نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
در
امتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند
در
تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
رفتم چو
در
کنارش از من کناره کرد
کز خود کناره گير و
در
آرد کنار ما
خار و خاشاک تن ما سد راه جان ماست
عشق کوکاتش زند
در
خار و
در
خاشاک ما
بيا اي آنکه خاري
در
دلت از حسن گلروئيست
بسوزان خار دل
در
نور آتش خوي اين صحرا
(فيض) را
در
هر خيالي ناصري از حق بود
در
همه کارش از آن منصور ميدانيم ما
در
غم و اندوه باشد يار با ياران شريک
در
نشاط و کامراني نبود از ايشان جدا
شکوه کم کن (فيض) از ياران و
در
خود کن نظر
تا چگونه ميکني
در
بحر دلها آشنا
سعي
در
تحصيل دنيا و فضولش بيهده است
در
ازل قدري که روزي شد همان آيد مرا
شور
در
سر نور
در
دل افکند اشعار حق
شيب را سازد شباب و قشر را سازد لباب
آنکه شوري
در
دل هر ذره افکنده است
جمله عالم زوست
در
آه و فغان پيداست کيست
نيازمند خدا از دو کون مستغني است
که هر چه
در
دو جهان هست
در
خدائي هست
عشق بيچون تو يارب
در
دل من چون نشست
گوهر روحي پاکي بين چه سان
در
خون نشست
حکمت اين رنگها و نقش ها
در
برگها
آن کسي فهمد که او را عقل و هوشي
در
سر است
با زبان حال گويد
در
بهار اشکوفها
هي چه لطفست اين که
در
ما از خداي اکبر است
هر گلي و سبزه را بر درخت و بر زمين
رنگ
در
رنگ و طراوت
در
طراوت مضمر است
در
سر خيال و مهر بدل سينه بهر راز
در
لب دعا، ثنا بزبان، ديده جاي دوست
ما
در
درون دل خوشيم گو
در
برون تنگي کشيم
وسعت چه باشد سينه را جا کلبه تنگي بس است
بمير
در
غم او (فيض) تا که جان بري از مرگ
بباز
در
قدمش تا که سر بري بسلامت
عقل را
در
عشق ويران کن که
در
درگاه دوست
عاشقان را بار هست و عاقلان را بار نيست
گو برو عقل از سرم
در
سر هواي يار هست
گو برو دل از برم
در
بر غم دلدار هست
اينک آمد تا بريزد جام مي
در
جان و دل
آنکه
در
سرها خمار از ساغر و مبناي اوست
در
دل هر عاشقي تابي ز مهر روي او
در
سر هر بيدلي شوري ز استغناي اوست
گر چه دل از پا درآمد
در
ره عشقش ولي
اندرين ره ميتوان
در
خاک و خون غلطيد و رفت
پرورده عشقيم ما داديم
در
دل عيشها
ما را ز معشوق ازل
در
جان و دل پيغامهاست
در
بحر عشق بيکران چون (فيض) گردم بي نشان
خود را نه بينم
در
ميان سرمست از جام الست
حساب کرده خود کن حساب
در
چه کني
که ماند از پس و روز حساب
در
پيش است
گشائي چون
در
وصلم بهشت نقد مي بينم
چو بندي بر رخم اين
در
شود نقد اين سرا دوزخ
اگر وصلست اگر هجران که دارد لذتي
در
غم
مدام از عشق
در
جانم بهشتي هست يا دوزخ
اي خوش آنروزي که بازم
در
ره عشق تو سر
هر که
در
عشق خدائي سر شود سرور شود
خود را چو حلقه بر
در
لطف تو ميزنم
باشد بروي من
در
لطف تو وا شود
پا از گليم خويش مکش کي توان رسيد
در
گرد آنکه بر دو جهان
در
فراز کرد
در
فکر اويم صبح و شام
در
ذکر خير او مدام
کاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
در
سر بوالهوس نگر چون شر و شور ميرود
در
دل ماست يار دل بر ره دور ميرود
(فيض) ميخواهد که با مستان کند هم مشربي
بر
در
ميخانه آمد بهر او
در
وا کنيد
تن
در
بلاي عشق دهم هر چه باد باد
سر
در
قفاي عشق نهم هر چه باد باد
درد چو
در
تو نيست هيچ بيهده
در
سخن مپيچ
گرم سخن شدي تو (فيض) هست سخن وليک سرد
گر سر دهم نفس را آتش فتد
در
افلاک
گر
در
چمن کشم آه دود از چمن برآيد
آتشي
در
من زند از من بسوزد ما و من
گوش هستيهاي ما
در
حلقه يار آورد
چو
در
خيال درآئي همين تو باشي تو
که
در
مقام فنا ما و او نمي گنجد
ز ره ملامت آئي و گر از
در
نصيحت
چه کني بمست عشقي که
در
او اثر ندارد
گر
در
آتش بايدم رفتن
در
اين ره ميروم
تا چو ابراهيم آن آتش گلستان ها شود
بي تو
در
نفيرم من
در
غم و زحيرم من
خويش را بمن بنما تا شوم ز رويت شاد
گفتم سراي دل را ره کو و
در
کدام است
گفتا بدل رهي نيست اين خانه
در
ندارد
شوخ آهو چشم من چون روي
در
صحرا کند
بهر صيد از تير مژگان رخنه
در
دلها کند
عشق چون
در
دل کند جا پادشاه دل شود
چون غلامان عقل را
در
پيش خود برپا کند
نميدانم چه افسون مي دمد
در
من که هر ساعت
شود شوق من افزون تر شود
در
دم فراوان تر
از جان عجيب تر چه بود
در
سراي تن
عشقست
در
سراي تن از جان عجيب تر
هر کسي عيبي که دارد ميکند پنهان ز خلق
عيب جان را
در
سکوت و عيب ابدان
در
لباس
خيل دانايان که خوي حق
در
ايشان جاي کرد
عيب معيوبان کنند از خلق پنهان
در
لباس
در
آن کو صد بلا مي آيد از پس
در
آن کو صد خطر ميخيزد از پيش
نزديکش آئي گم شوي چون قطره
در
قلزم شوي
در
آتشش هيزم شوي من بنده و مولاي عشق
هم مايه شادي است عشق هم خط آزاديست عشق
هم گردن گردنکشان
در
حکم و
در
فرمان عشق
بس يونس روشن دلي کو را نهنگ عشق خورد
بس يوسف گل پيرهن
در
چاه و
در
زندان عشق
اگر بيدار و هشيارم نظر بر روي تو دارم
وگر
در
خواب و
در
مستي فسکري لک منامي لک
در
جحيم نفس باشي چند با شيطان قرين
در
بهشت جان درآي و همنشين شو با ملک
گفتمش
در
وصل خواهي کشتنم يا
در
فراق
گفت بي تابي مکن خواهيم کردن زين دو يک
جمعيت خاطر مده از دست بهر کار تن
در
بارگاه قدس جان پيوسته
در
کار است دل
در
خم قتلست ما را گر فلک از کجروي
پا نهادن بر سرش را راست ما هم
در
خميم
عاشقان را نطق و خاموشي بدست خويش نيست
ما چو ني
در
ناله و فرياد
در
بند دميم
گهي دل
در
خدا بندم گهي دل
در
هوا بندم
گهي دنبال عز پويم گهي دنبال ذل گردم
با تو
در
عيشم و عشرت همه سودم همه نورم
بي تو
در
رنجم و محنت همه آهم همه دودم
گاه
در
آتش ز عشق و گاه
در
آب از حيا
عشرت ماهي و آئين سمندر داشتم
خدايا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصيانم
مبين
در
کرده زشتم به بين
در
نور ايمانم
تو گفتي بنده خواهم که اخلاصي
در
او باشد
چه
در
دست تو مي باشد گر اخلاصم دهي آنم
نيست حد ما که اندازيم سر
در
پاش (فيض)
چون غبار ره شود
در
راه او افشان کنيم
چو پاي من نرود
در
ره تو گو بشکن
ترا چه نيست چه
در
بند دست و پا باشم
به پيش من برفت او با دل صد جاي ريش من
ز حسرت
در
فراقش چون غريبان
در
وطن گردم
چو چشمش
در
نظر آرم گهي بيمار و گه مستم
در
آن مستي شوم صياد صيد خويشتن گردم
لبش چون
در
ضمير آرم يکي ساغر شوم پر مي
ز دندانش چو ياد آرم همه
در
عدن گردم
گهي خارم خلد
در
پاي گه سر سوي سنگ آيد
ز داغ لاله سرمست
در
کهسار مي گردم
تن مينمايد جاودان سر
در
نيارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را
در
راه جانان بشکنم
پاي سعيت همه شد آبله
در
راه طلب (فيض)
بار ما
در
دل ما بود عبث مي طلبيديم
کو عشق کو سوداي عشق تا
در
جهان غوغا نهم
کو مستيي تا غلغلي
در
گنبد مينا نهم
آتش زنم
در
انس و جان شور افکنم
در
کن فکان
بيرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم
گه قطره و گه قلزمم گه باده و گاهي خمم
در
شور و
در
مستي کمم مست جمال ساقيم
در
باده ما رنگ نيست
در
مستي ما جنگ نيست
ناموس ما را ننگ نيست مست جمال ساقيم
ز شادي چون شوم خندان توئي پيدا
در
آن خنده
ز غم چون ميکنم افغان توئي پنهان
در
افغانم
ما ز مافوق فلک
در
بحر و بر افتاده ايم
در
تک اين بحر اخضر چون گهر افتاده ايم
گرچه اسرار دو عالم
در
دل ما مضمر است
ليک از خود
در
دو عالم بيخبر افتاده ايم
گر چه بيرون از زمين است و زمان دلدار ما
ما ببويش
در
زمين و
در
زمان افتاده ايم
تا به کي
در
عرض ره خواهيم گشتن عمر شد
بهر کاري (فيض) خود را
در
سفر افکنده ايم
گر دين و دنيا باختيم
در
عشق و
در
سوداي عشق
ليک از متاع درد و غم سرمايها اندوختيم
نديدم چون وفائي
در
گلي
در
گلشن عالم
ز دل خار تعلق يک بيک کندم خوشا حالم
بجز عشقم نيامد
در
نظر چيزي درين عالم
از آنرو عشق
در
جان و دل آکندم خوشا حالم
نبود اين تنگنا جاي خوشي
در
غم فرو رفتم
نديدم جاي عيش خويش
در
ماتم فرو رفتم
سفر کردم
در
ارکان و نبات و جانور چندي
که تا آدم شدم آنگاه
در
آدم فرو رفتم
آنکه او
در
راه حق ننهاده گامي يک نفس
کرد عمر خويشتن را صرف
در
باطل منم
آنکه مقصود دل (فيض) است
در
عالم توئي
آنکه بسته
در
خيال تست جان و دل منم
از عشق سرمست آمدم وز نيست
در
هست آمدم
در
رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقين
از نام
در
ننگ آمدم وز صلح
در
جنگ آمدم
از عاقلي تنگ آمدم هذا جنون العاشقين
شور درياي حقايق ز آب چشم ما ببين
در
و لعل خون دل
در
قعر اين دريا ببين
فيض روح القدس اگر خواهي بيابي
در
سخن
شعر (فيض) از بر بخوان خورشيد
در
شبها ببين
گه چو آبي
در
چهي يا شير
در
پستان بود
تا کشش نبود برون نايد ز جاي خويشتن
(فيض) تا چند دهي پند و نگيري
در
گوش
بگذر از گفتن و
در
معرفت افزايش کن
گاه شود جلوه گر مهر رخش
در
کسان
صوفي از آن
در
هواش چرخ زند ذره سان
در
دو عالم عشق راني
در
سرت گر عشق هست
ورنه بايد چون خسان بر هر دري چاکر شدن
از (فيض)
در
ميان نه اثر ماند و نه عين
يکدم درآئي ار ز کرم
در
کنار من
ز پا افتاده اي
در
راه وصل دوست خيز اي (فيض)
دو دست استعانت
در
جناب کبريائي زن
در
دنيي و عقبي مپيچ جز حق همه هيچست هيچ
در
دار عالم غير حق ديار کو ديار کو
مهر دگر بهر زمان
در
دل و سينه مي نشان
در
دل و ديده مي نشين تازه بتازه نو بنو
صفحه قبل
1
...
321
322
323
324
325
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن