نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
ور زان که
در
گماني نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را
در
قعر مي کشانم
ني
در
جهان خاک قرار است روح را
ني
در
هواي گنبد اين چرخ خم به خم
اي آنک سست دل شده اي
در
طريق عشق
در
ما گريز زود که ما برج آهنيم
تو خيره
در
سبب قهر و گفت ممکن ني
هزار لطف
در
آن بود اگر چه قهارم
مر اهل کشتي را لحد
در
بحر باشد تا ابد
در
آب حيوان مرگ کو اي بحر من عمان من
هرگز شبي تا روز تو
در
توبه و
در
سوز تو
نابوده مهراندوز تو از خالق ريب المنون
اي عشق تو
در
جان من چون آفتاب اندر حمل
وي صورتت
در
چشم من همچون عقيق اندر يمن
چون اولين و آخرين
در
حشر جمع آيد يقين
از تو نباشد خوبتر
در
جمله آن انجمن
در
جست و جوي روي تو
در
پاي گل بس خارها
اي ياس من گويد همي اندر فراقت ياسمن
آن پيل بي خواب اي عجب چون ديد هندستان به شب
ليلي درآمد
در
طلب
در
جان مجنون وار من
زان مي حرام آمد که جان بي صبر گردد
در
زمان
نحس زحل ندهد رهش
در
ديد مه ديدار من
من کيسه ها مي دوختم
در
حرص زر مي سوختم
ترک گدارويي کنم چون گنج ديدم
در
کمين
در
بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو
در
بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن
تا جان بااندازه ات بر جان بي اندازه زد
جانت نگنجد
در
بدن شمعت نگنجد
در
لگن
حيران ملک
در
رويشان آب فلک
در
جويشان
اي دل چو اندر کويشان مست آمدي دستي بزن
کي وارهاني زين قشم کي وارهاني زين دشم
تا دررسم
در
دولتت
در
ماه و خرمنگاه من
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در
هر دو حالت والهم
در
صنعت الله من
خفته ست و برجسته ست دل
در
جوش پيوسته ست دل
چون ديگ سربسته ست دل
در
آتشش کرده وطن
آن کم برآورد از عدم هر لحظه
در
گفت آردم
تا همچو
در
کرد از کرم گفتار من گفتار من
اي آفتابي
در
حمل باغ از تو پوشيده حلل
بي تو بماند از عمل
در
زخم سرما ني مکن
چونک خيال خوب او خانه گرفت
در
دلت
چون تو خيال گشته اي
در
دل و عقل خانه کن
هست دو طشت
در
يکي آتش و آن دگر ز زر
آتش اختيار کن دست
در
آن ميانه کن
شش جهت است اين وطن قبله
در
او يکي مجو
بي وطني است قبله گه
در
عدم آشيانه کن
گفت خنک تو را که تو
در
غم ما شدي دوتو
کار تو راست
در
جهان اي بگزيده کار من
عشق تو است هر زمان
در
خمشي و
در
بيان
پيش خيال چشم من روزي و روزگار من
همچو چهي است هجر او چون رسني است ذکر او
در
تک چاه يوسفي دست زنان
در
آن رسن
گرد تو گشتمي ولي گرد کجاست مر تو را
گرد
در
تو مي دوم اي
در
تو امان من
زهي ميدان زهي مردان همه
در
مرگ خود شادان
سر خود گوي بايد کرد وانگه رفت
در
ميدان
به ظاهر طالبان همراه و
در
تحقيق پشتاپشت
يکي منزل
در
اسفل کرد و ديگر برتر از کيوان
مثال کودک و پيري که همراهند
در
ظاهر
وليک اين روزافزون است و آن هر لحظه
در
نقصان
ز ارکان من بدزديدم زر و
در
کيسه پيچيدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم
در
اين مکمن
سپر بايد
در
اين خشکي چو
در
دريا رسي آنگه
چو ماهي بر تنت رويد به دفع تير او جوشن
در
اين خانه تنم بيني يکي را دست بر سر زن
يکي رنجور
در
نزع و يکي مدهوش شمس الدين
بصر
در
ديده بفزايد اگر
در
ديده ره يابد
به جاي توتيا و کحل ناگه خار شمس الدين
درويش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر
او ننگ چرا دارد از
در
به
در
افتادن
در
خاک تنم بنگر کز جان هواپيشه
هر ذره
در
اين سودا گشته ست چو دل گردان
گويند که هر کي هست
در
گور اسير آيد
در
حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک افشان
هر روح که سر دارد او روي به
در
دارد
داري سر اين سودا سر
در
سر سودا کن
اي دل چو نمي گردد
در
شرح زبان من
وان حرف نمي گنجد
در
صحن بيان من
مي گردد تن
در
کد بر جاي زبان خود
در
پرده آن مطرب کو زد ضربان من
آن لحظه که بي هوشم ز ايشان برهد گوشم
مي غلطم چون شاهان
در
اطلس و
در
اکسون
اي حلقه زن اين
در
در
باز نتان کردن
زيرا که تو هشياري هر لحظه کشي گردن
از معدن خويش اي جان بخرام
در
اين ميدان
رونق نبود زر را تا باشد
در
معدن
با لعل چو تو کاني غمگين نشود جاني
در
گور و کفن نايد تا باشد جان
در
تن
عاشقان نالان چو ناي و عشق همچون ناي زن
تا چه ها
در
مي دمد اين عشق
در
سرناي تن
از خيال خويش ترسد هر کي
در
ظلمت بود
زان که
در
ظلمت نمايد نقش هاي سهمگين
روي
در
ديوار کرده
در
غم تو مرد و زن
ز آب و نان عشق رفته اشتهاي آب و نان
بنگر اندر ميزبان و
در
رخش شادي ببين
بر سر اين خوان نشين و کاسه
در
روغن بزن
در
ميان ظلمت جان تو نور چيست آن
فر شاهي مي نمايد
در
دلم آن کيست آن
بر
در
مخدوم شمس الدين ز ديده آب زن
در
همه هستي ز نار چهره او نار زن
دست
در
سنگي زدم دانم که نرهاند مرا
ليک غرقه گشته هم چنگي زند
در
آن و اين
در
دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت
هر دلي کاين مي
در
او بنشست ميداني است آن
نه اغر
در
نه اغر
در
چلب اغرندن قغرمق
قولغن اج قولغن اج بله کم انده دگرسن
گر چه بسي نشستم
در
نار تا به گردن
اکنون
در
آب وصلم با يار تا به گردن
در
آتشم
در
آبم چون محرمي نيابم
کنجي روم که يا رب اين تيغ را سپر کن
از پرتوي که افتد
در
چشم ها ز رويش
خارش چه افتد از وي
در
چشم هاي کوران
چون آتش آر حمله کو هيزم است جمله
از آتش دل خود
در
خشک و
در
ترش زن
در
خواب دوش پيري
در
کوي عشق ديدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوي ما کن
از دست توست خربزه
در
خانه اي نهان
در
ني دريچه ني که تو جاني و من جنين
چون خرد نيک پي
در
چله شد پيش وي
جوش برآرد چو مي
در
چله يا مسلمين
من کجا بودم عجب بي تو اين چندين زمان
در
پي تو همچو تير
در
کف تو چون کمان
چون سنان است اين غزل
در
دل و جان دغل
بيشتر شد عيب نيست اين درازي
در
سنان
خاموش وصف بحر و
در
کم گوي
در
درياي او
خواهي که غواصي کني دم دار شو دم دار شو
اي ميل ها
در
ميل ها وي سيل ها
در
سيل ها
رقصان و غلطان آمده تا ساحل درياي تو
در
هر صبوحي بلبلان افغان کنان چون بي دلان
بر پرده هاي واصلان
در
روضه خضراي تو
آن شاهد فرد احد يک جرعه اي
در
بت نهد
در
عشق آن سنگ سيه کافر کند ايمان گرو
من مست آن ميخانه ام
در
دام آن دردانه ام
در
هيچ دامي پر خود ننهاده چون مرغان گرو
هر بار بفريبي مرا گويي که
در
مجلس درآ
هر آرزو که باشدت پيش آ و
در
گوشم بگو
از دل چرخ
در
زمين باغ و گل است و ياسمين
باد خزانش
در
کمين چيست چنين چرا بگو
لعل قبا سمر شدي چونک
در
آن کمر شدي
کشته زار
در
ميان زان کمرم به جان تو
اي تو امان هر بلا ما همه
در
امان تو
جان همه خوش است
در
سايه لطف جان تو
جان مرا
در
اين جهان آتش توست
در
دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
نيست مرا ز جسم و جان
در
ره عشق تو نشان
ز آنک نغول مي روم
در
طلب نشان تو
سنگ شکاف مي کند
در
هوس لقاي تو
جان پر و بال مي زند
در
طرب هواي تو
ايا اوميد
در
دستم عصاي موسوي بودي
ز هجران چو فرعونش کنون جان
در
چو ماري تو
رميدستي از اين قالب وليکن علقه اي داري
کز آن بحر کرم
در
گوش
در
شاهواري تو
عقلي که نمي گنجد
در
هفت فلک فرش
اي عشق چرا رفت او
در
دام و جوال تو
در
عالم جان جا کن
در
غيب تماشا کن
رويي به روان ها کن زين گرم روان برگو
و هو معکم يعني با توست
در
اين جستن
آنگه که تو مي جويي هم
در
طلب او را جو
آن زنده کن اين
در
و ديوار بدن کو
و آن رونق سقف و
در
و درساره ما کو
خار ايمن گشت ز آتش
در
پناه لطف گل
تو گلي من خار تو
در
گلستان بي من مرو
در
خم چوگانت مي تازم چو چشمت با من است
همچنين
در
من نگر بي من مران بي من مرو
مي دوانند جانب درياي تو درياي تو
تا بريزد جمله را
در
پاي تو
در
پاي تو
در
صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسيدم
در
طناب خود کنون اطناب کو
در
مساس تن به تن محتاج حمام است مرد
در
مساس روح ها خود حاجت حمام کو
تن ما خفته
در
آن خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان
در
چمن اخضر او
قمري جان صفتي
در
ره دل پيدا شد
در
ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
چو گشايد
در
سرا تو مگو هيچ ماجرا
رو ترش کن ز
در
درآ که سلام عليکم
عمري دل من
در
غمش آواره شد مي جستمش
ديدم دل بيچاره را خوش
در
خدا آويخته
من خاک پاي آن کسم کو دست
در
مردان زند
جانم غلام آن مسي
در
کيميا آويخته
امروز دستي برگشا ايثار کن جان
در
سخا
با کفر حاتم رست چون بد
در
سخا آويخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان
کو
در
سخا آويخته کو
در
صفا آويخته
کوه است جان
در
معرفت تن برگ کاهي
در
صفت
بر برگ کي ديده است کس يک کوه را آويخته
انگور دل پرخون شده رفته به سوي ميکده
تا آتشي
در
مي زده
در
خنب ها پا کوفته
قومي ببيني رقص کن
در
عشق نان و شوربا
قومي دگر
در
عشقشان نان و ابا پا کوفته
خوش گوهري کو گوهري هشت از هواي بحر او
تا بحر شد
در
سر خود
در
اصطفا پا کوفته
اين کيست اين اين کيست اين شيرين و زيبا آمده
سرمست و نعلين
در
بغل
در
خانه ما آمده
از چاه شور اين جهان
در
دلو قرآن رو برآ
اي يوسف آخر بهر توست اين دلو
در
چاه آمده
اي صنم خفته ستان
در
چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان
در
کف آحاد مده
هم تو منزهي ز جا هم همه جاي حاضري
آيت بي چگونگي
در
تو و
در
معاينه
صفحه قبل
1
...
325
326
327
328
329
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن