نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان هلالي جغتايي
هر شب بسر کوي تو از پاي
در
افتم
وز شوق تو آهي زنم و بي خبر افتم
چنان زار و ضعيفم
در
هواي سرو بالايي
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
هلالي، چون مرا
در
کوي آن مه ناتوان بيني
بگير از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم
پس از مردن چو
در
پرواز آيد مرغ جان من
چو مرغان حرم بر گرد قصر و منظرت گردم
چون آن مه فتنه شد
در
شهر، من هم عاقبت روزي
شوم آواره و هر دم بصحراي دگر گردم
بنده ام خواندي و داغم چو سگان بنهادي
زين سبب
در
همه جا نام و نشاني دارم
بخاک من گذري کن، چو
در
وفاي تو ميرم
که زنده گردم و بار دگر براي تو ميرم
نهادم از سر خود يک بيک هوي و هوس را
همين بود هوس من که:
در
هواي تو ميرم
نبينم ماه نو را
در
خم طاق فلک هرگز
اگر روزي نظر بر طاق ابروي تو اندازم
مگو افسانه مجنون، چو من
در
انجمن باشم
ازو، باري، چرا گويد کسي؟ جايي که من باشم
کسي افسانه درد مرا جز من نمي داند
از آن دايم من ديوانه با خود
در
سخن باشم
جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزي
بياد قد او
در
سايه سرو چمن باشم
چسان رازي کنم پنهان؟ که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتي نهان ماند که
در
زير کفن باشم
هلالي، چون نمي پرسد مرا ياري و غم خواري
من مسکين غريبم، گر چه دايم
در
وطن باشم
چو از شوق تو يک شب خواب
در
چشمم نمي آيد
اجازت ده که : شبها گرد کويت پاسبان باشم
از غمزه تو کاست تن من، که چو مويي
من موي شوم
در
خم گيسوي تو باشم
گفت: يار از غير ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!
وانگهي دزديده
در
ما مي نگر، گفتم: بچشم!
پيش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه؟
چيست اين تحفه که من
در
نظر شاه کشم؟
رفتي و دلم چاک شد از دست تو دلبر
باز آ و قدم رنجه نما
در
دل چاکم
تا چند هلالي را
در
آتش غم سوزي؟
من آدميم، يا رب، يا خود خس و خاشاکم؟
چون مرا سودايت از روز نخستين
در
سرست
پس همان بهتر که آخر سر درين سودا کنم
بس که خوارم، از سگانت شرم مي آيد مرا
چند خود را
در
ميان مردمان رسوا کنم؟
من کيم تا از غلامان تو گويم خويش را؟
من چه سگ باشم که
در
خيل سگانت جا کنم؟
هر موي من هزار زبان باد
در
غمش
تا من حکايت از غم يک موي خود کنم
خواهم ز دل برون کنم اين درد را ولي
در
جان درون شود اگر از دل برون کنم
جان من، جان و دل خويش نثار تو کنم
بود و نابود همه
در
سر کار تو کنم
همچو سگ با تو سراسيمه ام، اي طرفه غزال
مي روم
در
هوس آنکه: شکار تو کنم
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهي
تو
در
ميانه جاني، چه سان کناره کنم؟
در
غمت گر چه بيک بار پريشان شده دل
آنکه صد بار پريشان تر از آنست منم
بسويت آيم و رويت نبينم، وه! چه حالست اين؟
که آنجا بهر ديدار آيم و ديوار و
در
بينم؟
چنين کز محنت و خواري فتادم
در
نگونساري
بناي عمر خود را دم بدم زير و زبر بينم
فغان! کز گردش گردون نبينم هرگز آن مه را
وگر بينم، پس از عمري، چو عمرش
در
گذر بينم
وادي درد و بلا
در
عشق هر يک منزلست
کرده ام عزم سفر، منزل، بمنزل مي روم
مي روم سويش باستقبال و خوشحالم که باز
مي رسد اقبال و من هم
در
مقابل مي روم
در
ره عشق، اي هلالي، از من آگاهي مجو
زانکه من اين راه را بسيار غافل مي روم
چون هلالي سنگ طفلان مي خورم
در
کوي تو
من سگ کويم، چه حد آنکه مهمانت شوم؟
سلامت باش، اي ناصح، ملامت کن هلالي را
که
در
راه سلامت هستم و کوي ملامت هم
سوز خود را چون نهان دارم؟ کزان رخسار و زلف
در
دل افتاد آتش و از جان برآمد دود هم
چون دل زار هلالي بي تو افغان برکشيد
چنگ بر درد دلش
در
ناله آمد، عود هم
نقد جان را
در
بهاي زلف جانان مي دهم
عاشقم و ز بهر سوداي چنين جان مي دهم
شکستي
در
دلم خاري و مي گويي: برون آرم
بدين تقريب مي خواهي که ماند زخم و سوزن هم
چه حد آن که توانيم هم عنان تو شد؟
همين سعادت ما بس که:
در
رکاب توايم
ساقيا، ميخانه درياييست پر ز آب حيات
جهد کن، تا کشتي خود را
در
آن دريا کشيم
اي سگ آن سر کو، ما و تو ياران هميم
خاک پاييم، بهر جا که روي
در
قدميم
بيش و کم هر چه بما ميرسد از غيب نکوست
تو مپندار که: ما
در
طلب بيش و کميم
ما که باشيم، که ما را دهد آغوش تو دست؟
با خيال تو مگر دست
در
آغوش کنيم
من گرفتار و تو
در
بند رضاي دگران
من ز درد تو هلاک و تو دواي دگران
طي شد افسانه هر عاشق و معشوق، که بود
قصه ما و تو
در
کوچه و بازار همان
تماشاي رخش،
در
ديده خوابي بود، پنداري
که من تا چشم وا کردم شد از پيش نظر پنهان
طبيبا، داغهاي سينه را صد بار مرهم نه
که دارم
در
ته هر داغ صد داغ دگر پنهان
صفحه قبل
1
...
3225
3226
3227
3228
3229
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن