدان
زهي آبي که صد آتش از او
در
دل زند شعله
يکي لون است و صد الوان شود بر روي از او تابان
اين شب سيه پوش است از آن کز تعزيه دارد نشان
چون بيوه اي جامه سيه
در
خاک رفته شوي او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
اي مرده جست و جوي من
در
پيش جست و جوي او
اي خوش بيابان که
در
او عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او
نبود چنين مه
در
جهان اي دل همين جا لنگ شو
از جنگ مي ترسانيم گر جنگ شد گو جنگ شو
در
عشق جانان جان بده بي عشق نگشايد گره
اي روح اين جا مست شو وي عقل اين جا دنگ شو
بهر چه لرزي بر گرو
در
کار او جان گو برو
جان شد گرو اي کاشکي گشتي دو صد چندان گرو
کس را نماند از خود خبر بربند
در
بگشا کمر
از دست رفتيم اي پسر رو دست ها از ما بشو
دل دي خراب و مست و خوش هر سو همي افتاد از او
در
گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه
در
ميان
مست و خرامان مي رود چشم بدان کم باد از او
گر چه که بيدادي کند بر عاشقان آن غمزه ها
داده جمال و حسن را
در
هر دو عالم داد از او
عقل از سر گستاخيي پيشش دويد و زخم خورد
چون ديد روح آن زخم را شد
در
ادب استاد از او
صد چو تو و صد چو منش مست شده
در
چمنش
رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او
عمر تو رفت
در
سفر با بد و نيک و خير و شر
همچو زنان خيره سر حجره به حجره شو به شو
تو خورشيدي و دل
در
چه بتاب از چه به دل گه گه
که مي کاهد چو ماه اي مه به عشق جان فزاي تو
دو دست و پا حني کرده دو صد مکر و مري کرده
جوان پيداست
در
چادر وليکن سخت پير است او
غلط گفتم غلط گفتن
در
اين حالت عجب نبود
که اين دم جام را از مي نمي دانم به جان تو
ز نازي کز تو
در
سر بد تهي کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت که بس بي زينهاري تو
هزاران شکر آن شه را که فرزين بند او گشتي
هزاران منت آن مي را که از وي
در
خماري تو
چو سرنايي تو نه چشم از براي انتظار لب
چو آن لب را نمي بيني
در
آن پرده چه زاري تو
واي آن کس کو
در
اين ره بي نشان تو رود
چو نشان من تويي اي بي نشان بي من مرو
خون ما را رنگ خون و فعل مي آمد از آنک
خون ها مي مي شود چون مي رود
در
جام او
صفحه قبل
1
...
3274
3275
3276
3277
3278
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن