167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ز پرده داري حفظش چو ديده ماهي
    شرار، سير کند بي خطر در آب روان
  • شگفت نيست که در عهد او گشايد شير
    گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان
  • نگين نقش مرادي را که مي خواست
    به دست آورد در دور سليمان
  • ز شادي استخوان در پيکر خلق
    به زير پوست شد چون پسته خندان
  • ز نور راي او در ديده ها شد
    چراغ روز، خورشيد درخشان
  • ز خيرانديشي او گشت از بيم
    شرارت چون شرر در سنگ پنهان
  • ز برق تيغ عالمسوز او لعل
    شود خون در جگرگاه بدخشان
  • گذارد از شکوهش سينه بر خاک
    گر آرد رخش رستم در ته ران
  • گشاد جبهه از خلقش دليل است
    که باشد کعبه در ناف بيابان
  • ز عرياني بود در حشر ايمن
    به جرم هر که پوشانيد دامان
  • به محراب اجابت مي کند پشت
    ازين در هر که گردد روي گردان
  • شب و روز جهان در دلگشايي
    به ميزان عدالت گشت يکسان
  • زير ابرو چون سواد ديده مي آيد به چشم
    در خم طاقش سواد سرمه خيز اصفهان
  • در جوار رفعت اين قصر گردون منزلت
    کعبه زالي است طاق شهرت نوشيروان
  • از اساسش زير کوه قاف دامان زمين
    وز ستونش آسمان را تير در بحر کمان
  • مهر عالمتاب را در سينه مي سوزد نفس
    تا رساند روي زرد خود به خاک آستان
  • تا شبستان زراندودش نيفتد از صفا
    شمع همچون لاله مي سازد گره در دل دخان
  • در حريم او ز حيراني سپند شوخ چشم
    از سر آتش نخيزد همچو خال گلرخان
  • در بساط آسمان يک صبح دارد آفتاب
    دارد از آيينه چندين صبح روشن اين مکان
  • از حضور شه درين آيينه زار دلنشين
    يوسفستاني مصور مي شود در هر زمان
  • کشتي نوح است بال از بادبان واکرده است
    در نظرها صورت تالار او با سايبان
  • بيضه افلاک را در زير بال آورده است
    طره اش کز شهپر جبريل مي بخشد نشان
  • دارد از حوض مصفا در کنار آيينه ها
    تا نگردد غافل از نظاره خود يک زمان
  • نيست جز فواره در بستانسراي روزگار
    سرو سيميني که با استادگي باشد روان
  • آب بردارد گر از درياچه اش ابر بهار
    قطره هايش گوهر شهوار گردد در زمان