167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

کليله و دمنه

  • ... زمين بشکافتم و گنج در ضبط آورد. و باز مي نمايم تا مثال دهد که ...
  • ... که ملک خاطر را در اين ابواب کار فرمايد که محاسن فکرت و حکمت ...
  • ... واسطه قلاده روزگار- در تشبيب آن تقرير افتاد ؛ ...
  • اسرار و رموز اقبال لاهوري

  • در بيان اين که تربيت خودي را سه مراحل است مرحله اول را اطاعت و ...
  • زبور عجم اقبال لاهوري

  • نشيمن هر دو را در آب و گل ليکن چه راز است اين
    خرد را صحبت گل خوشتر آيد دل کم آميز است
  • بده آن دل بده آن دل که گيتي را فرا گيرد
    بگير اين دل بگير اين دل که در بند کم و بيش است
  • مرا اي صيد گير از ترکش تقدير بيرون کش
    جگر دوزي چه مي آيد از آن تيري که در کيش است
  • پيام مشرق اقبال لاهوري

  • خيز که در باغ و راغ، قافله ي گل رسيد
    باد بهاران وزيد، مرغ نوا آفريد، لاله گريبان دريد، حسن گل تازه چيد، عشق غم نو خريد
  • بي تغير در طلسم چون و چند و بيش و کم
    برتر از پست و بلند و دير و زود و نزد و دور
  • در نهادش تار و شيد و سوز و ساز مرگ و زيست
    اهرمن از سوز او و ساز او جبريل و حور
  • ديوان امير خسرو

  • هر دم جگر، در سوز و تاب، از ديده ريزم خون ناب
    اينک مي و اينک کباب، آن ميهمان من کجا
  • دل رفت در مهمان او گفت آن اويم آن او
    گر هست اين دل زان او، آخر از آن من کجا
  • جان است آن يار نکو، رفته دل خسرو در او
    گر دل نرفته است اين بگو، اين گو که جان من کجا
  • از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد
    در وي ببين که بي دل و دين مي کند مرا
  • هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
    صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
  • زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست يک سنگي
    که ميرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را
  • همه شب در تب غم مي پزم با زلف او حالي
    چه سوداهاست اين يارب که با خود مي پزم شبها
  • هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو
    آري، مرا در عشق او باشد ازين سر کارها
  • تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم
    آري، که از غم شسته ام من دست ازين خون بارها
  • نوش بادا بر من و تو شربت عيش، ار چه دوش
    بر تو در مي خوردن و بر من به دشواري گذشت
  • جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، ليک
    من ندانم کاين تويي در سينه يا جان من است
  • آن که زلف و عارض او غيرت روز و شب است
    جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
  • چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
    در تن من هم ز غيرت خون من شوريده است
  • اي که گويي تو که در پيش صنم سجده چه شد
    اين بدان گوي که آن دم خبر از ايمان داشت
  • نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست
    چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
  • مگو که بر لب تو لب نهاده ام در خواب
    مرا که جان به لب آمد چه جاي اين سخن است
  • تنم چو موي پر از تاب و پيچ و در وي خم
    ولي ميان تو يک مو و اندر آن خم هيچ
  • ز من در هجر او هر دم فغان زار مي آيد
    خوش آن چشمي که آن هر دم بران رخسار مي آيد
  • شب است و بزم عشرت ساز شد بي وهم با محرم
    به مجلس باده گردان گشت و ساقي در شراب افتاد
  • شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، اي قربان
    چه بخت ست اين که رحمت در دل قصاب مي آيد
  • نويد کشتنم داده ست و من خود کي زيم آن دم
    که آن سر مست من ديوانه وار از در درون آيد
  • چو حد حسن خود بشناخت، قانع شو ز دور، اي دل
    که آن يوسف نمانده ست آنک در زندان فرود آيد
  • چو ديدم خال و خط آن پري رو را به دل گفتم
    گرفتار ار شوم در دام او، زين دانه خواهم شد
  • دل گم گشته را در هر خم زلفش همي جستم
    که ناگه چشم بد خويش سوي جان رفت و جان گم شد
  • من اندر عشق خواهم مرد، کي جان مي برد هر کس
    ازان وادي که در وي صد هزاران کاروان گم شد
  • کسي را کاين چنين زلف و بناگوش آن چنان باشد
    اگر در ديده و دل جاي دارد و جاي آن باشد
  • خيال قد و رويش را درون ديده جا کردم
    که جاي سرو و گل آن به که در آب روان باشد
  • ز هجرش بس که در خود گم شدم، آگاهيم نبود
    که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد
  • تو سلطان وار بنشين و مترس از خسروي چو من
    که او از گريه اي در پاي ما ناياب مي گردد
  • چه غم او را که در هر شهر رسوا مي شود خسرو
    ببين تا چند سگ چون او به هر بازار مي گردد
  • به عياري کسي آرد شبي معشوق خود در بر
    که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گيرد
  • چنين کو مست و غلطان مي رود وه کاي رقيب او را
    مده رخصت که مي ترسم خرابي در جهان افتد
  • همه کس در دريغ من که چون مي ميرد اين مسکين
    مرا اين آرزو کو را نظر بر من چسان افتد
  • همه کس دوست پيش رو، و ليکن دوست آن را دان
    که ياد آرد ز تو، چون روزگاري در ميان افتد
  • به روي چون گلت هر گه که اين چشم ترم افتد
    همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد
  • سخنهاي تو در دل ماند ما را، پاس آنست اين
    که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمي بيند
  • بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فداي او
    در آن دم کو بسي دل طعمه زاغ و کمان سازد
  • چو تو در باغ مي آيي، هم از لطف و رخ خود دان
    که پيشت زاتش خجلت گل و سوسن نمي سوزد
  • چو من بي دولتي، آنگه نظر در چون تو دلداري
    چه بخت است اين و چه اقبال، حيرانم به کار خود
  • دو بوسم لطف کردي و شدم هم در يکي بيهش
    رها کن تا ز سر گيرم که گم کردم شمار خود