167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • در امتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
    کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
  • رفتم چو در کنارش از من کناره کرد
    کز خود کناره گير و در آرد کنار ما
  • خار و خاشاک تن ما سد راه جان ماست
    عشق کوکاتش زند در خار و در خاشاک ما
  • بيا اي آنکه خاري در دلت از حسن گلروئيست
    بسوزان خار دل در نور آتش خوي اين صحرا
  • (فيض) را در هر خيالي ناصري از حق بود
    در همه کارش از آن منصور ميدانيم ما
  • در غم و اندوه باشد يار با ياران شريک
    در نشاط و کامراني نبود از ايشان جدا
  • شکوه کم کن (فيض) از ياران و در خود کن نظر
    تا چگونه ميکني در بحر دلها آشنا
  • سعي در تحصيل دنيا و فضولش بيهده است
    در ازل قدري که روزي شد همان آيد مرا
  • شور در سر نور در دل افکند اشعار حق
    شيب را سازد شباب و قشر را سازد لباب
  • آنکه شوري در دل هر ذره افکنده است
    جمله عالم زوست در آه و فغان پيداست کيست
  • نيازمند خدا از دو کون مستغني است
    که هر چه در دو جهان هست در خدائي هست
  • عشق بيچون تو يارب در دل من چون نشست
    گوهر روحي پاکي بين چه سان در خون نشست
  • حکمت اين رنگها و نقش ها در برگها
    آن کسي فهمد که او را عقل و هوشي در سر است
  • با زبان حال گويد در بهار اشکوفها
    هي چه لطفست اين که در ما از خداي اکبر است
  • هر گلي و سبزه را بر درخت و بر زمين
    رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است
  • در سر خيال و مهر بدل سينه بهر راز
    در لب دعا، ثنا بزبان، ديده جاي دوست
  • ما در درون دل خوشيم گو در برون تنگي کشيم
    وسعت چه باشد سينه را جا کلبه تنگي بس است
  • بمير در غم او (فيض) تا که جان بري از مرگ
    بباز در قدمش تا که سر بري بسلامت
  • عقل را در عشق ويران کن که در درگاه دوست
    عاشقان را بار هست و عاقلان را بار نيست
  • گو برو عقل از سرم در سر هواي يار هست
    گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
  • اينک آمد تا بريزد جام مي در جان و دل
    آنکه در سرها خمار از ساغر و مبناي اوست
  • در دل هر عاشقي تابي ز مهر روي او
    در سر هر بيدلي شوري ز استغناي اوست
  • گر چه دل از پا درآمد در ره عشقش ولي
    اندرين ره ميتوان در خاک و خون غلطيد و رفت
  • پرورده عشقيم ما داديم در دل عيشها
    ما را ز معشوق ازل در جان و دل پيغامهاست
  • در بحر عشق بيکران چون (فيض) گردم بي نشان
    خود را نه بينم در ميان سرمست از جام الست
  • حساب کرده خود کن حساب در چه کني
    که ماند از پس و روز حساب در پيش است
  • گشائي چون در وصلم بهشت نقد مي بينم
    چو بندي بر رخم اين در شود نقد اين سرا دوزخ
  • اگر وصلست اگر هجران که دارد لذتي در غم
    مدام از عشق در جانم بهشتي هست يا دوزخ
  • اي خوش آنروزي که بازم در ره عشق تو سر
    هر که در عشق خدائي سر شود سرور شود
  • خود را چو حلقه بر در لطف تو ميزنم
    باشد بروي من در لطف تو وا شود
  • پا از گليم خويش مکش کي توان رسيد
    در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد
  • در فکر اويم صبح و شام در ذکر خير او مدام
    کاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
  • در سر بوالهوس نگر چون شر و شور ميرود
    در دل ماست يار دل بر ره دور ميرود
  • (فيض) ميخواهد که با مستان کند هم مشربي
    بر در ميخانه آمد بهر او در وا کنيد
  • تن در بلاي عشق دهم هر چه باد باد
    سر در قفاي عشق نهم هر چه باد باد
  • درد چو در تو نيست هيچ بيهده در سخن مپيچ
    گرم سخن شدي تو (فيض) هست سخن وليک سرد
  • گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک
    گر در چمن کشم آه دود از چمن برآيد
  • آتشي در من زند از من بسوزد ما و من
    گوش هستيهاي ما در حلقه يار آورد
  • چو در خيال درآئي همين تو باشي تو
    که در مقام فنا ما و او نمي گنجد
  • ز ره ملامت آئي و گر از در نصيحت
    چه کني بمست عشقي که در او اثر ندارد
  • گر در آتش بايدم رفتن در اين ره ميروم
    تا چو ابراهيم آن آتش گلستان ها شود
  • بي تو در نفيرم من در غم و زحيرم من
    خويش را بمن بنما تا شوم ز رويت شاد
  • گفتم سراي دل را ره کو و در کدام است
    گفتا بدل رهي نيست اين خانه در ندارد
  • شوخ آهو چشم من چون روي در صحرا کند
    بهر صيد از تير مژگان رخنه در دلها کند
  • عشق چون در دل کند جا پادشاه دل شود
    چون غلامان عقل را در پيش خود برپا کند
  • نميدانم چه افسون مي دمد در من که هر ساعت
    شود شوق من افزون تر شود در دم فراوان تر
  • از جان عجيب تر چه بود در سراي تن
    عشقست در سراي تن از جان عجيب تر
  • هر کسي عيبي که دارد ميکند پنهان ز خلق
    عيب جان را در سکوت و عيب ابدان در لباس
  • خيل دانايان که خوي حق در ايشان جاي کرد
    عيب معيوبان کنند از خلق پنهان در لباس
  • در آن کو صد بلا مي آيد از پس
    در آن کو صد خطر ميخيزد از پيش
  • نزديکش آئي گم شوي چون قطره در قلزم شوي
    در آتشش هيزم شوي من بنده و مولاي عشق
  • هم مايه شادي است عشق هم خط آزاديست عشق
    هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق
  • بس يونس روشن دلي کو را نهنگ عشق خورد
    بس يوسف گل پيرهن در چاه و در زندان عشق
  • اگر بيدار و هشيارم نظر بر روي تو دارم
    وگر در خواب و در مستي فسکري لک منامي لک
  • در جحيم نفس باشي چند با شيطان قرين
    در بهشت جان درآي و همنشين شو با ملک
  • گفتمش در وصل خواهي کشتنم يا در فراق
    گفت بي تابي مکن خواهيم کردن زين دو يک
  • جمعيت خاطر مده از دست بهر کار تن
    در بارگاه قدس جان پيوسته در کار است دل
  • در خم قتلست ما را گر فلک از کجروي
    پا نهادن بر سرش را راست ما هم در خميم
  • عاشقان را نطق و خاموشي بدست خويش نيست
    ما چو ني در ناله و فرياد در بند دميم
  • گهي دل در خدا بندم گهي دل در هوا بندم
    گهي دنبال عز پويم گهي دنبال ذل گردم
  • با تو در عيشم و عشرت همه سودم همه نورم
    بي تو در رنجم و محنت همه آهم همه دودم
  • گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حيا
    عشرت ماهي و آئين سمندر داشتم
  • خدايا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصيانم
    مبين در کرده زشتم به بين در نور ايمانم
  • تو گفتي بنده خواهم که اخلاصي در او باشد
    چه در دست تو مي باشد گر اخلاصم دهي آنم
  • نيست حد ما که اندازيم سر در پاش (فيض)
    چون غبار ره شود در راه او افشان کنيم
  • چو پاي من نرود در ره تو گو بشکن
    ترا چه نيست چه در بند دست و پا باشم
  • به پيش من برفت او با دل صد جاي ريش من
    ز حسرت در فراقش چون غريبان در وطن گردم
  • چو چشمش در نظر آرم گهي بيمار و گه مستم
    در آن مستي شوم صياد صيد خويشتن گردم
  • لبش چون در ضمير آرم يکي ساغر شوم پر مي
    ز دندانش چو ياد آرم همه در عدن گردم
  • گهي خارم خلد در پاي گه سر سوي سنگ آيد
    ز داغ لاله سرمست در کهسار مي گردم
  • تن مينمايد جاودان سر در نيارم هم بجان
    جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم
  • پاي سعيت همه شد آبله در راه طلب (فيض)
    بار ما در دل ما بود عبث مي طلبيديم
  • کو عشق کو سوداي عشق تا در جهان غوغا نهم
    کو مستيي تا غلغلي در گنبد مينا نهم
  • آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان
    بيرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم
  • گه قطره و گه قلزمم گه باده و گاهي خمم
    در شور و در مستي کمم مست جمال ساقيم
  • در باده ما رنگ نيست در مستي ما جنگ نيست
    ناموس ما را ننگ نيست مست جمال ساقيم
  • ز شادي چون شوم خندان توئي پيدا در آن خنده
    ز غم چون ميکنم افغان توئي پنهان در افغانم
  • ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده ايم
    در تک اين بحر اخضر چون گهر افتاده ايم
  • گرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است
    ليک از خود در دو عالم بيخبر افتاده ايم
  • گر چه بيرون از زمين است و زمان دلدار ما
    ما ببويش در زمين و در زمان افتاده ايم
  • تا به کي در عرض ره خواهيم گشتن عمر شد
    بهر کاري (فيض) خود را در سفر افکنده ايم
  • گر دين و دنيا باختيم در عشق و در سوداي عشق
    ليک از متاع درد و غم سرمايها اندوختيم
  • نديدم چون وفائي در گلي در گلشن عالم
    ز دل خار تعلق يک بيک کندم خوشا حالم
  • بجز عشقم نيامد در نظر چيزي درين عالم
    از آنرو عشق در جان و دل آکندم خوشا حالم
  • نبود اين تنگنا جاي خوشي در غم فرو رفتم
    نديدم جاي عيش خويش در ماتم فرو رفتم
  • سفر کردم در ارکان و نبات و جانور چندي
    که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
  • آنکه او در راه حق ننهاده گامي يک نفس
    کرد عمر خويشتن را صرف در باطل منم
  • آنکه مقصود دل (فيض) است در عالم توئي
    آنکه بسته در خيال تست جان و دل منم
  • از عشق سرمست آمدم وز نيست در هست آمدم
    در رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقين
  • از نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدم
    از عاقلي تنگ آمدم هذا جنون العاشقين
  • شور درياي حقايق ز آب چشم ما ببين
    در و لعل خون دل در قعر اين دريا ببين
  • فيض روح القدس اگر خواهي بيابي در سخن
    شعر (فيض) از بر بخوان خورشيد در شبها ببين
  • گه چو آبي در چهي يا شير در پستان بود
    تا کشش نبود برون نايد ز جاي خويشتن
  • (فيض) تا چند دهي پند و نگيري در گوش
    بگذر از گفتن و در معرفت افزايش کن
  • گاه شود جلوه گر مهر رخش در کسان
    صوفي از آن در هواش چرخ زند ذره سان
  • در دو عالم عشق راني در سرت گر عشق هست
    ورنه بايد چون خسان بر هر دري چاکر شدن
  • از (فيض) در ميان نه اثر ماند و نه عين
    يکدم درآئي ار ز کرم در کنار من
  • ز پا افتاده اي در راه وصل دوست خيز اي (فيض)
    دو دست استعانت در جناب کبريائي زن
  • در دنيي و عقبي مپيچ جز حق همه هيچست هيچ
    در دار عالم غير حق ديار کو ديار کو
  • مهر دگر بهر زمان در دل و سينه مي نشان
    در دل و ديده مي نشين تازه بتازه نو بنو