167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

کشکول شيخ بهايي

  • و آن سه که در علم است: آدمي زير زبان خويش پنهان است. کسي که قدر ...
  • ... چيست؟ گفت: نعمت در هشت چيز است: بي نيازي، امنيت، صحت، جواني، ...
  • حکيمي گفت: دو کس در عذاب همسان اند: توانگري که دنيا را بدست ...
  • ... مردمان نپرسند که در چه مدتي به پايان رسيده است. ...
  • ... را بينند. قضا را در مکه بهم برخوردند. سه روز با يکديگر شدند ...
  • خليل در حالي بمرد که زاهدترين مردمان دنيا بود و ابن مقفع به ...
  • غزالي در يکي از رسائل خويش گويد: برآن کس که خواهد تفسير قرآن کند ...
  • ... آنها آن گونه که در علم معاني مورد بحث است. ...
  • ... معتقدات است و اعتقاد در آن به منزله ي بذر بود چه خير باشد و چه ...
  • ... گاه به گاه مرگشان در ربوده بود، يکديگر را دفن همي کردند. ...
  • ... پردامنه. نيز غفلت در لهو و لعب. ...
  • و در اين زمان ديگر چيزي وي را ديگرگون نکند. دانشمند يهودي گفت: ...
  • ... که از آن پرهيزد در خور سپاس بود؟ ...
  • ... از جزاي جانشان در کالبد دوام نمي آورد. ...
  • ... مأمون اند . . . اگر در جمع غافلان بود. ...
  • در کتاب انيس العقلاء آمده است: بدان که پيروزي با صبر است و فرج ...
  • ... پنداري روزه داري و در گوشت برادرت افتاده اي؟ ...
  • در اخبار آمده است که پروردگار تعالي جهنم را از فزوني رحمت خويش ...
  • ... پشت کند، خردها در خدمت شهوات برخيزد. ...
  • در حديث است که، زماني که پيري فرتوت توبه کند، فرشتگان گويند: ...
  • ... که ديدگاههايشان در جهان چون قانون بوده و غالب دانش ها بدست ...
  • ديوان صائب

  • گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم مي خورند
    خون خود را مي خورند اين دوستان از هم جدا
  • خار و خس را موي آتش ديده کردن سهل نيست
    پيچ و خم باشد به جا در رشته جان برق را
  • نيست صائب در بساط من به غير از درد و داغ
    مي شود معمور هر کس مي خرد يک جا مرا
  • نيست چون طاوس چشم ما به بال و پر ز پا
    عيب خود را در نظر بيش از هنر داريم ما
  • چو خود را يافتي، در توست هر مطلب که مي جويي
    به خود هر کس رسيد اينجا، به آساني رسيد آنجا
  • که را مي گشت در دل کز زمين انسان شود پيدا؟
    که مي گفت از تنور خام اين طوفان شود پيدا؟
  • ز سيما مي شود روشندلان را مهر و کين پيدا
    که در دل هر چه پوشيده است، گردد از جبين پيدا
  • ز مشرق تا به مغرب طي کني يک روز بي زحمت
    اگر چون مهر در راه طلب تنها نهي پا را
  • مکن تکليف همراهي به ما اي سيل پا در گل
    که دست از جان خود شستن به دريا مي برد ما را
  • ز بت چون پاک سازد بت شکن بتخانه ما را؟
    که مي رويد بت از ديوار و در کاشانه ما را
  • نهان در زنگ ازان چون تيغ دارم جوهر خود را
    که من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود را
  • به چشم کم مبين اي کج نظر دلهاي پر خون را
    که ناز خيمه ليلي است در سر، داغ مجنون را
  • دل روشن سر بي مغز ما را گرم مي سازد
    که مي چون آتشين شد پنبه در مي گيرد از مينا
  • حسن روز افزون او صائب يکي صد شد ز خط
    گر چه حسن از حلقه خط مي شود پا در رکاب
  • گر چه با هر موجه اي دام دگر مي دارد آب
    از ته دل وصل دريا در نظر مي دارد آب
  • من که دارم تکيه بر شمشير چون سازم، که چرخ
    غوطه در خون مي دهد آن را که از گل بسترست
  • غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گير و دار موج
    چون حباب شوخ چشم اين کاسه گرداني بس است
  • نيست چون عنقا ز من جز نام چيزي در ميان
    خود پرستش مي کند خود را و ممنون از من است
  • تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را
    بوسه اش خون در جگر از بد ادايي کرده است
  • چين ابرو را چه در آزار ما سر داده اي؟
    غير آه بي اثر ديگر چه از ما سر زده است؟
  • زير گردون هر که را مي بينم از صاحبدلان
    دست و پا در زير تيغ بي امان گم کرده اي است
  • تير تخشي دارد از نخجير ما هر کس که هست
    گر چه ما را چون کمان در خانه جز خميازه نيست
  • تا به کي شد دل از طول امل در پيچ و تاب؟
    از فسون اين مهره را از مار مي بايد گرفت
  • مي رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهن
    بوسه اي گر مي کني در کار ما وقت است وقت
  • هر که گردد بي سر و پا در خم چوگان چرخ
    نور از خورشيد مي گيرد چو ماه از شش جهت
  • پيش ما سايه ديوار و هما هر دو يکي است
    خاک و زر در نظر همت ما هر دو يکي است
  • هر که دست از تو کشيده است چه دارد در دست؟
    چه طلب مي کند آن کس که طلبکار تو نيست؟
  • آب شد دل تا به آن شيرين شمايل راه برد
    خواب در ره کي کند هر کس به منزل راه برد؟
  • سالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلف
    تا به کف سر رشته اي از پيچ و تابم داده اند