167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مي کند زير و زبر صائب خزان در يک نفس
    برگ عيشي را که چون گل خلق بر هم چيده اند
  • بر سر هر خار و خس چون موج مي لرزد دلش
    هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ريختند
  • مي توان در پرده شب حال خود بي پرده گفت
    صبر آن دارم که خط زان روي چون گل سر کند
  • دل در آن زلف زره سان جاي خود وا مي کند
    شست چون صاف است پيکان جاني خود وا مي کند
  • از خودي تا ذره اي باقي است سالک در ره است
    هر کجا افتد ز دوش اين بار، منزل مي شود
  • ناله اي کز درد خيزد مي کند در دل اثر
    بر جنون زد هر که صائب ناله اي از ما شنيد
  • شود خون عاقبت هر دل که زلفش را به چنگ افتد
    خلاصي نيست هر کس را که در قيد فرنگ افتد
  • برون تا رفتم از خود تنگ شد روي زمين بر من
    که از خود هر که بيرون رفت در دنيا نمي گنجد
  • در آن گلشن که از هر خار صد گل مي توان چيدن
    چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ ديگر پيچد؟
  • مکش رو در هم از طوفان چو بي ظرفان درين دريا
    که هر چيني که بر ابرو زني موج خطر گردد
  • مرا گر خنده اي چون غنچه در سالي شود روزي
    به لب تا از ته دل مي رسد خميازه مي گردد
  • به دريا کن دل اي ساقي و خم را در ميان آور
    سر ما گرم ازين پيمانه کم کم نمي گردد
  • درين ميخانه هر کس در دل خم راه مي جويد
    همان بهتر که چون ساغر لب از چون و چرا بندد
  • به جرم اين که چون گل خنده رو افتاده ام صائب
    به قصد جان من هر خار تيري در کمان دارد
  • از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا
    که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد
  • کدام آتش زبان کرد اين دعا در حق من يارب
    که دامن هر که را سوز،د مرا آتش به جان گيرد
  • عبث خم در خم من دارد آن ابر و کمان صائب
    دل هر جايي من کي به يک محراب مي سازد؟
  • برآيد روز حشر از بوته صائب چون زر خالص
    به درد و داغ عشق آن کس که در اينجا فزون سوزد
  • تو گل در خوابگاه افشاني و من خون خود ريزم
    که از بهر چه اين بي شرم از آغوش تو برخيزد
  • از اين آتش که من از شوق او در زير پا دارم
    زنقش پاي من تا روز محشر دود مي خيزد
  • نه کم ظرفي است گر زير و زبر سازم دو عالم را
    که مي در جامم از کيفيت ديدار مي ريزد
  • گر از دست تهي آتش بر آرم چون چنار از خود
    از ان خوشتر که چشمي در پي سامان من باشد
  • رجا و خوف را در هيچ حال از کف مده صائب
    که چون يک بال گردد مرغ از پرواز مي ماند
  • نباشد هر که را در خير دست از کوته انديشي
    چه گل از عمر مي چيند، چه خير از مال مي بيند؟
  • نه زر و سيم و نه باغ و نه دکان مي ماند
    هرچه در راه خدا مي دهي آن مي ماند
  • اين که مي ازخم به مينا مي کني، در جام کن
    اين دو منزل را يکي کن اي سبک پي زود باش
  • به که در دنبال دل باشم به هر جا مي رود
    من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
  • دست ما گير اي سبک جولان که چون نقش قدم
    خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ايم
  • ز آب و گل ترا گر حاصلي باشد غنيمت دان
    که من جز مايه لغزش در آب و گل نمي يابم
  • نيامد غنچه اي را دل به درد از ناله هاي من
    چو بلبل گر چه از افغان قيامت در چمن کردم
  • چو ماه نو به زير تيغ در نشو و نما بودم
    به ناخن تا گره از کار مردم باز مي کردم
  • منم بي پرده مي بينم ترا، يارب چه بخت است اين
    که مي مردم ز شادي گرترا در خواب مي ديدم
  • به هر جا جلوه گر گردي نه اي از چشم من غايب
    که چشم انتظار از نفش پا در هرگذر دارم
  • بيفشان برگ از خود گر نوا زين باغ مي خواهي
    که من چون ني ز بي برگي نوا در آستين دارم
  • سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
    گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شير و شکرم
  • من که در غربت چو لعل از سيم دارم خانه ها
    سنگ بر دل تا به کي بندم ز بيداد وطن؟
  • در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
    مهره گل مي شود تا مي چکد از روي من
  • سوخت خونم در رگ و پي بس که از سودا چو شمع
    گر زني نشتر به دستم، دود مي آيد برون
  • گر چه در هر حمله اي مي افکند صد سر به خاک
    دست خالي نيزه ام از جنگ مي آيد برون
  • چو گل با روي خندان صرف کن گر خرده اي داري
    که دل را تنگ سازد در گره چون غنچه زر بستن
  • نگرديده است تا پوچ از هواي نفس دل در تن
    به آه اين دانه را از کاه مي بايد جدا کردن
  • بر آتش مي زنم چون شمع بهر چشم تر خود را
    که در دل مي خلد چون خار بي مژگان تر بودن
  • ترا آسوده آب و دانه در کنج قفس دارد
    ز آب و دانه بگذر، اين گره از بال و پر وا کن
  • نشد کم در حريم وصل يک مو پيچ و تاب از من
    نمي آيد به روي بستر بيگانه خواب از من
  • به ظاهر گر چه خشکم همچو سوزن، ديده اي دارم
    که در گوهر شود چون رشته گم موج سراب از من
  • چو مژگان مي دهم در چشم خود جا خصم عاجز را
    بلند اقبال آن خاري که مي رويد ز راه من
  • دانه با بي دست و پايي سربرآورد از زمين
    تو به چندين بال و پر عاجز چه در گل گشته اي
  • خس و خاشاک ساحل اين سخن با موج مي گويد
    که در دريا برون آيي اگر بي دست و پا گردي
  • جز حريم دل کز آب و گل در او آثار نيست
    رو به هر جانب که مي آري به جز ديوار نيست
  • رخش هر خون که در دل کرد، شد خط عذرخواه او
    که خون از مشک گشتن راه خود را پاک مي سازد