نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان خاقاني
دلم مرگ پسر عم سوخت و
در
جانم زد آن آتش
که هيمه ش عرق شريان گشت و دودش روح حيواني
سنگ فشان کنند خلق از پي دين به جمره
در
ما همه جان فشان کنيم از پي خم به مي خوري
چون ز گهر سخن رود
در
شرف و جلال و کين
چون اسد و اثير و خور، ناري و نوري و نري
آن را که
در
کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالي به دندان نشکند
تا تو دولت داري آن کت دوست تر دشمن تر است
ز آن که نتواند که بيند شاهد خود
در
برت
خاک بر سر پاش خاقاني و
در
خون خسب از آنک
زير خاک است آنکه از خاکت به مردم کرده بود
در
دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوي
کاين چه بي آبي است چندين و آن چه آب است آن همه
ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
اي عفي الله
در
تو گوئي ذره اي ز آن درگرفت
تو را هم کفر و هم ايمان حجاب است ار تو عياري
نخست از کفر بيرون آي و پس
در
خون ايمان شو
گر او شب رنگ
در
تازد تو خود را خاک ميدان کن
ور او چوگان به کف گيرد تو همچون گوي غلطان شو
چو
در
جايي همه او باش و چون از جاي بگذشتي
چه داري آرزو آن کن، چه بيني خوب تر آن شو
ز تو تا غايت مقصد چه يک روزه چه صد ساله
چو راهي
در
ميان داري که مي بايد تو را رفتن
بستان ز ساقي جام زر، هم بر رخ ساقي بخور
وقت دو صبح آن لعل تر
در
ده سه گردان صبح را
چون نيش چوبين را کنون رگ هاي زرين شد زبون
خيز از رگ خم ريز خون قوت رگ جان بين
در
او
بربط، تني بي جان نگر، موزون به چار ارکان نگر
هر هشت رگ ميزان نگر، زهره به ميزان بين
در
او
نالان رباب از بس زدن هم کفچه سر هم کاسه تن
چو بين خرش زرين رسن بس تنگ ميدان بين
در
او
بغداد جان ها روي او، طرار دل ها موي او
دل دل کنان
در
کوي او چون خود فراوان ديده ام
ديوان خواجوي کرماني
اي ترک آتش رخ بيار آن آب آتش فام را
وين جامه نيلي ز من بستان و
در
ده جام را
خامي چو من بين سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پخته ئي خامي مکن وان پخته
در
ده خام را
در
عري شاه ماتم اي پري رخ رخ مپوش
کانک رخ بر رخ نهي او را چه غم باشد ز مات
در
دلت مهر از چه رو جويم چو مي دانم که چيست
بنده را بيدل چرا گوئي چو مي داني که هست
مي اکنون
در
قدح ريزم که خواجو مي پرست آمد
گل اين ساعت بدست آرم که خار از دست بيرون شد
مه فرو مي شد گهي کو پرده
در
رخ مي کشيد
صبح بر مي آمد آن ساعت که او رخ مي نمود
گر چه هر کو مي خورد از پا
در
افتد عاقبت
من چو دور افتاده ام از مي چرا افتاده ام
اي تنم کرده ز غم موئي و
در
مو زده خم
وي دلم يک سر مو وز سر موئي شده کم
گفتم ببينم روي او يا راه يابم سوي او
رفتم ز جان
در
کوي او وز جان و تن باز آمدم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تير
در
صف عشق تو با تير و کمان آمده ايم
کي ز دلم برون روي زانکه چو من نبوده ام
عشق تو بوده است و بس
در
دل من بجان تو
ديوان رهي معيري
صبا از من پيامي ده، به آن صياد سنگين دل
که تا گل
در
چمن باقي است، آزادم کند يا نه؟
هر شبم از اشک خونين گل به دامان باد و هست
هر نفس چون غنچه ام، سر
در
گريبان باد و هست
هر شبم، از اشک خونين، گل به دامان باد و هست
هر نفس، چون غنچه ام، سر
در
گريبان باد و هست
نيست با ما لاله و گل را سر الفت رهي، سر الفت رهي
مي روم تا آشيان
در
سايه خاري کنم
برو برو يارا از دل ما را، که بدخو ياري «کينه عاشق
در
دل داري »
مرغ شب مي نالد، تا به سحرگه با من، آتشم زند به خرمن
بازآ که با تو از
در
بازآيد اي افسونگر بخت رميده من آه
با آن که از کنارم، رفتي ولي نرفتي، از ديده من
دامن ز مهر و محبت کشيدم، کز مهرباني،
در
زندگاني، سودي نديدم
اشک ندامت ز چشمم گشودي، خوابم ربودي، با آن که بودي، صبح اميدم
تو که يار ديگراني ، غم و درد من چه داني ، بردي دل حسرت کشم
افکنده ئي
در
آتشم ، ديگر چه خواهي
چه حاصل از اين نواي حزين، که
در
دل او اثر نکند
به حال منش، چه غم که شبي، به تاب و تبي، سحر نکند
چو آگاهي اي ماه من از آه من سوي عاشق نظر کن
چو دادم جان بي روي تو
در
کوي تو بر خاک من گذر کن
ساقي ز جا خيز ، مي
در
قدح ريز ، قامت برافراز ، شوري برانگيز
کز دل برد غم ، وز جان برد تاب ، روي دل افروز، موي دل آويز
دور از تو ريزد، چشم تر من، خونابه دل
در
ساغر من
بازآ که بي رويت، بهار عمرم دي شد، شب جواني طي شد
اثري با گردش چشمت، نبود
در
ساغر مي ساغر مي
دگران مست از مي گلگلون، دل من از گردش وي، گردش وي
مي و گل گر دل انگيزد، تو
در
آن لب گل و مي داري
به لطافت چو بهشتي، به طراوت چو بهاري، به تار گيسو بنفشه زاري
اي گلستان سر کويت، گل بستان چون رويت کي باشد کي
تويي آن گل
در
گيتي، که نداري آفت دي، آفت دي
باز آي گل خندان از
در
مجلس، به دستي قدح، مينا به دستي
دارم غمي و دردي، رخسار زردي، خوش تر بود درد عشق از تندرستي
جانا با غم تو شادم، شادم که جان
در
پايت دادم
بازآ که عمر از سر گيرم، وز دست تو ساغر گيرم
اي دل از چه کني زاري، اي ديده تا کي خون مي باري
کز ناله بي حاصل من،
در
سينه چو گل سوزد دل من
افزايد آه مردم، هر دم
در
دم
اي ناوک غم کشتي رهي را آخر وليکن، غير از محبت نبود او را گناهي
ديوان سعدي
گر دلم
در
عشق تو ديوانه شد عيبش مکن
بدر بي نقصان و زر بي عيب و گل بي خار نيست
تو کجا نالي از اين خار که
در
پاي منست
يا چه غم داري از اين درد که بر جان تو نيست
خلقي چو من بر روي تو آشفته همچون موي تو
پاي آن نهد
در
کوي تو کاول دل از سر برکند
صفحه قبل
1
...
3246
3247
3248
3249
3250
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن