167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان هلالي جغتايي

  • مي بينمت که: بر سر ناز و کرشمه اي
    تا باز در کمين دل و جان کيستي؟
  • در بر سيمين، دلي داري، بسختي همچو سنگ
    وه! که دارد اين چنين سنگين دلي، سيمين بري؟
  • در هر گذر که باشم و بيني مرا ز دور
    نزديک من رسي و نبيني و بگذري
  • سر خود را بخاک افگنده ام در پيش چوگانت
    که شايد گوي پنداري و روزي بر سرم تازي
  • شب هجران زدي بر رشته هاي جان من آتش
    مرا چون شمع تا کي در فراق خويش بگدازي؟
  • هلالي با قد خم گشته مي نالد درين حسرت
    که: روزي در کنارش گيري و چون چنگ بنوازي
  • اي که دل بردي و جان را در بلا بگذاشتي
    چون ز ما دل برده اي، جان هم ربايي کاشکي!
  • مرده صد ساله را در يک نفس جان ميدهي
    با تو کي باشد مسيحا را مجال همدمي؟
  • اي که در عاشق کشي هر لحظه صد خون ميکني
    آه! اگر عاشق نماند بعدازين چون ميکني؟
  • گر ز آن بلاي جانها بد رفت در حق من
    يارب، نگاه دارش از هر بد و بلايي
  • گر جان بباد داد هلالي از آن چه باک؟
    جاني که هست در تن او جاودان تويي
  • سمند تند زرين نعل او خورشيد را ماند
    که از مشرق بمغرب رفت و يک شب در ميان آمد
  • زبان را هيچ نقصاني نيامد اندرين گفتن
    ولي چون در زبان يک نقطه افزون شد زيان آمد
  • بازي مکن، که پيشت در خون و خاک غلتم
    نه مرده و نه زنده، چون مرغ نيم بسمل
  • در سلک آن لئالي، خود را مکش، هلالي
    سر رشته را نگه دار، زين رشته دست مگسل
  • هر دو شه يک بساط، هر دو در يک صدف
    هر دو مه يک فلک، هر دو گل يک چمن
  • خار خور و بارکش، نرم رو و سخت کوش
    گرگ در و شير گير، کرگدن پيل تن
  • جان شما غرق نور، نور شما در حضور
    تا فتد از ابر فيض سايه بخار و سمن
  • هست در خانه گه از آن همه شب تا دم صبح
    که غم سوختن و کشتن و مردن دارد
  • غم دارم و غمگسار مي بايد و نيست
    در دست من آن نگار مي بايد و نيست
  • ديوان عرفي شيرازي

  • اي داشته در سايه هم تيغ و قلم را
    وي ساخته آرايش هم حلم و کرم را
  • از بسکه کف راد تو بي فاصله بخش است
    در جود تو ، ني راه بودبيش و نه کم را
  • در حضور و غيبت از فيض تو عالم مستفيد
    مدح و ذم را من ندانم آفتابي آفتاب
  • زين نواي تلخ لب در چشمه کوثر بشوي
    پس ادا کن قطعه اي کز وي تراود شهد ناب
  • آن مهندس کش نظر دائم محيط عالم است
    داند اينمعني که شب هم در طلوع است آفتاب
  • جمله دانند و تو هم داني که اين فرخنده مدح
    مختصر مصداق باشد وان نگنجد در کتاب
  • جهان بگفت که ني ني بگو که جان جهان
    بلب رسيد و دگر در تن جهان آمد
  • اين سبزه و اين چشمه و اين لاله و اين گل
    آن شاخه ندارد که بگفتار در آيد
  • ترسد که در اين خاک چو از شوق تو گيرد
    خون جگرش گل شود آنگه بدر آيد
  • در سماعند از صرير خامه ات اسرار غيب
    حشر و نشر لفظ و معني ازدم اين صور باد
  • اين سخن در دلش از درد اثر کرد و سرم
    برگرفت از قدم خويش و بلطف آمد باز
  • اگر سردر هوا گردد کسي باري دراين وادي
    که گر در چه فتد همدرد باشد ماه کنعانش
  • از آن نفست بطور اهل ايمان خنده ها دارد
    که پروردي به عهد کودکي در کافر ستانش
  • بر نجوري کسي ارزد که هر گه ميرد از شادي
    در آن مردن بود صاحب عزا صد عيد قربانش
  • اگر بي قيمتم تحصيل ارزش مي کنم کاخر
    رسد اين قطره را روزي که خواهي در غلطانش
  • دل از حسن عمل بستان و بشکن در کف عصيان
    بعصمت هر که نازد معصيت دان نرک عصيانش
  • بنازم عزت و شان را که در ايوان سلطاني
    علي آرايش بزم است و جبريل است مهمانش
  • دل او در هواي عالم قدس است مي دانم
    که چون رخت از جهان بندد توان گفتي مسلمانش
  • نه در مذاق من از نوش عافيت لذت
    نه بر جبين من از نيش محنت است آژنگ
  • مطرفشان شود از ابر لطف او بر کوه
    شود چو آب و در آيد بزير صفحه سنگ
  • بکوي جاه تو جويد زمانه نسبت از آن
    ز نور و سايه کند جلوه در لباس پلنگ
  • عرق از شبنم گل داغ شود بر رخ حور
    اخگر از فيض هوا سبز شود در منقل
  • اي که در عهد تو عهد جم و کي گر بودي
    همه بر خويش فشاندي گهر مدح و غزل
  • در گلستاني که باد لطف او جان پرور است
    از دم عيسي شود پژمرده و بيمار گل
  • سفته ام گوهري ، از من بخر ، اما مفروش
    که بدر يوزه آن بر در صد کان رفتم
  • دل و دين و خرد و هوش و زبان بازم ده
    تا بگويم ز در دوست بسامان رفتم
  • آخر اين با که توان گفت که در مکتب قدس
    دانش آموز خرد بودم و نادان رفتم
  • صباح عيد که در تکيه گاه ناز و نعيم
    گدا کلاه نمد کج نهاد و شه ديهيم
  • بخنده گفت که در عذر اين گناه بزرگ
    که رفته نام تو بي حکم ما بهفت اقليم
  • در حرم گاه دل و حجله گه طبع من است
    حامله مريم و جز مريم اگر هست عقيم