نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
باز اين چه شورش است که
در
خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دري فتاده که
در
هيچ کان و معدن نيست
عرصه چون شد تنگ
در
ما نحن وفيه آن به که من
از مکان بندم زبان و از مکين گويم سخن
ديوان مسعود سعد سلمان
از اين پر مشک شد گيتي وزآن پر
در
همه عالم
از اين پر بوي شد بستان وزآن پر نور شد صحرا
بخواست جست ز من عقل و هوش چو
در
من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
سپاه تو ز پس و او
در
آب گنگ از پيش
به حرق و غرق چنين شد شمار از آتش و آب
تو طبع و دل را هم شاد و تازه
در
به مي
که خسروي به تو تازه ست و مملکت به تو شاد
در
آن تنگي که چون دوزخ يلان رزم را گردد
ز گرما روي چون انگشت و ز تف ديده چون اخگر
تويي انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شايان
تويي اقبال و ملک تو چو ديده چشم را
در
خور
رفته و جسته ز هول و سهم تيغ و تير تو
در
گشن تر بيشه شير و تنگ تر سوراخ مار
مباش و باش ز بيم و اميد با تن و جان
مجوي و جوي ز حرص و فتوح
در
دل و سر
در
آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هيچ جاي مقام و نه هيچ جاي مقر
بسان آب ز ماه و ز مهر
در
شب و روز
مرا فزايد و کاهد به روز و شب غم و تن
و زنده باد و تابان مهر
در
وي راه گم کردي
جز اين دو نه درو چيزي ز سير اين و تف آن
گر از خشم تو بودي شب نخفتي هيچ کس
در
شب
ور از راي تو بودي مه نبودي ماه را نقصان
تا از پس و پيشينه کم و بيش و بدو نيک
تا
در
تک و پويند شب و روز و مه و سال
توصيفات مسعود سعد سلمان
آنکه هستش نام شاه و شير و هستش
در
جهان
خسته و بسته ازو جان و دل هر شير و شاه
ديوان فيض کاشاني
خار ما و ورد ما جور حبيب و لطف او است
نيست کس را
در
جهان چون خار ما و ورد ما
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگي بر دل
که
در
کار است ما را نيست حاجت حق تعالي را
هر کس بود
در
کار خود (فيض) و خيال يار خود
زهاد را بوئي بس و عباد را رنگي بس است
جان نشد
در
کار جانان بار تن جان بر نداشت
دل پي هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
اينک آمد تا که
در
جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جاي او پيوسته هم دل جاي اوست
خيز و استقبال کن بس جان و دل
در
پاي ريز
آنکه را جان و دل و تن منزل و مأواي اوست
خواهي خلاصي از بلا
در
عشق گم شو عاشقا
هر کو شد اندر عشق گم جست از بلا و غصه رست
گر (فيض) بودي يار عشق گم گشتي اندر عشق يار
در
عشق يار ار گم شدي يار آمدي او را بدست
گو غير ما با جنگ باش از عاشقي
در
ننگ باش
آن يار با ما آشتي زين عشق ما را فخرهاست
تو با خود زاهدا
در
جنگ و من با هر دو عالم صلح
مرا باشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخ
سر اندر راه آن باز و کمر
در
خدمت آن بند
که فرقت را نهد تاج و ميانت را کمر بندد
عشقش بود
در
جان چو تن جز عشق او را (فيض) من
قابل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
هم تو راهي هم تو رهرو خويش را طي کن برس
آن رسد
در
حق که او از خويشتن آسوده شد
شکستم آرزوي نفس را
در
کام جان يک يک
ز دست نفس و شيطان هر دو جستم تا چه پيش آيد
بر دل و جان رواست درد
در
سر و تن چراست درد
تا که رسد ز تن به جان تا نپرد تمام مرد
در
نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوي غنج و دلالش را نگر
جمله عالم را همه حق دان و
در
حق ثبت شو
حق شنو حقگوي و حق بين حق شنو باطل مباش
اي ز رويت هر چه جان را هست از انوار قدس
وي ز مويت مانده دل
در
ظلمت اين آب و گل
(فيض) اگر خواهي که جا
در
قدس عليين کني
جسم و جان را پاک کن ز آلايش اين آب و گل
گر
در
ره دلدار نيست بر اهل دل عار است جان
از مهر جانان گر تهيست بر دوش جان بار است دل
دل را به بند اي (فيض) دراز جسم و بگشا سوي جان
زان رهگذر راحت رسان زين ره
در
آزار است دل
بهم يک تن شويم و يکدل و يکرنگ و يک پيشه
سري
در
کار هم آريم و دوش بار هم باشيم
اي خوش آن روزي که ما جان
در
ره جانان کنيم
ترک يک جان کرده خود را منبع صد جان کنيم
رو چو کني بسوي من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن
در
تن و جان نمو کنم
چو ره بردم بکوي دوست کي گنجم دگر
در
پوست
بيفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
گهي اين سو گهي آن سو گهي هي هي گهي هو هو
نيم مجنون ولي
در
عشق مجنون وار مي گردم
روز و شب بي پا و سر گرديم گرد هر دو کون
از پي آن جان جان
در
اين و آن افتاده ايم
با جنت و طوبي چه کار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم
در
عشق چون ما سوختيم
خواهي بخوان خواهي بران دل
در
تو دل بست از ازل
گشتم ز تو مست از ازل اي مونس ديرينه ام
بشکيب تا بسوزد دل و جان
در
آتش او
دل و جان چه سود اي (فيض) که ز غير رسته دارم
بر
در
تو من رو بخاک عجز ناله ميکنم کاي اله من
جرم کرده ام ظلم کرده ام پرده بپوش بر گناه من
پاي تا بسر گشته ام اميد تا شنيده ام آنکه گفته
کي گذارمش تا شود هلاک آنکه آيد او
در
پناه من
از جوار تو من کجا روم يا ز قيد تو من چسان رهم
کو
در
دگر کو ره گذر اي پناه من اي اله من
صفحه قبل
1
...
3270
3271
3272
3273
3274
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن