نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
کليله و دمنه
... زمين بشکافتم و گنج
در
ضبط آورد. و باز مي نمايم تا مثال دهد که ...
... که ملک خاطر را
در
اين ابواب کار فرمايد که محاسن فکرت و حکمت ...
... واسطه قلاده روزگار-
در
تشبيب آن تقرير افتاد ؛ ...
اسرار و رموز اقبال لاهوري
در
بيان اين که تربيت خودي را سه مراحل است مرحله اول را اطاعت و ...
زبور عجم اقبال لاهوري
نشيمن هر دو را
در
آب و گل ليکن چه راز است اين
خرد را صحبت گل خوشتر آيد دل کم آميز است
بده آن دل بده آن دل که گيتي را فرا گيرد
بگير اين دل بگير اين دل که
در
بند کم و بيش است
مرا اي صيد گير از ترکش تقدير بيرون کش
جگر دوزي چه مي آيد از آن تيري که
در
کيش است
پيام مشرق اقبال لاهوري
خيز که
در
باغ و راغ، قافله ي گل رسيد
باد بهاران وزيد، مرغ نوا آفريد، لاله گريبان دريد، حسن گل تازه چيد، عشق غم نو خريد
بي تغير
در
طلسم چون و چند و بيش و کم
برتر از پست و بلند و دير و زود و نزد و دور
در
نهادش تار و شيد و سوز و ساز مرگ و زيست
اهرمن از سوز او و ساز او جبريل و حور
ديوان امير خسرو
هر دم جگر،
در
سوز و تاب، از ديده ريزم خون ناب
اينک مي و اينک کباب، آن ميهمان من کجا
دل رفت
در
مهمان او گفت آن اويم آن او
گر هست اين دل زان او، آخر از آن من کجا
جان است آن يار نکو، رفته دل خسرو
در
او
گر دل نرفته است اين بگو، اين گو که جان من کجا
از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد
در
وي ببين که بي دل و دين مي کند مرا
هر بار کو
در
خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست يک سنگي
که ميرم هم
در
آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را
همه شب
در
تب غم مي پزم با زلف او حالي
چه سوداهاست اين يارب که با خود مي پزم شبها
هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو
آري، مرا
در
عشق او باشد ازين سر کارها
تا چند چشم پر زنم
در
عشق خون بارم ز غم
آري، که از غم شسته ام من دست ازين خون بارها
نوش بادا بر من و تو شربت عيش، ار چه دوش
بر تو
در
مي خوردن و بر من به دشواري گذشت
جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، ليک
من ندانم کاين تويي
در
سينه يا جان من است
آن که زلف و عارض او غيرت روز و شب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم
در
تب است
چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
در
تن من هم ز غيرت خون من شوريده است
اي که گويي تو که
در
پيش صنم سجده چه شد
اين بدان گوي که آن دم خبر از ايمان داشت
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل
در
دست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
مگو که بر لب تو لب نهاده ام
در
خواب
مرا که جان به لب آمد چه جاي اين سخن است
تنم چو موي پر از تاب و پيچ و
در
وي خم
ولي ميان تو يک مو و اندر آن خم هيچ
ز من
در
هجر او هر دم فغان زار مي آيد
خوش آن چشمي که آن هر دم بران رخسار مي آيد
شب است و بزم عشرت ساز شد بي وهم با محرم
به مجلس باده گردان گشت و ساقي
در
شراب افتاد
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، اي قربان
چه بخت ست اين که رحمت
در
دل قصاب مي آيد
نويد کشتنم داده ست و من خود کي زيم آن دم
که آن سر مست من ديوانه وار از
در
درون آيد
چو حد حسن خود بشناخت، قانع شو ز دور، اي دل
که آن يوسف نمانده ست آنک
در
زندان فرود آيد
چو ديدم خال و خط آن پري رو را به دل گفتم
گرفتار ار شوم
در
دام او، زين دانه خواهم شد
دل گم گشته را
در
هر خم زلفش همي جستم
که ناگه چشم بد خويش سوي جان رفت و جان گم شد
من اندر عشق خواهم مرد، کي جان مي برد هر کس
ازان وادي که
در
وي صد هزاران کاروان گم شد
کسي را کاين چنين زلف و بناگوش آن چنان باشد
اگر
در
ديده و دل جاي دارد و جاي آن باشد
خيال قد و رويش را درون ديده جا کردم
که جاي سرو و گل آن به که
در
آب روان باشد
ز هجرش بس که
در
خود گم شدم، آگاهيم نبود
که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد
تو سلطان وار بنشين و مترس از خسروي چو من
که او از گريه اي
در
پاي ما ناياب مي گردد
چه غم او را که
در
هر شهر رسوا مي شود خسرو
ببين تا چند سگ چون او به هر بازار مي گردد
به عياري کسي آرد شبي معشوق خود
در
بر
که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گيرد
چنين کو مست و غلطان مي رود وه کاي رقيب او را
مده رخصت که مي ترسم خرابي
در
جهان افتد
همه کس
در
دريغ من که چون مي ميرد اين مسکين
مرا اين آرزو کو را نظر بر من چسان افتد
همه کس دوست پيش رو، و ليکن دوست آن را دان
که ياد آرد ز تو، چون روزگاري
در
ميان افتد
به روي چون گلت هر گه که اين چشم ترم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک
در
بسترم افتد
سخنهاي تو
در
دل ماند ما را، پاس آنست اين
که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمي بيند
بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فداي او
در
آن دم کو بسي دل طعمه زاغ و کمان سازد
چو تو
در
باغ مي آيي، هم از لطف و رخ خود دان
که پيشت زاتش خجلت گل و سوسن نمي سوزد
چو من بي دولتي، آنگه نظر
در
چون تو دلداري
چه بخت است اين و چه اقبال، حيرانم به کار خود
دو بوسم لطف کردي و شدم هم
در
يکي بيهش
رها کن تا ز سر گيرم که گم کردم شمار خود
صفحه قبل
1
...
3241
3242
3243
3244
3245
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن