نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
چو هر دو سر به هم آورده اند
در
اسرار
هزار وسوسه افکنده اند
در
سر عيد
خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد
چه زاهدي تو
در
اين علم و
در
تو علم ازهد
چون خواب را درهم زدي درده شراب ايزدي
زيرا نشايد
در
کرم بر خلق بستن هر دو
در
کي باشد آن
در
سفته من الحمدلله گفته من
مستطرب و خوش خفته من
در
سايه هاي آن شجر
درده مي پيغامبري تا خر نماند
در
خري
خر را برويد
در
زمان از باده عيسي دو پر
در
مجلس مستان دل هشيار اگر آيد مهل
داني که مستان را بود
در
حال مستي خير و شر
اي پاسبان بر
در
نشين
در
مجلس ما ره مده
جز عاشقي آتش دلي کآيد از او بوي جگر
تا
در
شراب آغشته ام بي شرم و بي دل گشته ام
اسپر سلامت نيستم
در
پيش تيغم چون سپر
در
لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم
گر
در
عدم غلطان شوم اندر عدم داري نظر
عقل رباست و دلربا
در
تبريز شمس دين
آن تبريز چون بصر شمس
در
اوست چون نظر
در
اين بازار اي مجنون چو منبل گرد تن پرخون
چو
در
شاهد طمع کردي برو شمشير لالا خور
از روي تو
در
هر جان باغ و چمني خندان
وز جعد تو
در
هر دل از مشک تلي ديگر
چون
در
بصر خلقي گويي تو پر از زرقي
اي آنک تو هم غرقي
در
خون دل من تر
در
بسته به روي من يعني که برو واپس
بر بام شده
در
پي يعني نمطي ديگر
گفتم چه نشان باشد
در
بنده از اين وعده
گفتا که درخش جان
در
آتش دل چون زر
چون نباشم
در
وصالت اي ز بينايان نهان
در
بهشت و حور و دولت تا ابد باشيده گير
قسمت حقست قومي
در
ميان آب شور
تلخ و غمگينند و قومي
در
ميان شهد و شير
در
درون اين قفص تن
در
سر سودا گداخت
وز قفص بيرون به هر دم گردنم اين الفرار
در
جهان وحدت حق اين عدد را گنج نيست
وين عدد هست از ضرورت
در
جهان پنج و چار
صد هزاران سيب شيرين بشمري
در
دست خويش
گر يکي خواهي که گردد جمله را
در
هم فشار
جز که
در
عشق صانع عمر هرزه ست و ضايع
ژاژ دان
در
طريقت فعل و گفتار ديگر
اي آنک يار نيست تو را
در
جهان عشق
من
در
جهان فکنده که اي يار يار يار
مستيست
در
سر از مي و اين تاب آفتاب
در
سر بتافتست پس از دست رفت سر
چو
در
حيات خود او کشته گشت
در
کف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
درآمد از
در
گلخن به خشم حمامي
زدش به پاي که برجه نه مرده اي
در
گور
درده مي بيغامبري تا خر نماند
در
خري
خر را برويد
در
زمان از باده عيسي دو پر
در
مجلس مستان دل هشيار اگر آيد مهل
داني که مستان را بود
در
حال مستي خير و شر
اي پاسبان بر
در
نشين
در
مجلس ما ره مده
جز عاشقي آتش دلي کآيد از او بوي جگر
گفتن همه جنگ آورد
در
بوي و
در
رنگ آورد
چون رافضي جنگ افکند هر دم علي را با عمر
چون بربط شد مؤمن
در
ناله و
در
زاري
بربط ز کجا نالد بي زخمه زخم آور
برتر از جمله سماع ما بود
در
اندرون
جزوهاي ما
در
او رقصان به صد گون عز و ناز
اي جان و بخت خندان
در
روي ما بخند
تا سرو و گل بخندد
در
موسم عجوز
مي چين تو سنگ ريزه و
در
زين نشيب بحر
در
شب مزن تو قلب که پيدا شود به روز
در
خروش است آن خروس و تو همي
در
خواب خوش
نام او را طير خواني نام خود را اثربوس
هر ناخوشي را
در
قود عدل رخت گردن بزد
کان ناخوشي ها خورده بد
در
غيبت تو خون خوش
گاهي بود
در
تيرگي گاهي بود
در
خيرگي
بيزار شو زين جان هله بر وي خط بيزار کش
پاي
در
اين جوي نهي تا به قيامت نرهي
هر که
در
اين موج فتد تا لب دريا کشدش
در
آن گل هاي رخسارش همي غلطيد روزي دل
بگفتم چيست اين گفتا همي غلطم
در
احسانش
همه ديدست
در
راهش همه صدرست درگاهش
وگر تن هست
در
کاهش ببين جان را تو افزايش
آنک بيرون از جهان بد
در
جهان آوردمش
و آنک مي کرد او کرانه
در
ميان آوردمش
روباه ديد دنبه
در
سبزه زار و مي گفت
هرگز کي ديد دنبه بي دام
در
گياهش
من حلقه هاي زلفش از عشق مي شمارم
ور نه کجا رسد کس
در
حد و
در
شمارش
جمله جهان پرست غم
در
پي منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست طرب
در
اين کنف
جمله جهان پرست غم
در
پي منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست خرف
در
اين کنف
روا بود چو تو خورشيد و
در
زمين سايه
روا بود چو تو ساقي و
در
زمانه مفيق
ببين
در
رنگ معشوقان نگر
در
رنگ مشتاقان
که آمد اين دو رنگ خوش از آن بي رنگ جان اينک
بي جان مکن اين جان را سرگين مکن اين نان را
اي آنک فکندي تو
در
در
تک سرگينک
چه افرنگ عقلي که بود اصل دين
چو حلقه ست بر
در
در
آن کوي و دنگ
مجو مه را
در
اين پستي که نبود
در
عدم هستي
نرويد نيشکر هرگز چو کارد آدمي حنظل
مهم را لطف
در
لطفست از آنم بي قرار اي دل
دلم پرچشمه حيوان تنم
در
لاله زار اي دل
درآکنده ز شادي ها درون چاکران خود
مثال دانه هاي
در
که باشد
در
انار اي دل
بگرد مرکبم بودي به زير سايه آن شاه
هزاران شاه
در
خدمت به صف ها
در
قطار اي دل
ني ني چو چوگانيم ما
در
دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوي را
در
پاي شه غلطان کنيم
در
حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را
در
خاک مي ماليده ام
چون کرم پيله
در
بلا
در
اطلس و خز مي روي
بشنو ز کرم پيله هم کاندر قبا پوسيده ام
پوسيده اي
در
گور تن رو پيش اسرافيل من
کز بهر من
در
صور دم کز گور تن ريزيده ام
چون
در
کف سلطان شدم يک حبه بودم کان شدم
گر
در
ترازويم نهي مي دان که ميزان بشکنم
چون بلبلم
در
باغ دل ننگست اگر جغدي کنم
چون گلبنم
در
گلشنش حيفست اگر خاري کنم
اي شمس تبريزي ببين ما را تو اين نعم المعين
اي قوت پا
در
روش وي صحت جان
در
سقم
هر جا حياتي بيشتر مردم
در
او بي خويشتر
خواهي بيا
در
من نگر کز شيد جان شيداييم
بازآمدم بازآمدم از پيش آن يار آمدم
در
من نگر
در
من نگر بهر تو غمخوار آمدم
اي دل مرا
در
نيم شب دادي ز دانايي خبر
اکنون به تو
در
خلوتم تا آنچ مي داني کنم
در
حضرت فرد صمد دل کي رود سوي عدد
در
خوان سلطان ابد چون غير سرخواني کنم
از توام اي شهره قمر
در
من و
در
خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
بگويد
در
چنان مستي نهان کن سر ز من رستي
مسلمانان
در
آن حالت چه پنهان ماند اسرارم
تويي عيسي و من مرغت تو مرغي ساختي از گل
چنانک دردمي
در
من چنان
در
اوج پرانم
چنين باغي
در
اين عالم نرسته ست و نرويد هم
نه
در
خواب و نه بيداري چنين ميوه نچيدستم
چه شک ماند مرا
در
حشر چون صد ره
در
اين محشر
چو انديشه بمردم زار و چون انديشه برجستم
چو عکس جيش حسن تو طراد آورد بر نقشم
برون جستم ز فکرت من نه
در
عکسم نه
در
طردم
در
اين ايوان سربازان که سر هم
در
نمي گنجد
من سرگشته معذورم که بي دستار مي گردم
چو باغ وصل خوش بويم چو آب صاف
در
جويم
چو احسان است هر سويم
در
اين احسان همي گردم
در
آن زلفين آن يارم چه سوداها که من دارم
گهي
در
حلقه مي آيم گهي حلقه شمر باشم
اگر ساحل شود جنت
در
او ماهي نيارامد
حديث شهد او گويم پس آنگه
در
شکر باشم
چو زندانم بود چاهي که
در
قعرش بود يوسف
خنک جان من آن روزي که
در
زندان شدن باشم
چو بيش از صد جهان دارم چرا
در
يک جهان باشم
چو پخته شد کباب من چرا
در
بابزن باشم
چو
در
گرمابه عشقش حجابي نيست جان ها را
نيم من نقش گرمابه چرا
در
جامه کن باشم
چه جاي مي که گر بويي از آن انفاس سرمستان
رسد
در
سنگ و
در
مرمر بلافد کآب حيوانم
درآمد عقل
در
ميدان سر انگشت
در
دندان
که با سرمست و با حيران چه گفتم من که الهاکم
درآمد عقل
در
ميدان سر انگشت
در
دندان
که بر سرمست و با حيران چه برخوانيم الهاکم
زهي سرگشته
در
عالم سر و سامان که من دارم
زهي
در
راه عشق تو دل بريان که من دارم
در
آب تو را بينم
در
آب زنم دستي
هم تيره شود آبم هم تيره شود کارم
در
خانه دل جستي
در
را ز درون بستي
مشکات و زجاجم من يا نور علي نورم
در
حوبه و
در
توبه چون ماهي بر تابه
اين پهلو و آن پهلو بر تابه همي سوزم
از باده و باد تو چون موج شده اين دل
در
مستي و پستي خوش
در
رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو با جان و روان ما
در
خاک اثر کرده
در
صخره و خارا هم
از آتش و آب او اي جسته نشان بنگر
در
آب دو چشم ما
در
زردي سيما هم
در
عالم آب و گل
در
پرده جان و دل
هم ايمني از عشقت وين فتنه و غوغا هم
گفتا که تو را جستم
در
خانه نبودي تو
يا رب که چنين بهتان مي گويد
در
رويم
دي باده مرا برد ز مستي به
در
يار
امروز چه چاره که
در
از دار ندانم
متهم شو همچو يوسف تا
در
آن زندان درآيي
زانک
در
زندان نيايد جز مگر بدنام و ظالم
ني خمش کن
در
عدم رو
در
عدم ناچيز شو
چيزها را بين که از ناچيزها بشناختم
در
معاني مي گدازم تا شوم همرنگ او
زانک معني همچو آب و من
در
او چون شکرم
ذره هاي تيره را
در
نور او روشن کنيم
چشم هاي خيره را
در
روي او تابان کنيم
چون گشايد لعل را او تا نثار
در
کند
گو که
در
خورشيد از رحمت دري را يافتم
لعل
در
کوه بود گوهر
در
قلزم تلخ
از پي لعل و گهر اين بخورم آن بکشم
در
فروبند و ز رحمت
در
پنهان بگشا
چاره رطل گران کن که همه مي زده ايم
وان دگر بر
در
آن خانه او بنشسته
که
در
ار باز نشد بانگ دري مي رسدم
در
سر زلف سعادت که شکن
در
شکن است
واجب آيد که نگونتر ز سر شانه شويم
مهر غير تو بود
در
دل من مهر ضلال
شکر غير تو بود
در
سر من سرسامم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را
در
عروسي و
در
غم
صفحه قبل
1
...
324
325
326
327
328
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن