نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
دل
در
غمش بيمار شد وانگه من از دل بي خبر
اکنون که با خويش آمدم زان شد که بيمارش کنم
از عشق دوري چون کنم؟ کين عشق مستوري شکن
با شير شد
در
حلق دل، با جان برون آيد ز تن
من مي توانم جان خود
در
پاي او کردن ولي
چون من بکلي او شدم،خود چون توان گفت او و من؟
مشنو که: از کوي تو من هرگز به
در
دانم شدن
يا خود به جور از پيش تو جايي دگر دانم شدن
هر شب ز عشق روي تو اين چشم لعبت باز من
در
خون نشيند، تا کند چون روز روشن راز من
دل را چو با ديدار او پيوند و پيمان تازه شد
در
چشم ما جز روي او بازي نمايد بعد ازين
زان جام لعلت گه گهي مي ريز آبي بر جگر
دل خسته اي، کش سالها خون
در
جگر مي شد ز تو
گر چرخ گردان داشتي
در
دل ز مهرت ذره اي
کارش چو کار اوحدي زير و زبر مي شد ز تو
متاب روي و سر از من،مباش بي خبر از من
که روز و شب دل و چشمم
در
آتشست ونم تو
«ها» و «هو» که
در
حالت مي زني و او نايد
چون نديده اي او را «هو» و «ها» چه داني تو؟
بخورده چشم خود را خون و جان را تازگي داده
بکشته نفس خود را زار و تن را
در
عزا ديده
من سال و ماه
در
سخن و گفت و گوي تو
وانگه تو با کسي که درين گفت و گوست نه
من طلب تو چون کنم؟ چون به تو
در
رسم؟ که تو
شير ز دام جسته اي، مرغ هوا گرفته اي
ما سر و مال
در
غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخورده اي، هم کم ما گرفته اي
رقيب آن ديد و با من گفت: هي! هي! چيست اين عادت
در
آن حال، اي مسلمانان، کرا غم دارد از هي هي؟
به دستم جام جم دادي، پس از عمري که دم دادي
چه مستي ها کنيم اکنون! که مي
در
جام جم کردي
به اميد وصل تو زار شد دلم ارنه نيست ضرورتي
که بهر زه عمر عزيز
در
سر کار عشوه گري کني
گرم
در
صد بلا بيني مپرس از هيچ، سهلست آن
چو پرسي اين بپرس از من که: بي ديدار من چوني؟
باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه
در
ميان من و او هيچ کسي جز من و اوي
ديوان انوري
ز عشقت گرچه با درديم و
در
هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از يک دم زدن ما را اگر
در
ديده خواب آيد
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
در
سر زلف تو جز حلقه و چين خاصيتي است
که همي جان و تن و دين و دلم آن ببرد
خويشتن
در
بند نيک و بد مکن از بهر آنک
زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
گرچه دايم
در
فراق خدمت تو داشتند
هر که بود از عمرو و زيد و خاص و عام و شيخ و شاب
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون به آتش
در
حشيش و چون به آب اندر نمک
کلک تو ميزان حشر آمد که
در
بازار ملک
زشت و خوب از هم جدا و خير و شر موزون کند
اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج
اين يکي را
در
عداد آن دو چون مي نشمري
ديوان بيدل دهلوي
چه کدخدائيست اي ستم کش جنون کن از دردسر برون آ
تو شوق آزاد بي غباري زکلفت بام و
در
برون آ
باميد وصل تو نازنين همه را نثار دلست و دين
من (بيدل) و عرق جبين که چه
در
طبق کنم از حيا
در
آمد و رفت محو گشتيم و پي بجائي نبرد کوشش
ره که کرديم چون نفس طي نشد بچندين عبور پيدا
ستم است اگر هوست کشد که بسير سر و سمن درا
تو زغنچه کم ندميده ئي
در
دل کشا بچمن درا
در
چه بلا فتاده است خلق زکف چه داده است
هر که لبي گشاده است آه من است و واي ما
درين وادي که ميبايد گذشت از هر چه پيش آيد
خوش آن ره رو که
در
دامان دي پيچيد فردا را
چه خوش است عمر سبکعنان گذرد ز ما و من آنچنان
که چو صبح
در
دم امتحان نفتد بر آينه بار ما
جهان بصد رنگ شغل مايل من و همين طرز شوق (بيدل)
تصورت سال و ماه
در
دل ترنمت صبح و شام بر لب
نيم آنکه بجرات وصف لبت رسدم خم و پيچ عنان ادب
زتامل موج گهر زده ام
در
حسن ادا بزبان ادب
قدمت زه دامن شرم نشد که بمعني کعبه نظر فگني
بطواف
در
تو رسد همه کس چو تو پا نکشي زمکان ادب
قدمت بکنج ادب شکن
در
ناز خيره سري مزن
ستم است جرأت ما و من چو نفس کند بدر از دلت
نبرد کوشش زقيد گردون به هيچ تدبير رخت بيرون
اگر نميرد کسي چه سازد که خانه تنگ است و
در
ندارد
(بيدل) اين عيش و غم و عجز و غرور و مهر و کين
در
ازل زينسان که موجود اند با هم بوده اند
نشد آن که از دل گرم کس بتسلي ئي کشدم هوس
بطپم
در
آينه چون نفس که زجوهرم ته پر کشد
تصور مي طپد
در
خون تحير مي شود مجنون
چه ظلم است اينکه کس دور از تو با خود آشنا باشد
بد و نيک تعين خيره سري زده جام کشاکش دربدري
تو چو سايه گزين
در
بيخبري که بزلزله زيرو زبر نشود
بحديث نهفته زبان مگشا گل عيب و هنر مفگن بملا
در
پرده شب نگشوده برا که بروي تو خنده سحر نشود
دل خسته (بيدل) نوحه سر از تبسم لعل تومانده جدا
در
ساز فغان نزند چکند سر و برگ ني که شکر نشود
که دويد
در
پي جستجو که نبرد ره بوصال او
چه گمان ره طلب تو زد که نه بسته ئي به يقين کمر
تا حضور چشم و مژگان بي از هر خار و گل
چون نگه
در
هر کجا پا مي نهي هموار باش
بحضور منزل اگر رسد کسي از چه زحمت ره برد
در
و دشت يي سپر تو گشت و عيان نشد ته پاچه حظ
سر مسجدي و
در
حرم دل ديري و طپش صنم
چه سر و چه دل بجهان غم که نميکشد ستم از طمع
فلکت اگر
در
باز شد دو جهان قلمرو ناز شد
چو غرض معامله ساز شد همه را بهم زند از طمع
صفحه قبل
1
...
3244
3245
3246
3247
3248
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن