167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • در خانه چنين جمعي در جمع چنين شمعي
    دارم ز تو من طمعي تا روز مشين از پا
  • از نواي عشق او آن جا زمين در جوش بود
    وز هواي وصل او در چرخ دايم شد سما
  • همچو آبي ديده در خود آفتاب و ماه را
    چون ايازي ديده در خود هستي محمود را
  • عاقبت از مشرق جان تيغ زد چون آفتاب
    آن که جان مي جست او را در خلاء و در ملأ
  • چون سمندر در ميان آتشش باشد مقام
    هر که دارد در دل و جان اين چنين شوق و ولا
  • بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پيش تو
    در زمان قربان بکردي خود چه باشد مال ها
  • در رخ جان بخش او بخشيدن جان هر زمان
    گشته در مستي جان هم سهل و هم آسان ما
  • چون بديد آن شاه ما بر در نشسته بندگان
    وان در از شکلي که نوميدي دهد مشتاق را
  • چون پديد آمد ز دور آن فتنه جان هاي حور
    جام در کف سکر در سر روي چون شمس الضحي
  • عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد
    من بگفتم کيست بر در باز کن در اندرآ
  • جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله ديد
    گشته در هستي شهيد و در عدم او مرتضي
  • تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
    غافلم ني عاقلم باري بيا رويي نما
  • تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
    غافلم ني عاقلم باري بيا رويي نما
  • در سر خود روان شد بستان و با تو گويد
    در سر خود روان شو تا جان رسد روان را
  • در شهر و در بيابان همراه آن مهيم
    اي جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا
  • در رقص گشته تن ز نواهاي تن به تن
    جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
  • کي کرد در کف کان خاک را زر و نقره
    کي کرد در صدفي آب را جواهرها
  • چه خيره مي نگري در رخ من اي برنا
    مگر که در رخمست آيتي از آن سودا
  • در پيش چون روان شدم برگرفت تيز تيزپا
    در پي گام تيز او چه محل باد و برق را
  • ان علينا بيانه تو ميا در ميان ما
    چو در خانه ديد تنگ بکند مرد جامه ها
  • من مي روم توکلي در اين ره و در اين سرا
    اگر نواله اي رسد نيمي مرا نيمي تو را
  • چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
    دام دزدان در ضمير و رمز شاهان در خطاب
  • گوي مني و مي دوي در چوگان حکم من
    در پي تو همي دوم گر چه که مي دوانمت
  • سخن در پوست مي گويم که جان اين سخن غيبست
    نه در انديشه مي گنجد نه آن را گفتن امکانست
  • در خار ببين گل را بيرون همه کس بيند
    در جزو ببين کل را اين باشد اهليت
  • گنجي ست در اين خانه که در کون نگنجد
    اين خانه و اين خواجه همه فعل و بهانه ست
  • چون آينه جان نقش تو در دل بگرفته ست
    دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه ست
  • اي خشک درختي که در آن باغ نرستست
    وي خوار عزيزي که در اين ظل شجر نيست
  • چون نداري تاب دانش چشم بگشا در صفات
    چون نبيني بي جهت را نور او بين در جهات
  • چشم مست يار گويان هر زمان با چشم من
    در دو عالم مي نگنجد آنچ در چشم منست
  • گر نه تقصير است از جان در فدا گشتن در او
    لطف نقد اولين و وعده و ميعاد چيست
  • خاک پاشي مي کني تو اي صنم در راه ما
    خاک پاشي دو عالم پيش ما در کار نيست
  • مشتري در طالع است و ماه و زهره در حضور
    يار چوگان زلف مه رو مير اين ميدان شدست
  • در دل و کشتي نوح افکن در اين طوفان تو خويش
    دل مترسان اي برادر گر چه منزل هايلست
  • دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
    در خطابات و مجابات بلي اند و الست
  • در کف عقل نهد شمع که بستان و بيا
    تا در من که شفاخانه هر ممتحن است
  • گوهر آينه جان همه در ساده دلي ست
    ميل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
  • در خاک کي بود که دلش گنج گوهر است
    دلتنگ کي بود که دلارام در کش است
  • گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک
    دستيم بر در تو و دستيم بر سرست
  • چون بگذرد خيال تو در کوي سينه ها
    پاي برهنه دل به در آيد که جان کجاست
  • شب در شکنجه بودم و جرمي نرفته بود
    در حبس بود اين دل و دل دادني نداشت
  • در تو چو جنگ باشد گويي دو لشکر است
    در تو چو جنگ نبود داني که لشکريست
  • هر کي به جد تمام در هوس ماست ماست
    هر کي چو سيل روان در طلب جوست جوست
  • در آن زمان که در اين دوغ مي فتي چو مگس
    عجب که توبه و عقل و رأيت تو کجاست
  • در اين سلام مرا با تو دار و گير جداست
    دمي عظيم نهان ست و در حجاب خداست
  • در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
    يوسف گرفت آن دلو را از چاه سوي جاه شد
  • مي گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
    چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
  • گويد بگو يا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا
    چون بنده آيد در دعا او در نهان آمين کند
  • آن کس که در مغرب بود يابد خورش از اندلس
    وان کس که در مشرق بود او نعمت هرمز خورد
  • از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
    در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عيار شد
  • سوداي تو در جوي جان چون آب حيوان مي رود
    آب حيات از عشق تو در جوي جويان مي رود
  • داني چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
    زيرا که آن مه بيشتر در ابرها پنهان شود
  • حاصل عصاي موسوي عشقست در کون اي روي
    عين و عرض در پيش او اشکال جادويي بود
  • هر کي شدت حلقه در زود برد حقه زر
    خاصه که در باز کني محرم دروازه شود
  • دزد دلم به هر شبي در هوس شکرلبي
    در سر کوي شب روان از عسسي چه مي شود
  • زهره عشق هر سحر بر در ما چه مي کند
    دشمن جان صد قمر بر در ما چه مي کند
  • در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي کاران
    به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد
  • غمش در دل چو گنجوري دلم نور علي نوري
    مثال مريم زيبا که عيسي در شکم دارد
  • بسي کمپير در چادر ز مردان برده عمر و زر
    مبين چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
  • در اين درياي بي مونس دلا مي نال چون يونس
    نهنگ شب در اين دريا به مردم خوار مي ماند
  • جز اين چرخ و زمين در جان عجب چرخيست و بازاري
    وليک از غيرت آن بازار در اسرار مي ماند
  • درآيد سنگ در گريه درآيد چرخ در کديه
    ز عرش آيد دو صد هديه چو او درس نظر گويد
  • دگرباره سر مستان ز مستي در سجود آمد
    مگر آن مطرب جان ها ز پرده در سرود آمد
  • بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
    چو نرگس چشمکش مي زد که وقت اعتبار آمد
  • رسيدم در بياباني که عشق از وي پديد آيد
    بيابد پاکي مطلق در او هر چه پليد آيد
  • يکي گولي همي خواهم که در دلبر نظر دارد
    نمي خواهم هنرمندي که ديده در هنر دارد
  • در و ديوار اين سينه همي درد ز انبوهي
    که اندر در نمي گنجد پس از ديوار مي آيد
  • تا نشکني اي شيدا آن در نشود پيدا
    آن در بت من باشد يا شکل بتم دارد
  • در عشق چنان چوگان مي باش به سر گردان
    چون گوي در اين ميدان يعني بنمي ارزد
  • چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم
    در جستن او گردون بس زير و زبر آمد
  • چون عبهر و قند اي جان در روش بخند اي جان
    در را بمبند اي جان زيرا به نياز آمد
  • جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
    با قد به خم رفته در حين به ميان آيد
  • اين عشق که مست آمد در باغ الست آمد
    کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد
  • اي عقل تو به باشي در دانش و در بينش
    يا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
  • زهي عشق و زهي عشق که بس سخته کمانست
    در آن دست و در آن شست و شما تير مکانيد
  • در خود چو نظر کردم خود را بنديدم
    زيرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد
  • هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان يافت
    در حال گذاريد و در آن بحر روان شد
  • هر که در آبي گريزد ز امر او آتش شود
    هر که در آتش شود از بهر او ريحان کند
  • پيش از آن کاين نفس کل در آب و گل معمار شد
    در خرابات حقايق عيش ما معمور بود
  • در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات
    زان نظر ماتيم اي شه آن نظر بر مات باد
  • در دلش ياد من آمد هر طرف کرد التفات
    مر مرا در هيچ صفي آن زمان آن جا نديد
  • زانک در وهم من آيد دزدگوشي از بشر
    کو در اين شب گوش مي دارد حديثم اي ودود
  • چمني که جمله گل ها به پناه او گريزد
    که در او خزان نباشد که در او گلي نريزد
  • چه عجب که در دل من گل و ياسمن بخندد
    که سمن بري لطيفي چو تو در برم نيامد
  • دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش
    نه که آينه شود خوش چو در او صفا درآمد
  • به چه نوع شکر گويم که شکرستان شکرم
    ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
  • جان منصور چو در عشق توش دار زدند
    در رسن کرد سر خود ز رسن مي نرود
  • ليک در خانه بي در تو چو مرغي بي پر
    اين کند مرغ هوا چونک به چستي افتيد
  • ليک گرمابه بان را صورتي درنيابد
    گر چه صورت ز جستن در کر و در فر آيد
  • در عشق جوي ما را در ما بجوي او را
    گاهي منش ستايم گاه او مرا ستايد
  • وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد
    مستيش در سر افتد پا را ز سر نداند
  • آن لعل را در آخر در جيب خويش يابي
    بر جيب پاک جيبان نورش مر شش آمد
  • بر دل نهاد قفلي يزدان و ختم کردش
    از بهر فتح اين در در غم طپيد بايد
  • منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
    مي جو سوار را به نظر در ميان گرد
  • هر چوب در تجمل چون بزم مير گشت
    گر در دو دست موسي يک چوب مار شد
  • در حلقه ز آنچ دادي در حلق من بريز
    کآخر چو حلقه بر درم از بيم و از اميد
  • زهره من بر فلک شکل دگر مي رود
    در دل و در ديده ها همچو نظر مي رود
  • چو عشق در بر سيمين کشيد عاشق خود را
    ز بوسه هاي چو شکر در آن کنار چه مي شد
  • غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بيرون
    غم آتشيست نه در جا مگو کجا که نشايد
  • در اين جهان که در او مرده مي خورد مرده
    نخورد عاقل و ناسود و يک دمي نغنود