نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
لشکر عشق خيمه زد
در
بر و بوم ملک دل
غلغله
در
بدن فکند مقدم پادشاه نو
در
تن و
در
جان ما معني ايمان ما
عايد او رگ برگ شاهد او مو بمو
هست
در
اشعار فيض شرح دل زار (فيض)
هر غزلي تا بتا
در
غم او تو بتو
نوبنو بايد سخن
در
بيت بيت و حرف حرف
يک سخن
در
يک غزل تکرار شد خاموش شو
گاه گويم شايد اين ذره نيايد
در
حساب
چون کنم با ذره دارد کار
در
استان تو
محصول عمر خود را
در
کار خويش کردم
يک پرتو از جمالت
در
کار و حاصلم نه
گم گشت
در
رهش دل شد کار (فيض) مشکل
بوي صبا ز زلفش
در
راه مشکلم نه
خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد
زين آتشي که
در
دل و
در
جان گرفته اي
هر کرا دادند گوش و هوش عقلي بايدش
در
ره دين طي کند
در
هر نفس صد مرحله
من آشفته را
در
راه ياري کار افتاده
که
در
راهش چو من بي پا و سر بسيار افتاده
رقيبان جمله
در
عيشند و آسايش بکام دل
منم
در
کوي او بيمار و بي تيمار افتاده
توئي دربند دستار و منم
در
بستن زنار
توئي بر منبر و من بر
در
خمار افتاده
گشتيم محو آن جمال دستک زنان
در
وجد و حال
از ليت قومي يعلمون
در
جان ما غوغاستي
چون تو نبوده دلبري
در
هيچ بومي و بري
در
هيچ بومي و بري چون تو نبوده دلبري
چشمي نديده گوهري مانند تو
در
هر دو کون
مانند تو
در
هر دو کون چشمي نديده گوهري
سوزيده هر بال و پري
در
آتش سوداي تو
در
آتش سوداي تو سوزيده هر بال و پري
گم گشته هر جا رهبري
در
راه بي پايان تو
در
راه بي پايان تو گم گشته هر جا رهبري
دل آواره را
در
کوي خود آواره تر کردي
من بيچاره را
در
عشق خود بيچاره تر کردي
با همه دست
در
کمر از گل و خور شکفته تر
در
دل خسته ام بجز خار جفا نميکني
تنگ خواهم که
در
آغوش کشم آن بر دوش
چه شود
در
بزم آئي تو يک امشب هله هي
در
جان عاشق آذري بر روي معشوق آب و رنگ
بر روي معشوق آب و رنگ
در
جان عاشق آذري
در
هر سر از او شوري
در
هر دل از او نوري
هر قومي و دستوري از خرقه و زناري
گه
در
اوج عصمتم گه
در
حضيض شر و شور
گاه داري گه گدازي هر چه خواهي ميکني
گه نمائي روي و گه پنهان کني
در
زير زلف
زين کشاکش خلق را
در
پيچ و تاب انداختي
اهل دل را صاف دادي اهل گل را درد درد
عاقلان را
در
حساب و
در
کتاب انداختي
در
دلم جا کردي و کردي مرا از من تهي
تا مرا از هستي خود
در
گمان انداختي
دست و پاي خواهش ما را ز بند خواهشت
در
ره فرمانبري
در
پيچ و تاب انداختي
تا که باشم تا که باشم بر
در
اميد و بيم
در
ضميرم گه ثواب و گه عقاب انداختي
گم شو اي ذره
در
آن مهر که تا سر نهان
موبمو فاش
در
آن زلف پريشان بيني
خوشا دلي که
در
آن جاي چون توئي باشد
خوشا سري که
در
آن هست از تو سودائي
سر من و
در
تو تا نفس بود
در
تن
که (فيض) را نبود غير تو تمنائي
مهرت سرشته حق
در
آب و گل من
جا کرده چه جان بتن
در
آب و گل من
ديوان اشعار منصور حلاج
چو تو از خود برون آئي درآئي
در
حريم جان
گر از گلخن برون آئي روي
در
گلشن اعلا
براق برق رفتار است همت
در
طريق حق
چو او
در
زير ران آيد بمعراج آي از بطحا
موج عشقت تخته هستي ما را
در
ربود
کار ما اکنون
در
اين دريا جز استغراق نيست
خويشتن ديدن بود
در
راه حق ترک ادب
بي ادب را
در
حريم عزت او بار نيست
خاک اين
در
شو اگر ذوق و صفا ميطلبي
زانکه اين منزل جان بر
در
اصحاب صفاست
بگذر از خويش و درآ
در
راه عشق او حسين
خودپرستان را قبولي چون
در
آن درگاه نيست
اگر
در
گوشه اي تنها حديث درددل گويم
فغان و ناله و آه از
در
و ديوار ميآيد
چو لاله داغ دل دارم که بي دلدار
در
گلشن
چو
در
گل بنگرم يادم از آن رخسار ميآيد
مستي ست
در
سر من از چشم پر خمارش
شوري ست
در
دل من از شکر دهانش
خرد
در
کفر و
در
ايمان بسي ديباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ايمانش
نيست
در
وصل تو ما را هوس روضه و حور
نيست
در
عشق تو ما را سر بيگانه و خويش
اگر گه گه ز بيخويشي نظر
در
عالم اندازم
از او آيينه ميسازم
در
او ديدار ميجويم
در
خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در
گلشن روحانيان منزل از آن بگزيده ام
جز روي تو گر روئي
در
ديده ما آيد
فردا بکدامين رو
در
تو نگريم اي جان
گفتي که حسين آخر زين
در
به نمي گردد
زين
در
به چه رو گرديم چون خاک دريم اي جان
قدري که دارم زاب و گل خارست
در
گلزار دل
اي گل ز رخسارت خجل آتش بزن
در
خار من
جنت نباشد گلشني
در
ساحت گلزار دل
اي گل ز رخسارت خجل
در
جان آتش بار من
نظم من
در
خورد جاهت کي بود با آنکه هست
در
شعرم خوشتر از دري شعرا آمده
من
در
بروي غير ز غيرت چو بسته ام
تا
در
حريم جان و دلم خانه کرده اي
صدف تا نشکني گوهر نيايد
در
نظر پيدا
چو بشکستي صدف
در
وي بسي گوهر نهان بيني
بده جان و غمش بستان از ايرا اندرين سودا
نه
در
دنيا پشيماني نه
در
عقبي زيان بيني
خليل آسا ز عشق او درآ
در
آتش سوزان
که
در
هر گوشه آتش هزاران بوستان بيني
خيانت چيست ميداني
در
اينره خويشتن ديدن
ز خود بگذر
در
او بنگر امين شو تا امان بيني
ايکه
در
اقليم دلها حاکم و سلطان توئي
جمله عالم يک تن تنها و
در
وي جان توئي
چو ميداني که گنج شه بود
در
کنج ويرانها
براي نقد عشق او رضا
در
ده بويراني
بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که
در
عشقت
بجان آمد حسين اي جان
در
اين وادي ز حيراني
حسن را با ناز پيوستي و
در
اهل نياز
عشق و تقوي را جدائي
در
ميان انداختي
مپسند
در
دل من همه خار حسرت ايگل
تو مرا بهل
در
آنجا که نه جايگاه داري
ريخته
در
کام هستي جرعه اي از جام عشق
شور و غوغا
در
زمين و آسمان انداختي
در
هوايت عالمي چون ذره بر هم ميزند
تا ز مهر آوازه
در
کون و مکان انداختي
خلوت دل که
در
او يار تو ماوي سازد
ادب آن نيست که اغيار
در
آن دريابي
مثنوي معنوي
ما چو ناييم و نوا
در
ما ز تست
ما چو کوهيم و صدا
در
ما ز تست
چشم هر سه باز و گوش هر سه تيز
در
تو آويزان و از من
در
گريز
ما محب و صادق و دل خسته ايم
در
دو عالم دل به تو
در
بسته ايم
چون دو سه سال آن نرويد چون کني
جز که
در
لابه و دعا کف
در
زني
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد
در
آن پستر که بد آن سوي
در
در
پي او تا به شب
در
جست و جو
وان رمه غايب شده از چشم او
ديوان شمس
در
لا احب الآفلين پاکي ز صورت ها يقين
در
ديده هاي غيب بين هر دم ز تو تمثال ها
گر چشم تو بربست او چون مهره اي
در
دست او
گاهي بغلطاند چنين گاهي ببازد
در
هوا
گاهي نهد
در
طبع تو سوداي سيم و زر و زن
گاهي نهد
در
جان تو نور خيال مصطفي
چندان دعا کن
در
نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان
در
گوش تو آيد صدا
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
آتش زدي
در
عود ما نظاره کن
در
دود ما
ني ني فتد
در
آسيا هم نور مه از روزني
زان جا به سوي مه رود ني
در
دکان نانبا
اين دانه هاي نازنين محبوس مانده
در
زمين
در
گوش يک باران خوش موقوف يک باد صبا
گل هاي پار از آسمان نعره زنان
در
گلستان
کاي هر که خواهد نردبان تا جان سپارد
در
بلا
امرت نغرد کي رود خورشيد
در
برج اسد
بي تو کجا جنبد رگي
در
دست و پاي پارسا
تا جستني نوعي دگر ره رفتني طرزي دگر
پيدا شود
در
هر جگر
در
سلسله آهنگ ها
تو ياد کن الطاف خود
در
سابق الله الصمد
در
حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
اي صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه
در
صفش
گشته رهي صد آصفش واله سليمان
در
ولا
ساغر ز غم
در
سر فتد چون سنگ
در
ساغر فتد
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
آن خواجه را
در
کوي ما
در
گل فرورفتست پا
با تو بگويم حال او برخوان اذا جاء القضا
باشد کرم را آفتي کان کبر آرد
در
فتي
از وهم بيمارش کند
در
چاپلوسي هر گدا
در
رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعيان
در
غرغره مرگ و فنا
فرعون و نمرودي بده اني انا الله مي زده
اشکسته گردن آمده
در
يارب و
در
ربنا
غازي به دست پور خود شمشير چوبين مي دهد
تا او
در
آن استا شود شمشير گيرد
در
غزا
اي خواجه تو چوني بگو خسته
در
اين پرفتنه کو
در
خاک و خون افتاده اي بيچاره وار و مبتلا
زين رنگ ها مفرد شود
در
خنب عيسي دررود
در
صبغه الله رو نهد تا يفعل الله ما يشا
در
گردن افکنده دهل
در
گردک نسرين و گل
کامشب بود دف و دهل نيکوترين کالاي ما
زان مي که
در
سر داشتم من ساغري برداشتم
در
پيش او مي داشتم گفتم که اي شاه الصلا
هر هستييي
در
وصل خود
در
وصل اصل اصل خود
خنبک زنان بر نيستي دستک زنان اندر نما
گاه بود پهلوي او گاه شود محو
در
او
پهلوي او هست خدا محو
در
او هست لقا
دلبر بي کينه ما شمع دل سينه ما
در
دو جهان
در
دو سرا کار تو داري صنما
آب حيات او ببين هيچ مترس از اجل
در
دو
در
رضاي او هيچ ملرز از قضا
بلبل با درخت گل گويد چيست
در
دلت
اين دم
در
ميان بنه نيست کسي تويي و ما
هر که بود
در
اين طلب بس عجبست و بوالعجب
صد طربست
در
طرب جان ز خود رهيده را
مست رود نگار من
در
بر و
در
کنار من
هيچ مگو که يار من باکرمست و باوفا
در
آن روزي که
در
عالم الست آمد ندا از حق
بده تبريز از اول بلي گويان الستش را
در
ژنده درآ يک دم تا زنده دلان بيني
اطلس به دراندازي
در
ژنده شوي با ما
صفحه قبل
1
...
322
323
324
325
326
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن