167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عبيد زاکاني

  • عجب مدار که در دور روي و ابرويت
    سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت
  • ز سر عشق هر آنچ از عبيد پنهان بود
    سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت
  • من اينکه عشق نورزم مرا به سر نرود
    من اينکه مي نخورم در بهار ممکن نيست
  • در آن ديار که مائيم حاليا آنجا
    مسافران صبا را گذار ممکن نيست
  • ديوانه اين چنين که منم در بلاي عشق
    دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نيست
  • در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
    احوال کس مپرس که جاي سؤال نيست
  • چون زلف تابداده خوبان در اين ديار
    هرجا که سرکشي است بجز پايمال نيست
  • در موج فتنه اي که خلايق فتاده اند
    فرياد رس بجز کرم ذوالجلال نيست
  • عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
    کامي نيافت خاطر و کاري بسر نرفت
  • خوش کن به باده وقت حريفان که پيش ما
    عمري که خوش نميگذرد در حساب نيست
  • همچون عبيد خانه هستي خراب کن
    زيرا که جاي گنج بجز در خراب نيست
  • سري که نيست در او کارگاه سودائي
    به کارخانه عيشش سري و کاري نيست
  • ز عقل برشکن و ذوق بيخودي درياب
    که پيش زنده دلان عقل در شماري نيست
  • ملامت من مسکين مکن که در ره عشق
    به دست عاشق بيچاره اختياري نيست
  • روي در کعبه جان کرده به سر مي پويم
    غمي از باديه و خار مغيلانم نيست
  • سيل گو راه در او بند به خوناب سرشک
    غرق طوفان شده انديشه بارانم نيست
  • سر موئي نتوان يافت بر اعضاي عبيد
    که در او ناوکي از غمزه جادوئي نيست
  • ز کنج صومعه از بهر آن گريزانم
    که در حوالي آن بوريا ريائي هست
  • ميخواست خرمي که کند در دلم وطن
    تا او رسيد لشگر غم جا گرفته بود
  • ز من مپرس که بر من چه حال ميگذرد
    چو روز وصل توام در خيال ميگذرد
  • جهان برابر چشم سياه ميگردد
    چو در ضمير من آن زلف و خال ميگذرد
  • اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن
    مرا که عمر چنين در ملال ميگذرد
  • در اين ديار دلم شهر بند دلداريست
    که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
  • در بهاي مي گلگون اگرت زر نبود
    خرقه ما به گرو کن بستان جامي چند
  • ميان موي و ميان تو نکته باريکست
    در آن ميان سخن از لب رها نشايد کرد