نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
خانه چنين جمعي
در
جمع چنين شمعي
دارم ز تو من طمعي تا روز مشين از پا
از نواي عشق او آن جا زمين
در
جوش بود
وز هواي وصل او
در
چرخ دايم شد سما
همچو آبي ديده
در
خود آفتاب و ماه را
چون ايازي ديده
در
خود هستي محمود را
عاقبت از مشرق جان تيغ زد چون آفتاب
آن که جان مي جست او را
در
خلاء و
در
ملأ
چون سمندر
در
ميان آتشش باشد مقام
هر که دارد
در
دل و جان اين چنين شوق و ولا
بر سر ره جان و صد جان
در
شفاعت پيش تو
در
زمان قربان بکردي خود چه باشد مال ها
در
رخ جان بخش او بخشيدن جان هر زمان
گشته
در
مستي جان هم سهل و هم آسان ما
چون بديد آن شاه ما بر
در
نشسته بندگان
وان
در
از شکلي که نوميدي دهد مشتاق را
چون پديد آمد ز دور آن فتنه جان هاي حور
جام
در
کف سکر
در
سر روي چون شمس الضحي
عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کيست بر
در
باز کن
در
اندرآ
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله ديد
گشته
در
هستي شهيد و
در
عدم او مرتضي
تا نسوزد عقل من
در
عشق تو
در
عشق تو
غافلم ني عاقلم باري بيا رويي نما
تا نسوزد عقل من
در
عشق تو
در
عشق تو
غافلم ني عاقلم باري بيا رويي نما
در
سر خود روان شد بستان و با تو گويد
در
سر خود روان شو تا جان رسد روان را
در
شهر و
در
بيابان همراه آن مهيم
اي جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا
در
رقص گشته تن ز نواهاي تن به تن
جان خود خراب و مست
در
آن محو و آن فنا
کي کرد
در
کف کان خاک را زر و نقره
کي کرد
در
صدفي آب را جواهرها
چه خيره مي نگري
در
رخ من اي برنا
مگر که
در
رخمست آيتي از آن سودا
در
پيش چون روان شدم برگرفت تيز تيزپا
در
پي گام تيز او چه محل باد و برق را
ان علينا بيانه تو ميا
در
ميان ما
چو
در
خانه ديد تنگ بکند مرد جامه ها
من مي روم توکلي
در
اين ره و
در
اين سرا
اگر نواله اي رسد نيمي مرا نيمي تو را
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان
در
ضمير و رمز شاهان
در
خطاب
گوي مني و مي دوي
در
چوگان حکم من
در
پي تو همي دوم گر چه که مي دوانمت
سخن
در
پوست مي گويم که جان اين سخن غيبست
نه
در
انديشه مي گنجد نه آن را گفتن امکانست
در
خار ببين گل را بيرون همه کس بيند
در
جزو ببين کل را اين باشد اهليت
گنجي ست
در
اين خانه که
در
کون نگنجد
اين خانه و اين خواجه همه فعل و بهانه ست
چون آينه جان نقش تو
در
دل بگرفته ست
دل
در
سر زلف تو فرورفته چو شانه ست
اي خشک درختي که
در
آن باغ نرستست
وي خوار عزيزي که
در
اين ظل شجر نيست
چون نداري تاب دانش چشم بگشا
در
صفات
چون نبيني بي جهت را نور او بين
در
جهات
چشم مست يار گويان هر زمان با چشم من
در
دو عالم مي نگنجد آنچ
در
چشم منست
گر نه تقصير است از جان
در
فدا گشتن
در
او
لطف نقد اولين و وعده و ميعاد چيست
خاک پاشي مي کني تو اي صنم
در
راه ما
خاک پاشي دو عالم پيش ما
در
کار نيست
مشتري
در
طالع است و ماه و زهره
در
حضور
يار چوگان زلف مه رو مير اين ميدان شدست
در
دل و کشتي نوح افکن
در
اين طوفان تو خويش
دل مترسان اي برادر گر چه منزل هايلست
دم به دم بحر دل و امت او
در
خوش و نوش
در
خطابات و مجابات بلي اند و الست
در
کف عقل نهد شمع که بستان و بيا
تا
در
من که شفاخانه هر ممتحن است
گوهر آينه جان همه
در
ساده دلي ست
ميل تو بهر تصدر همه
در
فضل و فن است
در
خاک کي بود که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کي بود که دلارام
در
کش است
گفت از شکاف
در
تو به من درنگر از آنک
دستيم بر
در
تو و دستيم بر سرست
چون بگذرد خيال تو
در
کوي سينه ها
پاي برهنه دل به
در
آيد که جان کجاست
شب
در
شکنجه بودم و جرمي نرفته بود
در
حبس بود اين دل و دل دادني نداشت
در
تو چو جنگ باشد گويي دو لشکر است
در
تو چو جنگ نبود داني که لشکريست
هر کي به جد تمام
در
هوس ماست ماست
هر کي چو سيل روان
در
طلب جوست جوست
در
آن زمان که
در
اين دوغ مي فتي چو مگس
عجب که توبه و عقل و رأيت تو کجاست
در
اين سلام مرا با تو دار و گير جداست
دمي عظيم نهان ست و
در
حجاب خداست
در
چاه شب غافل مشو
در
دلو گردون دست زن
يوسف گرفت آن دلو را از چاه سوي جاه شد
مي گشت گرد حوض او چون تشنگان
در
جست و جو
چون خشک نانه ناگهان
در
حوض ما ترنانه شد
گويد بگو يا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا
چون بنده آيد
در
دعا او
در
نهان آمين کند
آن کس که
در
مغرب بود يابد خورش از اندلس
وان کس که
در
مشرق بود او نعمت هرمز خورد
از وصل همچون روز تو
در
هجر عالم سوز تو
در
عشق مکرآموز تو بس ساده دل عيار شد
سوداي تو
در
جوي جان چون آب حيوان مي رود
آب حيات از عشق تو
در
جوي جويان مي رود
داني چرا چون ابر شد
در
عشق چشم عاشقان
زيرا که آن مه بيشتر
در
ابرها پنهان شود
حاصل عصاي موسوي عشقست
در
کون اي روي
عين و عرض
در
پيش او اشکال جادويي بود
هر کي شدت حلقه
در
زود برد حقه زر
خاصه که
در
باز کني محرم دروازه شود
دزد دلم به هر شبي
در
هوس شکرلبي
در
سر کوي شب روان از عسسي چه مي شود
زهره عشق هر سحر بر
در
ما چه مي کند
دشمن جان صد قمر بر
در
ما چه مي کند
در
اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي کاران
به دکان کسي بنشين که
در
دکان شکر دارد
غمش
در
دل چو گنجوري دلم نور علي نوري
مثال مريم زيبا که عيسي
در
شکم دارد
بسي کمپير
در
چادر ز مردان برده عمر و زر
مبين چادر تو آن بنگر که
در
چادر نهان باشد
در
اين درياي بي مونس دلا مي نال چون يونس
نهنگ شب
در
اين دريا به مردم خوار مي ماند
جز اين چرخ و زمين
در
جان عجب چرخيست و بازاري
وليک از غيرت آن بازار
در
اسرار مي ماند
درآيد سنگ
در
گريه درآيد چرخ
در
کديه
ز عرش آيد دو صد هديه چو او درس نظر گويد
دگرباره سر مستان ز مستي
در
سجود آمد
مگر آن مطرب جان ها ز پرده
در
سرود آمد
بنفشه
در
رکوع آمد چو سنبل
در
خشوع آمد
چو نرگس چشمکش مي زد که وقت اعتبار آمد
رسيدم
در
بياباني که عشق از وي پديد آيد
بيابد پاکي مطلق
در
او هر چه پليد آيد
يکي گولي همي خواهم که
در
دلبر نظر دارد
نمي خواهم هنرمندي که ديده
در
هنر دارد
در
و ديوار اين سينه همي درد ز انبوهي
که اندر
در
نمي گنجد پس از ديوار مي آيد
تا نشکني اي شيدا آن
در
نشود پيدا
آن
در
بت من باشد يا شکل بتم دارد
در
عشق چنان چوگان مي باش به سر گردان
چون گوي
در
اين ميدان يعني بنمي ارزد
چون بسته نبود آن دم
در
شش جهت عالم
در
جستن او گردون بس زير و زبر آمد
چون عبهر و قند اي جان
در
روش بخند اي جان
در
را بمبند اي جان زيرا به نياز آمد
جان به قدم رفته
در
کتم عدم رفته
با قد به خم رفته
در
حين به ميان آيد
اين عشق که مست آمد
در
باغ الست آمد
کانگور وجودم را
در
جهد و عنا کوبد
اي عقل تو به باشي
در
دانش و
در
بينش
يا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
زهي عشق و زهي عشق که بس سخته کمانست
در
آن دست و
در
آن شست و شما تير مکانيد
در
خود چو نظر کردم خود را بنديدم
زيرا که
در
آن مه تنم از لطف چو جان شد
هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان يافت
در
حال گذاريد و
در
آن بحر روان شد
هر که
در
آبي گريزد ز امر او آتش شود
هر که
در
آتش شود از بهر او ريحان کند
پيش از آن کاين نفس کل
در
آب و گل معمار شد
در
خرابات حقايق عيش ما معمور بود
در
نجاتش مات هست و هست
در
ماتش نجات
زان نظر ماتيم اي شه آن نظر بر مات باد
در
دلش ياد من آمد هر طرف کرد التفات
مر مرا
در
هيچ صفي آن زمان آن جا نديد
زانک
در
وهم من آيد دزدگوشي از بشر
کو
در
اين شب گوش مي دارد حديثم اي ودود
چمني که جمله گل ها به پناه او گريزد
که
در
او خزان نباشد که
در
او گلي نريزد
چه عجب که
در
دل من گل و ياسمن بخندد
که سمن بري لطيفي چو تو
در
برم نيامد
دل آهنم چو آتش چه خواست
در
منارش
نه که آينه شود خوش چو
در
او صفا درآمد
به چه نوع شکر گويم که شکرستان شکرم
ز
در
جفا برون شد ز
در
وفا درآمد
جان منصور چو
در
عشق توش دار زدند
در
رسن کرد سر خود ز رسن مي نرود
ليک
در
خانه بي
در
تو چو مرغي بي پر
اين کند مرغ هوا چونک به چستي افتيد
ليک گرمابه بان را صورتي درنيابد
گر چه صورت ز جستن
در
کر و
در
فر آيد
در
عشق جوي ما را
در
ما بجوي او را
گاهي منش ستايم گاه او مرا ستايد
وان کو ز چه برافتد
در
جام و ساغر افتد
مستيش
در
سر افتد پا را ز سر نداند
آن لعل را
در
آخر
در
جيب خويش يابي
بر جيب پاک جيبان نورش مر شش آمد
بر دل نهاد قفلي يزدان و ختم کردش
از بهر فتح اين
در
در
غم طپيد بايد
منگر به گرد تن بنگر
در
سوار روح
مي جو سوار را به نظر
در
ميان گرد
هر چوب
در
تجمل چون بزم مير گشت
گر
در
دو دست موسي يک چوب مار شد
در
حلقه ز آنچ دادي
در
حلق من بريز
کآخر چو حلقه بر درم از بيم و از اميد
زهره من بر فلک شکل دگر مي رود
در
دل و
در
ديده ها همچو نظر مي رود
چو عشق
در
بر سيمين کشيد عاشق خود را
ز بوسه هاي چو شکر
در
آن کنار چه مي شد
غمت که کاهش تن شد نه
در
تنست نه بيرون
غم آتشيست نه
در
جا مگو کجا که نشايد
در
اين جهان که
در
او مرده مي خورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و يک دمي نغنود
صفحه قبل
1
...
323
324
325
326
327
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن