167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • خوشا دردي که هر مو بر تن من در خروش آيد
    به هر پهلو که غلطم ناله زخمي به گوش آيد
  • سعي در تسخير دلها داشت بيش از آب و گل
    بود يک دل پيش او بهتر ز صد شهر و ديار
  • مي جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
    گر زند بط بال خود بر يکدگر در زير آب
  • وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
    صرف نقل و مي در ايام بهاران مي کند
  • ديوان عبيد زاکاني

  • تا در پي همند شب و روز و ماه و سال
    بادا خجسته روز و شب و سال و ماه تو
  • در تابه و صحن و کاسه و کوزه ما
    نه چرب و نه شيرين و نه گرم است و نه سرد
  • ديوان عطار

  • دل از ما مي کند دعوي سر زلفت به صد معني
    چو دل ها در شکن دارد چه محتاج است دعوي را
  • جان و دل پر درد دارم هم تو در من مي نگر
    چون تو پيدا کرده اي اين راز پنهان مرا
  • دل گشت چون دلداده اي جان شد ز کار افتاده اي
    تا ريخت پر هر باده اي از جام دل در جام ما
  • گر شما را طاعت است و زهد و تقوي و ورع
    باک نيست چون دوست اندر عهد و در پيمان ماست
  • چون به اصل اصل در پيوسته بي تو جان توست
    پس تويي بي تو که از تو آن تويي پنهان توست
  • تو درين و تو در آن تو کي رسي هرگز به تو
    زانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توست
  • هر که آمد هيچ آمد هر که شد هم هيچ شد
    هم ازين و هم از آن در هر دو کون آثار نيست
  • تو آن گوهر که در دريا همه اصل اوست کي يابي
    چو مي بيني که اين دريا جهاني پر گهر دارد
  • چو جان و دل ز مي عشق دوش جوش بر آورد
    دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد
  • رحم کن اي مرا چو جان بر دل آنکه در رهت
    مي نرهد ز درد تو وز تو دوا نمي رسد
  • تا تو در اثبات و محوي مبتلايي فرخ آن کس
    کو ازين هر دو کناري جست و ناگه از ميان شد
  • در راه عشق هر دل کو خصم خويشتن شد
    فارغ ز نيک و بد گشت ايمن ز ما و من شد
  • چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نيست
    جان و دل در بي نشاني با فنا هم خانه شد
  • در ره تو به قرن ها چرخ دويد و دم نزد
    تا ره تو به سر نشد خود به ميان نمي کشد
  • در کسوت ابريشم و پشم آمد و پنبه، تا خلق بپوشند
    خود بر صف جبه و دستار برآمد، لبس همه سان شد
  • در شکل بتان خواست که خود را بپرستد، خود را بپرستد
    خود گشت بت و خود به پرستار برآمد، خود عين بتان شد
  • چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود
    چون تو در کس ننگري کس با تو همدم کي شود
  • گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم
    در ره عشق تو را با من و با خويش چه کار
  • اي در درون جانم و جان از تو بي خبر
    وز تو جهان پر است و جهان از تو بي خبر
  • تو مي داني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
    به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم
  • اگر از سر اين گنجت خبر بايد به خاکم رو
    بپرس از من در آن ساعت که سر زير کفن دارم
  • گر از عشقت برون آيم به ما و من فرو نايم
    وليکن ما و من گفتن به عشقت در نمي دانم
  • جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت
    درد او از حد بشد گر مي کني درمان او
  • در راه تو از سرکشان ني ياد مانده ني نشان
    چون کس نماند اندر جهان تا کي بود خون ريز تو
  • يک موي تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم
    مشک است يا عنبر بهم موي تو بر هم تافته
  • يا اگر هر دم به نوعي نيز بيني آن جمال
    تو يقين مي دان که آن گنجي است در ويرانه اي
  • تا تو از توي و توي خود برون آيي به کلي
    عمر بگذشت و تو در هر توي عمري کار داري
  • سر يک موي سر مفراز و سر در باز و سر بر نه
    اگر پيش سر اندازان سزاي تن، سري داري
  • چو در جانت ز دنيا بار بسيار است و از دين نه
    تو را زين بار جان دين رفت و دنيا هم به سر باري
  • کجايي اي دل و جانم مگر که در دل و جاني
    که کس نمي دهد از تو به هيچ جاي نشاني
  • خاک است و خون به گرد تو و در ميانه تو
    گه باغ و حوض سازي و گه منظر و سرا
  • بال و پر ده مرغ جان را تا ميان اين قفس
    بر دلت پيدا شود در يک نفس صد فتح باب
  • چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را
    از دل پر عشق خود آتش زني در جاه و آب
  • مشک در دنيا ز خون است و گلاب او ز اشک
    گر خوشي جويي ز خون و اشک خون خور و اشک بار
  • ديده را پر نم کن و جان پر غم و برخيز و رو
    در نگر يک ره به گورستان به چشم اعتبار
  • تو را در راه يک يک دم چو معراجي است سوي حق
    ز يک يک پايه اي برتر گذر مي کن چو بتواني
  • تذکرة الاوليا عطار

  • ... بود که هر که را در سخن ايشان به شرحي حاجت خواهد افتاد، اوليتر ...
  • ... رحمه الله - که: «در سخن مردان شنيدن هيچ فايده هست. چون بر آن ...
  • ... پيش از اجل او را در سايه دولتي فرود آورد. ...
  • ... دوستي اين طايفه در جانم موج مي زد و همه وقت مفرح دل من سخن ...
  • ... آن که دوستي حق در دل مرد پديد آورد. چهارم آن که مرد چون اين نوع ...
  • ... «زهي اسفهسلاران که در اين امت بوده اند. که به مثابت انبيأند - ...
  • او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. ...
  • ... فرشته بيافريند، در صورت اويس. ...