167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • زانک در باغي و در جويي پرد
    هر که از سر صحف بويي برد
  • اول و آخر توي ما در ميان
    هيچ هيچي که نيايد در بيان
  • سالها مردي که در شهري بود
    يک زمان که چشم در خوابي رود
  • تا رسيدن در شه و در ناز خوش
    رازيا با مرغزي مي ساز خويش
  • اي ضياء الحق حسام الدين در آر
    اين سر خر را در آن بطيخ زار
  • قلب آتش ديد و در دم شد سياه
    قلب را در قلب کي بودست راه
  • وقت خفتن رفت و در حجره نشست
    پس کنيزک از غضب در را ببست
  • از برون زنجير در را در فکند
    که ازو بد خشمگين و دردمند
  • از فراش خويش سوي در شتافت
    دست بر در چون نهاد او بسته يافت
  • حيله کرد او و به خواب اندر خزيد
    خويشتن در خواب در ويرانه ديد
  • منتظر که کي شود اين شب به سر
    يا برآيد در گشادن بانگ در
  • تو که کلي خوار و لرزاني ز حق
    من که جزوم در خلاف و در سبق
  • اقرضوا الله قرض ده زين برگ تن
    تا برويد در عوض در دل چمن
  • آب بر رو زد در آمد در سخن
    کاي شهيد حق شهادت عرضه کن
  • کرم سرگين در ميان آن حدث
    در جهان نقلي نداند جز خبث
  • هر که سوي آب مي رفت از ميان
    او در آتش يافت مي شد در زمان
  • او ببينند نور و در ناري رود
    دل ببيند نار و در نوري شود
  • تيغ لا در قتل غير حق براند
    در نگر زان پس که بعد لا چه ماند
  • آن تني را که بود در جان خلل
    خوش نگردد گر بگيري در عسل
  • چون شنيد اين پند در وي بنگريست
    بعد از آن در نوحه آمد مي گريست
  • تا که مرداري در آيد در ميان
    نفخ صور حرص کوبد بر سگان
  • نيست انگارد پر خود را صبور
    تا پرش در نفکند در شر و شور
  • موم از خويش و ز سايه در گريخت
    در شعاع از بهر او کي شمع ريخت
  • در قيامت شمس و مه معزول شد
    چشم در اصل ضيا مشغول شد
  • دزد گرچه در شکار کاله ايست
    شحنه با خصمانش در دنباله ايست
  • شور مي ده کور مي خر در جهان
    چون نداري آب حيوان در نهان
  • ننگرم در تو در آن دل بنگرم
    تحفه او را آر اي جان بر درم
  • روزها آن آهوي خوش ناف نر
    در شکنجه بود در اصطبل خر
  • مضطرب در نزع چون ماهي ز خشک
    در يکي حقه معذب پشک و مشک
  • حله مي پرد ز من در امتحان
    هم چو برگ از نخ در فصل خزان
  • وان قد صف در نازان چون سنان
    گشته در پيري دو تا هم چون کمان
  • فعل تو وافيست زو کن ملتحد
    که در آيد با تو در قعر لحد
  • يک سپد پر نان ترا بي فرق سر
    تو همي خواهي لب نان در به در
  • در سر خود پيچ هل خيره سري
    رو در دل زن چرا بر هر دري
  • اين سخن در سينه دخل مغزهاست
    در خموشي مغز جان را صد نماست
  • پس در اقبال و دولت چون بود
    چون شود جني و انسي در حسد
  • آن تعمق در دليل و در شکال
    از بصيرت مي کند او را گسيل
  • خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
    تا بخايه در زمان خاتون بمرد
  • در ره نفس ار بميري در مني
    تو حقيقت دان که مثل آن زني
  • چون در افتد در گلوشان حبل دام
    دانه خوردن گشت بر جمله حرام
  • لطف مخفي در ميان قهرها
    در حدث پنهان عقيق بي بها
  • من چو کلکم در ميان اصبعين
    نيستم در صف طاعت بين بين
  • مؤمني آخر در آ در صف رزم
    که ترا بر آسمان بودست بزم
  • جان چو خفته در گل و نسرين بود
    چه غمست ار تن در آن سرگين بود
  • بي نوا هر دم همي گويد که کو
    در مجاعت منتظر در جست و جو
  • جان تن خود را شناسد وقت روز
    در خراب خود در آيد چون کنوز
  • چونک پاي چپ بدي در غدر و کاست
    نامه چون آيد ترا در دست راست
  • چون شمارد جرم خود را و خطا
    محض بخشايش در آيد در عطا
  • گر دو صد بارت بجوشم در عمل
    در کف جوشت نيابم يک دغل
  • قفل کردن بر در حجره چه بود
    در ميان صد خياليي حسود