نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
چو شخصي کو دو زن دارد يکي را دل شکن دارد
بدان ديگر وطن دارد که او خوشتر بدش
در
دل
بي لطف و دلداري تو يا رب چه مي لرزد دلم
در
شوق خاک پاي تو يا رب چه مي گردد سرم
اي چاره
در
من چاره گر حيران شو و نظاره گر
بنگر کز اين جمله صور اين دم کدامت مي کنم
گر سال ها ره مي روي چون مهره اي
در
دست من
چيزي که رامش مي کني زان چيز رامت مي کنم
خالي نمي گردد وطن خالي کن اين تن را ز من
مستست جان
در
آب و گل ترسم که درلغزد قدم
آن کس که آمد سوي تو تا جان دهد
در
کوي تو
رشک تو گويد که برو لطف تو خواند که نعم
از بحر گويم يا ز
در
يا از نفاذ حکم مر
ني از مقالت هم ببر مي تاز تا پاي علم
گفت که با بال و پري من پر و بالت ندهم
در
هوس بال و پرش بي پر و پرکنده شدم
چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد
چه بي برگم ز هجرانش اگر
در
باغ و جناتم
به هر جا که روم بي تو يکي حرفيم بي معني
چو هي دو چشم بگشادم چو شين
در
عشق بنشستم
به سربالاي عشق اين دل از آن آمد که صافي شد
که از دردي آب و گل من بي دل
در
اين پستم
چو تخته تخته بشکستند کشتي ها
در
اين طوفان
چه باشد زورق من خود که من بي پا و بي دستم
نه بالايم نه پست اما وليک اين حرف پست آمد
که گه زين موج بر اوجم گهي زان اوج
در
پستم
بود انديشه چون بيشه
در
او صد گرگ و يک ميشه
چه انديشه کنم پيشه که من ز انديشه ده مستم
مرا واجب کند که من برون آيم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سين و شين
در
اين شستم
تو را هر گوهري گويد مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمير است آن که نوري
در
جبين دارم
مرا گويد چه مي نالي ز عشقي تا که راهت زد
خنک آن کاروان کش من
در
اين ره راه زن باشم
چو چنگم ليک اگر خواهي که داني وقت ساز من
غنيمت دار آن دم را که
در
تن تن تنن باشم
جهان گر رو ترش دارد چو مه
در
روي من خندد
که من جز مير مه رو را نمي دانم نمي دانم
هر رنج که ديده ست او
در
رنج شديدست او
محو است که عيد است او باقي دهل و لم لم
کم طمع شد آن کسي کو طمع
در
عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسي که عشق با او شد مکالم
در
سر خود پيچ اي دل مست و بيخود چون شراب
همچنين مي رو خراب از بوي خم تا روي خم
آن سر زلفش که بازي مي کند از باد عشق
ميل دارد تا که ما دل را
در
او پيچان کنيم
به سوي تو اي برادر نه مسم نه زر سرخم
ز
در
خودم برون ران که نه قفل و نه کليدم
چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس
چه کنم سيم و درم را چو
در
اين گنج فتادم
اي شمع من بس روشني بس روشني
در
خانه ام چون روزني چون روزني
تير بلا چون دررسد چون دررسد هم اسپري هم جوشني هم جوشني
صبر مرا برهم زدي برهم زدي عقل مرا رهزن شدي رهزن شدي
دل را کجا پنهان کنم
در
دلبري تو بي حدي تو بي حدي
هر جا تويي جنت بود جنت بود هر جا روي رحمت بود رحمت بود
چون سايه ها
در
چاشتگه فتح و ظفر پيشت دود پيشت دود
فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو
بخشايش و حفظ خدا حفظ خدا پيوسته
در
درگاه تو درگاه تو
گل جامه
در
از دست تو اي چشم نرگس مست تو
اي شاخ ها آبست تو اي باغ بي پايان من
اي بوي تو
در
آه من وي آه تو همراه من
بر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران من
جانم چو ذره
در
هوا چون شد ز هر ثقلي جدا
بي تو چرا باشد چرا اي اصل چار ارکان من
هر سو دو صد ببريده سر
در
بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر ز انا اليه راجعون
تن را تو مشتي کاه دان
در
زير او درياي جان
گر چه ز بيرون ذره اي صد آفتابي از درون
کو صرفه و استيزه ات بر نان و بر نان ريزه ات
کو طوق و کو آويزه ات اي
در
شکافي سرنگون
کو آن فضولي هاي تو کو آن ملولي هاي تو
کو آن نغولي هاي تو
در
فعل و مکر اي ذوفنون
اين بانگ ها از پيش و پس بانگ رحيل است و جرس
هر لحظه اي نفس و نفس سر مي کشد
در
لامکان
در
من کسي ديگر بود کاين خشم ها از وي جهد
گر آب سوزاني کند ز آتش بود اين را بدان
دلدار من
در
باغ دي مي گشت و مي گفت اي چمن
صد حور خوش داري ولي بنگر يکي داري چو من
گفتم که چوني
در
سفر گفتا که چون باشد قمر
سيمين بر و زرين کمر چشم و چراغ مرد و زن
بس سنگ و بس گوهر شدم بس مؤمن و کافر شدم
گه پا شدم گه سر شدم
در
عودت و تکرار من
جان گر همي لرزد از او صد لرزه را مي ارزد او
کو ديده هاي موج جو
در
قلزم زخار من
هر جا يکي گويي بود
در
حکم چوگان مي دود
چون گوي شو بي دست و پا هنگام وحداني است اين
دلدار من
در
باغ دي مي گشت و مي گفت اي چمن
صد حور کش داري ولي بنگر يکي داري چو من
خوش مي روي
در
جان من خوش مي کني درمان من
اي دين و اي ايمان من اي بحر گوهردار من
او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو
تا آب هست او مي طپد چون چرخ
در
اسرار من
بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد
در
زمن
اي نقش او شمع جهان اي چشم من او را لگن
اي کار جان پاک از عبث روزي جان پاک از حدث
هر لحظه زايد صورتي
در
شهر جان بي مرد و زن
گفتي که جان بخشم تو را ني ني بگو بکشم تو را
تا زنده اي باشم تو را چون شمع
در
گردن زدن
گل جامه
در
از دست تو وي چشم نرگس مست تو
اي شاخه ها آبست تو وي باغ بي پايان من
صفحه قبل
1
...
3273
3274
3275
3276
3277
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن