167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عرفي شيرازي

  • که بصد حيله کنم راه اگر در بزمي
    دلم از غصه شود همچو دل پسته دو نيم
  • فغان ز زهر فروشنده غمزه اش کز او
    ز جوش جان در و بام دکان شود شيرين
  • ز نسبت لب و دندان او عجب نبود
    که لعل و در بدل بحر وکان شود شيرين
  • نور و ظلمت رابود يک مايه در تابندگي
    آن ز روي آفتاب و اين يک از سيماي من
  • سزد که شعله چو ماهي ز عکس خود گه موج
    ز فرط حدت گرما کند در آب شناه
  • ور بعصيان در نمي آميزم از بي قوتي است
    وين بعينه چون حريص شهوتست و ضعف باه
  • با ازل گويد ابد کين نا اميد از ساحل است
    کر کند در بحر علمت گوهر اول شناه
  • مي تراود آب شور از تيره بختم گر کسي
    تا ابد در ساحت تحت الثري ميکند چاه
  • طعمه اي کز خوان عشق افکنده اي در کام دل
    ريزه آن را حجيم اندر دهان انداخته
  • کسي کز ملک معني در رسد خود را بوي بنماي
    که گر مس وا نمايي کيميا را ارمغان بيني
  • تو سلطان غيوري در کمند نفس بدگوهر
    بکش زان پيشتر خود را که جور از آسمان بيني
  • چنان مشتاق خذلاني که با صد بند و صد زندان
    گريزي در شقاوت گر سعادت را ضمان بيني
  • مزن لاف شجاعت ور زني آنگه که در ميدان
    عدم شمشير دل يابي فنا شبديز جان بيني
  • ز بيرون پنبه نه در گوش و افغان از درون برکش
    اگر از نفس واعظ انتعاشي از بيان بيني
  • بوعظ اندر شو از راه غزل عرفي ترنم بس
    در شيون زن آخر مردن خود چون عيان بيني
  • زجنگ دي و فردا رسته ام بي منت امروز
    تو اين دولت کجا يابي که هستي در زمان بيني
  • ز ابر و آفتاب انديشه ات گوته بود زانرو
    در از گنجينه دريا و لعل از جيب کان بيني
  • تو سر ناديده اي بر شعله مينازي چو خاکستر
    ببيني حسن خاکستر چو در روشن گران بيني
  • مخاطب گر نباشد مستمع خامش مشو عرفي
    که هست او هرچه هست اما تو در معني زيان بيني
  • چو مهرش در جهان جان و تن والي شود زان پس
    ز جان امکان تن يابي زتن امکان جان بيني
  • جهان علوي و سفلي است از شخصش در آميزش
    اگر خواهي که حد ارتباط اين و آن بيني
  • اگر عادت بترتيب فصولت راهزن نبود
    از آن راهت بباغ آرد که گل را در خزان بيني
  • اي که در سايه عدلت همه امن است و امان
    عالم فتنه فروش و ملک نائبه زاي
  • بدست دل بگشا قفل معني از در جان
    هرآن دري که بود بسته غير از اين مگشاي
  • درثناي تو در نظم و نثر از آن بيش است
    که خامه ام پي هم نقش فتح و ضم چيند
  • چو حرف مدح تو کلکم بلوح انشي زد
    دويد بر در جان لفظ و بانگ معني زد
  • در معني از طبيعت گل رسته شاخ گل
    از روي صورت ارچه هم از خاک رسته است
  • آن خسته ام که در تب صفر او جوش خون
    فصادش ، آتش جگر و شعله نشتر است
  • اونه شخص دولت آمد در ره نظم جهان
    ني ثبات دولت از افتادن و خيزان بودن است
  • کسي که روي وي ازقبله گشته دردم مرگ
    بدان که در ره دل روي درقفا کرده ست
  • يار در دل هست اگر دل نيست بامن گومباش
    کعبه درمحفل بود غم نيست گر محفل کمست
  • لب بدندان دست در زير زنخ دارد مسيح
    گفته اي اي همنشين گويا که اين بيمار کيست
  • تا قيامت هر سر مويم جدا در خون طپد
    گر بارامم نيايد رخصت از هر موي دوست
  • هر گه که ديده ام گل روي خيال دوست
    در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
  • دوش دل ناگشته سير از وصل اومد هوش گشت
    ليک شادم کز فغان در محفلش خاموش گشت
  • يا رب چه آتشي تو که چندين هزار داغ
    از تاب شمع روي تو در جان آتشست
  • راحت آلوده به آن سينه که افکار تو نيست
    نوش در شربت اوباد که بيمار تو نيست
  • اي برهمن چه زني طعنه که در معبد ما
    سبحه اي نيست که آن غيرت زنار تو نيست
  • اگر يکدم نفس در دل نگهدارم زهر مويم
    جهد برقي که چندين خانه از هر سو بسوزاند
  • فتنه شو براهل دل عرفي که در بزم قبول
    مرده را جان ميدهند وزنده را دل ميبرند
  • بعهد حسن او گاهي تبسم بيني از لبها
    که گويي مرده صد ساله در سينه دل دارد
  • ما را که برد نام ببزم تو که از ما
    در مجمع ما تمزدگان نام بر آيد
  • از نگاه گرم ودشنام لب ميگون او
    نوش بر لب زهر گردد زهر در دل مي شود
  • کدامين دوست مي آيد بنزديک من گريان
    که تا ابد بر من صد قدم در خون نمي آيد
  • نزاع کفر ودين در کوچه وبازار مي بايد
    بخلوت سبحه بر کف بر ميان زنار مي بايد
  • خدايا کشتگان عشق را گنج دو عالم ده
    که اينک در قيامت زخم ما لذت فروش آمد
  • باغ گل پژمرده کردي روز کس در هم مکش
    من هم از غيرت گذشتم گو تماشايت کنند
  • ندانم عرفي اين غم دوستي را از کجا آموخت
    که در دنباله غمهاي بيش از بيش ميگردد
  • در بيان شعر عرفي وقت آن خوش گز حسد
    لفظ را بر هم نه پيچد شأن مضمون نشکند
  • صد قدم رفتيم دور از کوي او در بس حجاب
    اضطراب يک نگاه باز پس با ما نبود