167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان هلالي جغتايي

  • حياتي يافتم از وعده قتلش، بحمد الله!
    که ما را هر چه در دل بود او را بر زبان آمد
  • آه! از آن چشم، که چون سوي من افگند نگاه
    چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
  • مکن، اي دل، هوس گوشه آن چشم، بترس
    زان بلاها که در آن گوشه نهان ساخته اند
  • جان شيرين با لبت آميخت، گويا، در ازل
    گوهر جان من و لعل تو از يک گوهرند
  • هيچ ذوقي به ازين نيست که: از غايت شوق
    چشم من گريد و لبهاي تو در خنده شوند
  • يک ذره مانده بود ز من در شب فراق
    آن ذره هم بر آتش هجران سپند بود
  • بسکه در ناله ام از گردش گردون همه شب
    هيچ شب نيست دو صد ناله بگردون نشود
  • ماه من، زلف شب قدرست و رويت روز عيد
    در سر ماهي شب و روزي باين خوبي که ديد؟
  • اي ترک شوخ، باري، در سر چه فتنه داري؟
    کز شوخي تو هردم صد فتنه بر سر آيد
  • جز عکس خود، که بيني، ز آيينه گاه گاهي
    مثل تو ديگري کو، تا در برابر آيد؟
  • پس از عمري، اگر آن طفل بدخو بگذرد سويم
    نمي گيرد قراري، تا دل من در قرار آيد
  • دلا، گر عاشقي، بنشين، که جانانت برون آيد
    بر آن در منتظر ميباش، تا جانت برون آيد
  • غمي، کز درد عشقت، بر دل ناشاد مي آيد
    اگر با کوه گويم، سنگ در فرياد مي آيد
  • چون کنم از تو فراموش؟ که روزي صد بار
    جلوه حسن تو در پيش نظر مي آيد
  • هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گيسويش
    ولي چندان گره دارد، که در سوزن نمي آيد
  • تعجب چيست گر من در وصالش فارغم از گل؟
    کسي را پيش يوسف ياد پيراهن نمي آيد
  • در ره عشق، هلالي، خبر از خويش مپرس
    که درين راه ز خود بي خبري مي بايد
  • ناگه آن شوخ درون آمد و سر زد همه را
    مست در مجلس ما سر زدنش را نگريد
  • تو چه داني که: چه حالست مرا در ره عشق؟
    چون ترا گردي ازين راه بدامان نرسيد
  • دل در آن کويست و من بيدل، خدا را، بعد ازين
    بگذريد از فکر دل، فکر من بيدل کنيد
  • اي حريفاني، که جا در بزم آن مه کرده ايد
    تا هلالي هم درآيد، رخصتي حاصل کنيد
  • من زارم و تو زار، دلا، يک نفس بيا
    تا هر دو در فراق بناليم زار زار
  • تشنه لب بوسد هلالي خاک آن در، ز آنکه هست
    خاک پاي پاک آن کو ز آب زمزم خوب تر
  • صد مسلمان از تو در فرياد و باکت هيچ نيست
    اين چه بي باکيست؟ اي از کافران بي باک تر!
  • هر روز در کويش روم، پيدا کنم يار دگر
    او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
  • زينت آن روي نيکو خال بس، خط، گو: مباش
    حسن او را در نمي بايد سر موي دگر
  • دولت حسن و جواني يک دو روزي بيش نيست
    در نياز ما نگر، چندين بحسن خود مناز
  • در غمت، گر جان بدشواري دهم، معذور دار
    زانکه دل تنگست و آسان بر نمي آيد نفس
  • کار من از جمله عالم همين عشقست و بس
    عالمي دارم، که در عالم ندارد هيچ کس
  • در جهان چيزي که دارم از سواد عشق او
    يک دل و چندين تمنا، يک سرو چندين هوس
  • زار مي نالد هلالي بي تو در کنج فراق
    همچو آن بلبل که مي نالد به زندان قفس
  • در بتان دل بسته ام، ديگر مرا با دين چکار؟
    بت پرستم، گر مرا ايمان نباشد، گو، مباش
  • آه! از آن ماه مسافر، که نيامد خبرش
    او سفر کرده و ما در خطريم از سفرش
  • گرد کويت بيش ازين عشاق مسکين را مسوز
    دود دلها را نگه کن بر در و ديوار خويش
  • شب چو بر خاک درت پهلو نهادم گفت دل:
    من ز پهلوي تو در عيشم، تو از پهلوي خويش
  • در غم عشق جواني مي شنيدم پند پير
    خويشتن را از غم پير و جوان کردم خلاص
  • خوش زماني دست داد از عالم مستي مرا
    کز دو عالم خويش را در يک زمان کردم خلاص
  • واي! که جانم نشد از غم هجران خلاص
    کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
  • گر من ز شوق خويش نويسم بيار خط
    يک حرف از آن ادا نشود در هزار خط
  • ما که از سوز تو در گريه زاريم چو شمع
    خبر از سوختن خويش نداريم چو شمع
  • در فراقت حالم از هر مشکلي مشکل ترست
    هيچ کس را اين چنين مشکل نيفتاد از فراق
  • در بهار از نکهت گل بوي وصلت يافتم
    وه! که مي آيد خزان و مي دهد ياد از فراق
  • مي پرستان را ز مي هر دم حياتي ديگرست
    آب حيوان ريخت، گويا، باغبان در جوي تاک
  • اي تو سرو چمن حسن و گل باغ جمال
    جلوه حسن و جمالت همه در حد کمال
  • با تو از هر طرفي صد سخن آرم بميان
    هر جوابي که دهي، باز در آيم بسؤال
  • جان بکوي تو شد و ناله کنان باز آمد
    که در آن کوي نگنجيد ز بسياري دل
  • خوش آن که يار باشد و من در حريم باغ
    من سوي او نظر فگنم، او بسوي گل
  • چند گويي: پاي در دامن کش و اين سو ميا
    پا کشيدن چون توان؟ چون دل کشد سوي توام
  • تو آفتابي و من ذره، ترک مهر مکن
    که در هواي توام، گر بر آسمان شده ام
  • ز سوز سينه کبابم، ز سيل ديده خرابم
    تو شمع بزم کساني و من در آتش و آبم