167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فرخي سيستاني

  • به دل بر خور ز بت رويي که او را خوانده اي دلبر
    ببر در کش نگاريني که نامش کرده اي جانان
  • گاهي به دريا در شوي گاهي به جيحون بگذري
    گه راي بگريزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگين
  • نبيني باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
    نبيني راغ را کز لاله چون زيبا و در خور شد
  • ديوان فروغي بسطامي

  • مگو در کوي او شب تا سحر بهر چه مي گردي
    که دل گم کرده ام آنجا و مي جويم نشانش را
  • تا فکندي حلقه هاي زلف را در پيچ و خم
    بر سر هر حلقه اي صد پيچ و خم دادي مرا
  • هر که در کون مکان مي بينم اي سلطان حسن
    بي سر و سامان عشق بي دل و بي دين تست
  • نکته اي هست در اين پرده که عاشق داند
    ور نه چشم و لب و رخسار و دهان اين همه نيست
  • هر که را که بخت، ديده مي دهد، در رخ تو بيننده مي کند
    وان که مي کند سير صورتت، وصف آفريننده مي کند
  • هست مدتي کان شکر دهن، مي دهد مرا ره در انجمن
    من حکايت از رفته مي کنم، او حديث از آينده مي کند
  • گر در اين چمن من به بوي يار، زندگي کنم بس عجب مدار
    کز شميم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده مي کند
  • کاسه تهي هر چه باقي است، پر کننده اش دست ساقي است
    ما در اين گمان کانچه مي کند، آسمان گردنده مي کند
  • شهري به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب
    فرياد که از دستش يک شهر به جان آيد
  • ز دستي خفته ام در خون که تن مي نازد از تيغش
    ز شستي خورده ام پيکان که جان مي رقصد از تيرش
  • تا خيمه زد گل در چمن حسرت نصيبي کو چو من
    نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چيدنم
  • در بزم غير اي بي وفا بهر خدا مگذار پا
    ما را و خود را بيش از اين آزرده و رسوا مکن
  • او پي جور و جفا، من بر سر مهر و وفا
    من به فکر مهر او، او در خيال کين من
  • زان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دين بردم به سر
    زناربندي را نگر، تسبيح خواني را ببين
  • نه به دير از تو نجات است و نه در کعبه خلاص
    طرفه دامي به ره گبر و مسلمان شده اي
  • تو هم يوسف کني در چاه و هم از چه کشي بيرون
    که هم چاه ذقن داري و هم مشکين رسن داري
  • الا اي طره جانان، من از چين تو در بندم
    که سر تا پا همه بندي و پا تا سر همه چيني
  • نقد جان را در بهاي بوسه مي گيري ز غير
    کاش با ما مي شد اين سودا که با وي مي کني
  • يک دو بيت از شاه مي خوانم نگارا گوش کن
    زان که هر يک هم سري با در غلطان مي کند
  • ديوان قاآني

  • خلق را در سال روزي عيد و من از چهر شاه
    عيد دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
  • در اين فصل و اين ماه و اين وقت و اين شب
    من و وصل تو زه زه از اين عجايب
  • من که از شرم و حيا با کس نمي گفتم سخن
    رقص خواهم کرد زين پس در ميان شيخ و شاب
  • رو ز نخ کم زن و دم درکش و بيهوده ملاي
    که مرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
  • کينه با شعر من و شعر تو گر جست رواست
    فتنه اند اين دو و آن در پي دفع فتن است
  • همت دست و دلش چون بحر و کان از هر کران
    پاي تا سر عالمي را در زر و زيور گرفت
  • يار در يک حجره با من هر دو تنها روز و شب
    هر دو هم را دستگير و هر دو هم را پايمرد
  • جان را سرور و سور ازو دل را نشاط و شور از او
    مانا جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
  • ز خال و خط و زلف و مژه و ابرو و گيسويش
    جهان تاريک در چشم چو يک مشت غبار آيد
  • کمان و تير و تيغ و کوس او در پره هيجا
    يکي ابر و يکي باران يکي برق و يکي تندر
  • ملک منشور يزدش داد و سالي چند بود آنجا
    که شد در فارس غوغايي و خواند او را به ري داور
  • هم عقل را پيوند ازو هم جان و دل خرسند از او
    هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصي مغتفر
  • بود که دشمن او؟ چون رميده کي؟ شب و روز
    ز چه؟ ز سايه خود در کجا؟ به سنگ و مدر
  • ز در و گنج و ضياع و عقار و مال و حشم
    ز زر و سيم و مراع و مواش و خيل و حشر
  • فرو بگرفته گيتي را به باغ و راغ و کوه و در
    نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر
  • در آن روزي که گوش و هوش و مغز و دل ز هم پاشد
    غوکوس و تک رخش و سر گرز و دم خنجر
  • دليران از پي جنگ و نبرد و فتنه و غوغا
    روان در صف دهان پر تف سنان بر کف سپر بر سر
  • به يک آهنگ و جنگ و عزم و جنبش در کمند آري
    دو صد ديو و دو صد گيو و دو صد نيو و دو صد صفدر
  • به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را
    کجک بر سر نجک در دل حسک بالين خسک بستر
  • هر سر که نه در راه تو ببريده به از تيغ
    هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار
  • شد در جهان سخا و سخن بر من و تو ختم
    تا ماند اين يک از من و آن از تو يادگار
  • کن سواد ديده ما را به جاي دوده حل
    در دوات اندر به زير و روز و شب با خود بدار
  • همه اسباب طرب گرد کنم در خانه
    از مي و بربط و رود و ني و عود و دف و تار
  • گر همي گفتمش اي ماه مرا ده دو سه بوس
    ده و سي دادي و خواندي دو سه در وقت شمار
  • به دوران هر کجا باشد دلي از غم به درد آيد
    مرا دردي بود در دل که جز غم نيست درمانش
  • پس از نه جام مي يا هشت يا ده بيش يا کمتر
    چه داند حال مستي خاصه در بر هر که جانانش
  • شد دو روزي تا دلم را مي کشد ابروي او
    وان اشارتها که در هر يک دو صد مکرست و فن
  • همي تا روز و شب آيد دهد آن نور و اين ظلمت
    محبش با دل خرم حسودش را شرر در تن