167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نمي گشت بازيچه هر نسيمي
    اگر مغز مي داشت در سر شکوفه
  • سبکسار و پوچ است، ازان هر زماني
    زند دست در شاخ ديگر شکوفه
  • در اين موسم از کشتي باده مگذر
    که سامان دهد بادبان هر شکوفه
  • نگه دار سررشته حرف صائب
    اگر چه بود در و گوهر شکوفه
  • مکن دست کوته ز دامن دعا را
    بود در گذر تا چو اختر شکوفه
  • روي در برج شرف آورد ديگر آفتاب
    کرد ازين تحويل عالم را مسخر آفتاب
  • کرد در بر جوشن داودي از ابر بهار
    وز رياحين هر طرف انگيخت لشکر آفتاب
  • راي روشن سروران را برق شمشير قضاست
    کرد در يک جلوه عالم را مسخر آفتاب
  • حسن عالمسوز در يک جا نمي گيرد قرار
    مي زند هر صبحگاه از مشرقي سر آفتاب
  • با بزرگي در دل هر ذره از کوچکدلي
    حسن عالمگير خود را ساخت مضمر آفتاب
  • يک دل بيدار، سازد عالمي را زنده دل
    ذره ها را در سماع آورد يکسر آفتاب
  • گوهر مقصود ريزد در کنارش چون صدف
    ديده اي را کز فروغ خود کند تر آفتاب
  • دولتش زان گشت روزافزون که فيضش مي رسد
    در بهاران بيش از ايام ديگر آفتاب
  • گر چه در زير نگين اوست سرتاسر زمين
    برندارد از سجود بندگي سر آفتاب
  • سجده مي آرند پيشش گر چه ذرات جهان
    مي کند دريوزه همت ز هر در آفتاب
  • کرد تسخير جهان در جلوه اي، گويا گرفت
    همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب
  • شبنمي بي رخصت از گلزار نتواند ربود
    در زمان دولت آن دادگستر آفتاب
  • جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر
    بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب
  • بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
    هست با تيغ و سپر پيوسته بر در آفتاب
  • تا قيامت دامن ساحل نمي بيند به خواب
    گر شود در بحر جود او شناور آفتاب
  • با فروغ رايش از غيرت دل خود مي خورد
    در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب
  • ز اشتياق دست گوهربار آن درياي جود
    در معادن مي دهد سامان گوهر آفتاب
  • خشم عالمسوز او در رزم مي گردد عيان
    مي نمايد گرمي خود روز محشر آفتاب
  • سالها شد مي کند خالص طلاي خويش را
    تا شود روزي مگر گلميخ آن در آفتاب
  • نيست سالم دامن پاکان ز دست انداز او
    گرگ تهمت يوسف گل پيرهن را در قفاست